عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورت‌هاست، وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده، که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم، ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف‌ بی‌کس است و صد گرگ
اما برهد، چو تو شبانی
هر بار بپرسی‌ام که چونی؟
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان، چه‌ بی‌نشانی
ناگفته، حدیث بشنوی تو
ننوشته، قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینه‌ها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید، لن ترانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
کژ زخمه مباش تا توانی
هر زخمه که کژ زنی، بمانی
پیر است عروس عیش دنیا
مرگش طلبی اگر، ستانی
تا رخ ننمود جمله نور است
چون رخ بنمود، شد دخانی
از سیل بلا چو کاه مگریز
در عشق و ولا چو پهلوانی
چون آب روان به هر نباتی
باید که حیات را رسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
مست می عشق را حیا نی
وین بادهٔ عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا، گفت
آن هست صفا، ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان ازین مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کین برق حدیث تو ازان است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی، که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوه‌ها، نی
کاین غمزهٔ مست خونی تو
کشته‌‌‌ست هزار و خون بها نی
بالله که تویی که‌ بی‌تویی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر زان که تویی، و گرنه‌یی تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا؟ نی
مقناطیسی و جان چو آهن
می‌آید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم، ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم می‌ام سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم، ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی؟
گر زان که نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصهٔ خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش درین سما نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
گویم سخن لب تو، یا نی؟
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره‌ همی‌روند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بی‌چشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقه‌ها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
با دل گفتم چرا چنینی؟
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقش‌هایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
می‌پندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
در خون دلم رسید فتوی
از جملهٔ مفتیان معنی
با خلق بگو که دور باشید
از زرق من و فسوس دعوی
با دل گفتم چنین خوش استت؟
دل نعره زنان که آری، آری
برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی
کان طعنه ازین سوی وجود است
آن جا که منم کجاست طعنی؟
آن جا که منم، چو من نگنجم
گنجد دگری؟ بگو که نی، نی
تا من باشی، تو او نبینی
زیرا که شب است و چشم اعمی
تا چشم تو این بود، چه بینی؟
در بتگه نفس، نقش مانی
ای عاجز خویش رو به تبریز
در شمس الدین گریز، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
در عشق هر آن که شد فدایی
نبود ز زمین، بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک، خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج بین کجایی
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایهٔ همایی
ای آن که تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
عشق است دلاور و فدایی
تنها رو و فرد و یک قبایی
ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی
یکتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یک دلان، دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی؟
ای پاک ز جای، از کجایی؟
در عالم کم زنان چه بیشی
در خطهٔ دل چه جان فزایی
نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا تو درین هوس نشایی
نادیده مکن، چو دیده‌یی تو
بیگانه مرو، چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم
بی‌ظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش، چه دیدی ای جان؟
کین دست گشاده در دعایی
ای دل، ز قضا چه رو نمودت؟
کز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق کاین به چند است؟
گفتا که نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای کنی، به سر بیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان، به رقص آیی
چون جان برسد، نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟
کین باد بهار می‌رساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح‌ بی‌جسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایهٔ صورت همایی
هم بر لب دوست، مست گشتیم
نالان شده مست، همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به ‌های هایی
در صورت، بندهٔ کمینیم
در سر، صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر، ولیک کبریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
ای‌ بی‌تو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه می‌نمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
می‌آید بوی آشنایی
می‌نال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
ساقی انصاف خوش لقایی
از جا رفتم، تو از کجایی؟
گر بنده بگویمت،روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش‌ نمی‌هلی که باشم
راه گفتن‌ نمی‌گشایی
می‌افشاری مرا چو انگور
معشوق نه‌یی مرا، بلایی
گر چشم ببندم از تو، کفر است
زیرا که تو نور می‌فزایی
ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو به دیدهٔ هوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
برخیز و بزن یکی نوایی
بر یاد وصال دلربایی
هین، وقت صبوح شد، فتوحی
هین، وقت دعاست، الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفرهٔ خاک تره‌یی نیست
هر سوی ز چیست ژاژ خایی؟
عالم مردار و عامه چون سگ
که دید ز دست سگ سخایی؟
ساقی درده صلا، که چون تو
جان‌ها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر،‌‌های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند، دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
رخ‌ها بنگر تو زعفرانی
کز درد‌ همی‌دهد نشانی
شهری بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزانی
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حکم آسمانی
بیم است فلک سیاه گردد
از آتش و نالهٔ نهانی
دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز میان شادمانی
برخاست غریو جان ز هرسو
هان ای کس‌ بی‌کسان تو دانی
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق، وارهانی؟
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۲
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌یی نشستی
ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب، که چه بس درازدستی
گر خواب و قرار رفت، غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است، شرح تو نیست
تو خود هستی چنان که هستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف می‌واستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نه‌‌‌‌یی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
می‌کنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زان‌هاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مرغ دل پران مبا، جز در هوای‌ بی‌خودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای‌ بی‌خودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه‌ی همای‌ بی‌خودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای‌ بی‌خودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکنده‌ام
از حلاوت‌ها که دیدم در فنای‌ بی‌خودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای‌ بی‌خودی و از برای‌ بی‌خودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای‌ بی‌خودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوق‌ها اندر وفای‌ بی‌خودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروری‌ها خاک پای‌ بی‌خودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای‌ بی‌خودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای‌ بی‌خودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه می‌دراند، عقل بخیه می‌زند
هر دو را زهره بدرد، چون تو دل دوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوش‌‌تر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطی‌‌‌‌یی، که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهی‌‌‌‌یی، که میل شعر و جامهٔ توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبله‌یی است
قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌‌‌‌یی
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت، همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آن که درد و دارو از وی خاست،‌ بی‌شک آن تویی
دردهایی کادمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد، تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود، آن شعلهٔ تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم، در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که می‌گوید تویی، والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر، درین میدان تویی
وان که منکر می‌شود این را و علت می‌نهد
در میان وسوسه‌ی او، نفس علت خوان تویی
وان که می‌گوید تویی، زین گفت ترسان می‌شود
در میان جان او، در پردهٔ ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان می‌کنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغب، و آن دیگر نفور
تو مخالف کرده‌یی شان، فتنهٔ ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی، چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بندهٔ نقشی کنی
گویی سلطان است، آن دام است، خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خط‌‌های توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانه‌ها و روح ما مهمان دران
نقش و جان‌ها سایهٔ تو، جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آن که بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم، کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در، تویی بر کار و بس
غفلت ما‌ بی‌فضولی بر، چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست، ارواح آن پیمان تویی
روح‌ها می‌پروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر، ای عجب، چون کان تویی؟
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید، صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو، چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده‌اند؟
پس بدانستیم‌ بی‌شک، کندرین ایوان تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی
گر‌ نمی‌جستی جنون ما، چرا می‌ریختی؟
ساقیا آن لطف کو، کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی؟
دست بر لب می‌نهی، یعنی خمش من تن زدم
خود بگوید جرعه‌ها کان بهر ما می‌ریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ، هل من مزید؟
بایزیدی بردمید، از هر کجا می‌ریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد، آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد، چون بر سما می‌ریختی
می‌گزیدی صادقان را، تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا می‌ریختی
می‌بدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا می‌خریدی بر سقا می‌ریختی
همچو موسی کآتشی بنمودی‌اش، وان نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا می‌ریختی
روز جمعه کی بود؟ روزی که در جمع توایم
جمع کردی آخر آن را که جدا می‌ریختی
درج بد بیگانه‌یی با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا می‌ریختی
ای دل آمد دلبری کندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان، از حیا می‌ریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشک‌ها چون مشک‌ها، بهر لقا می‌ریختی
دلبرا دل را ببر، در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کزان بر انبیا می‌ریختی
انبیا عامی بدندی، گرنه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا می‌ریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا می‌ریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوشش‌‌های عام
کز بقاشان می‌کشیدی، در فنا می‌ریختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقهٔ گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟
قاف تا قاف از می‌اش، خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره‌ی شعاع
گر نه در رشک خدا، سیماش پنهانیستی؟
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گرنه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
کز بهشت لطف او، فردوس ریحانیستی
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقهٔ بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوه‌ها گویی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه‌‌‌‌یی
بعد ازان مر عاشقان را وقت حیرانیستی