عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۶ - غزل
آمکه عمری چو صبا بر سر کویش جان داد
چه شود گر همه عمرش نفسی آرد یاد
در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم
از نهاد قلم و نامه برآید فریاد
بیش چون صبح مدم دم که بدین دم چو چراغ
بنشستیم به روزی که کسی منشیناد
جز نفس نیست کسی را به برم آمد وشد
آه کو نیز به یکبارگی از کار افتاد
اشک خود را همه در کوی تو کردیم به خاک
عمر خود را همه بر بوی تو دادیم به باد
عاشق روی تو هست از همه رویی فارغ
بسته موی تو هست از همه بندی آزاد
چو بشنید از شکر گل چهره گفتار
ز بادامش روان شد دانه نار
چه سالی بد کان ماه دو هفته
همه روز از ملامت بود گرفته
همه روز آه بودی غمگسارش
همه شب اشک بودی در کنارش
به ناخن گه خراشیدی رخ گل
ز حسرت گه خروشیدی چو بلبل
گهی در خون کشیدی رخ چو ساغر
گهی لب را گزیدی همچو شکر
به غیر از غم نبودی دلپذیرش
بجز دندان بنودی دستگیرش
همه شب تا سحر ننهادی از غم
چو نرگس برگهای چشم بر هم
چو با آواز ایشان خوش برآمد
زمانی از در شادی در آمد
رقیبان بر نوای آن دو ناهید
چو دیدند آن نشاط و عیش خورشید
دو مه را بدره های سیم دادند
دو گل را برگها بر هم نهادند
به وقت عزمشان دامن گرفتند
بدان هر دو شکر گفتار گفتند:
شبست ای مطربان امشب بسازید
دل شه را به صوتی در نوازید
دمی گرم و لبی پر خنده دارید
رخی فرخ ، تنی فرخنده دارید
دم جان بخشتان جان می فزاید
نسیم وصلتان دل می گشاید
شکر بنواختی هر دم نوایی
رهی برداشتی هر دم ز جایی
شکر بر عود هر دم عاشقانه
زدی بر آب رنگی از ترانه
صنم در پرده دل راز می گفت
به نظم این قصه با شهناز می گفت:
مرا هوای خرابات و ناله چنگست
علی الدوام برین یک مقام آهنگ است
نوای عیش من از چنگ راست می گردد
خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است
بیا بیا و غمت را برون بر از دل من
که جم شد غم بسیار و جای غم تنگ است
چه غم ز ناله و اشکم ترا که شام و سحر
نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است
ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو
مدام خون صراحی و ناله چنگ است؟
به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز
ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است
ترا از آن چه که آیینه مه و خورشید
گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است
تو چون سپر بلندی و من چو خاک نژند
میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی قدوم الخضر
دوش چون شاهد جهان افروز
زلف شب برگرفت از رخ روز
من چو عنقا نهفته روی از خلق
شسته حرف پا زتختهٔ زرق
گاهی اندر فنا بقا جستم
درد را زان جهت دوا جستم
کاه سر بر در عدم زده‌ام
در ره نیستی قدم زده‌ام
به وثاقم درآمد از ناگاه
خضر پیغمبر آن ولی الله
گفت ای عندلیب گلشن کن‌
طوطی خوش نوای نغز سخن
تا کی این عاجزی و حیرانی
اندرین تنگنای ظلمانی
چونکه بر تافتی زدعوی روی
خیز و آب حیات معنی جوی
تا زین ظلمتت نجات بود
در جهان بقا حیا ت بود
در مضیق جهان توقف چیست‌؟
این همه غصه و تاسف چیست‌؟
نه چو یعقوب‌گم شدت فرزند
که بریدی زخرمی پیوند
گفت خضرم ز راه غمخواری
کای فرو مانده در گرفتاری‌
بیت احزان چه جای توست بگو
مصر عشق از برای توست بجو
خیز و بیرون خرام ازین مسکن
رخت خود پی وطن برون افکن
کاندرین خطه خراب آباد
نشود خود دل خراب آباد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در جواب عقل «‌و سقیهم ربهم شراباً طهورا»
گفتم ای سایهٔ الهی تو
زآنچه هستی جوی نکاهی تو
ای تو بر لوح‌کون حرف نخست
آفرینش همه نتیجهٔ توست
نشو از توست شاخ فطرت را
ثمر از توست باغ فکرت را
چون مرا دیده‌ای بدین سستی
هر چه‌گفتی صلاح من جستی
چون کنم‌چون‌من‌حزین ضعیف
پای‌ بندم در این سواد کثیف
نیست‌گویی جهان زشت و نکو
جز از او و بدو هم خود او
هست این خطه را هوای عفن
ساکنانش شکسته پای و زمن
گرچه هست این رباط منزل من
هست مایل به شهر تو دل من
جان بر افشانم از طرب آن دم
که نهم اندر آن سواد قدم
من مسکین در این رباط خراب
ساخته خانه بر ره سیلاب
بستهٔ بند و حبس ارکانم
پای برتر نهاد نتوانم
نشود نفس خاکیم فلکی
تا نگردد نهاد من ملکی
نرسد کس به کعبهٔ تحقیق
تا نباشد رفیق او توفیق
هیچ دانی که چون گرانبارم
به غم دیگران گرفتارم
روزگاری برای قوت عیال
باز می‌داردم زکسب کمال
هستم از استحالت دوران
چون شتر مرغ عاجز و حیران
رهی معیری : غزلها - جلد اول
حدیث جوانی
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده‌ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام
از جام عافیت می نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام
گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد اول
غباری در بیابانی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری : غزلها - جلد اول
طوفان حادثات
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوش خند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است
ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان ز فتنه ی ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
آزار ما به مور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیم گون ستاره به دامان نداشته است
رهی معیری : غزلها - جلد اول
ماجرای اشک
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشن دلی کجاست که داند بهای اشک؟
ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه
ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک
گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست
چون جویبار ساخته ام با نوای اشک
از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک
خواب آور است زمزمه ی جویبارها
در خواب رفته بخت من از های های اشک
بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
رهی معیری : غزلها - جلد اول
خندهٔ مستانه
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام
از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست
می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانه‌ام
هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام
همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سودازده
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم
و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره به سر منزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
آفرین گفته و دشنام شنوده است منم
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک
آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
باران صبحگاهی
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
مردم فریب
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خاک شیراز
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان می‌کردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیان‌تر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
اندوه دوشین
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
بار گران
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
ستاره بازیگر
تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابهٔ دل می‌چکد از ساغرم
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
شمع خاموش
منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من
طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من
با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی
صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من
آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من
ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار
خسته دردم پرستاری نمیآید ز من
امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی
شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حاصل عمر
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
جلوه نخستین
رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان این است
مبین به چشم حقارت به خون دیده ما
که آبروی صراحی به اشک خونین است
ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هنوز
به دیده منت آن جلوه نخستین است
نداد بوسه و این با که می توان گفتن؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است
به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را
زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است
رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
ناله جویبار
گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا