عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امشب که از نم مژه آبم نمیبرد
                                    
در دل خیال کیست که خوابم نمیبرد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمیبرد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
واماندهام چنان که شرابم نمیبرد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمیبرد
وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمیبرد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمیبرد
خضرم که میشود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمیبرد
آشفتة علاقة دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمیبرد
فیّاض همدمان ز بس از من رمیدهاند
در آب اگر دهند گم آبم نمیبرد
                                                                    
                            در دل خیال کیست که خوابم نمیبرد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمیبرد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
واماندهام چنان که شرابم نمیبرد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمیبرد
وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمیبرد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمیبرد
خضرم که میشود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمیبرد
آشفتة علاقة دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمیبرد
فیّاض همدمان ز بس از من رمیدهاند
در آب اگر دهند گم آبم نمیبرد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
                                    
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
                                                                    
                            خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خویش را بر آب و بر آیینه تا اظهار کرد
                                    
آب را آتش زد و آینه را گلزار کرد
مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز
اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنة چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل
گریة من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوکش پی در پیم دل مینواخت
ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بیثباتیهای نازت آه را از پا فکند
سرگرانیهای چشمت ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوشش نالههای تیشه را
آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد
دشمنیهای کم فیّاض سدّ ره نبود
هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد
                                                                    
                            آب را آتش زد و آینه را گلزار کرد
مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز
اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنة چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل
گریة من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوکش پی در پیم دل مینواخت
ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بیثباتیهای نازت آه را از پا فکند
سرگرانیهای چشمت ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوشش نالههای تیشه را
آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد
دشمنیهای کم فیّاض سدّ ره نبود
هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کثرت غم در دلم بر یاد او جا تنگ کرد
                                    
کار بر خود تنگ کرد آن کو دل ما تنگ کرد
هم زما فرهاد درر شکست و هم مجنون به تاب
نالة ما بر عزیزان کوه و صحرا تنگ کرد
با شکوه دل فلک گنجایش جولان نیافت
آخر این یک قطره، جا بر هفت دریا تنگ کرد
گر به قدر درد دل در ناله پیچم خویش را
میتوانم آسمان را بر مسیحا تنگ کرد
از گزند نشتر غم پهلوی آسایشم
جا به روی بسترم بر نقش دیبا تنگ کرد
عاقبت با زاهدم ذوق مدارا صلح داد
وسعت مشرب دگر خوش کار بر ما تنگ کرد
فکر آسایش غلط باشد چو دل بر جای نیست
بیدلی فیّاض بر من عیش دنیا تنگ کرد
                                                                    
                            کار بر خود تنگ کرد آن کو دل ما تنگ کرد
هم زما فرهاد درر شکست و هم مجنون به تاب
نالة ما بر عزیزان کوه و صحرا تنگ کرد
با شکوه دل فلک گنجایش جولان نیافت
آخر این یک قطره، جا بر هفت دریا تنگ کرد
گر به قدر درد دل در ناله پیچم خویش را
میتوانم آسمان را بر مسیحا تنگ کرد
از گزند نشتر غم پهلوی آسایشم
جا به روی بسترم بر نقش دیبا تنگ کرد
عاقبت با زاهدم ذوق مدارا صلح داد
وسعت مشرب دگر خوش کار بر ما تنگ کرد
فکر آسایش غلط باشد چو دل بر جای نیست
بیدلی فیّاض بر من عیش دنیا تنگ کرد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق ظاهر نمیتوانم کرد
                                    
کشف این سرّ نمیتوانم کرد
چه دهی توبهام دگر زاهد
من که آخر نمیتوانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیّر نمیتوانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمیتوانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمیتوانم کرد
ساده دلتر از آب و آینهام
حفظ ظاهر نمیتوانم کرد
گر چه فیّاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمیتوانم کرد
                                                                    
                            کشف این سرّ نمیتوانم کرد
چه دهی توبهام دگر زاهد
من که آخر نمیتوانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیّر نمیتوانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمیتوانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمیتوانم کرد
ساده دلتر از آب و آینهام
حفظ ظاهر نمیتوانم کرد
گر چه فیّاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمیتوانم کرد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۲
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ویرانه دلی دان که محبّت نپذیرد
                                    
آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینة خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین نالة بیدرد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیّاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
                                                                    
                            آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینة خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین نالة بیدرد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیّاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب از هجر رخت صد غم در غمخانة ما زد
                                    
نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
چه میبود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بیتابانة ما زد
                                                                    
                            نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
چه میبود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بیتابانة ما زد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل میرسد
                                    
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محملنشین گر تن به سستی در دهد
شوق بیطاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
                                                                    
                            گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محملنشین گر تن به سستی در دهد
شوق بیطاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
                                    
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
                                                                    
                            که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمد بهار و خانه به زندان شریک شد
                                    
چاک جگر به چاک گریبان شریک شد
هر تار جامه با تن نازکدلان عشق
در دشمنی به خار مغیلان شریک شد
خوش وقت عندلیب، که تا بوی گل رسید
بفروخت آشیان، به گلستان شریک شد
تنها حریف کینة ما آسمان نبود
در قتل ما به غمزة خوبان شریک شد
فیّاض بگذر از سر هم چشمی فلک
با کس درین معامله نتوان شریک شد
                                                                    
                            چاک جگر به چاک گریبان شریک شد
هر تار جامه با تن نازکدلان عشق
در دشمنی به خار مغیلان شریک شد
خوش وقت عندلیب، که تا بوی گل رسید
بفروخت آشیان، به گلستان شریک شد
تنها حریف کینة ما آسمان نبود
در قتل ما به غمزة خوبان شریک شد
فیّاض بگذر از سر هم چشمی فلک
با کس درین معامله نتوان شریک شد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
                                    
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقدهریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
                                                                    
                            نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقدهریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مهر آموختیم آن طفل را بیمهریش فن شد
                                    
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوهاش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایة سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنکتر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازکترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد
فروغ تازهای در کلبة تاریک میبینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی میخلد بیروی او فیّاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
                                                                    
                            طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوهاش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایة سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنکتر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازکترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد
فروغ تازهای در کلبة تاریک میبینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی میخلد بیروی او فیّاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پای دل تا به ره عشق تو فرسوده نشد
                                    
از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیّاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
                                                                    
                            از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیّاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسکه کردم داد از آن بت قوّت دادم نماند
                                    
آنقدر فریاد ازو کردم که فریادم نماند
هر چه جز یاد دهان او فراموش منست
بسکه یاد هیچ کردم هیچ در یادم نماند
گریهام در آب راند و ناله در آتش نشاند
لاجرم جز مشت خاکی در کف بادم نماند
غصّه را شیرین خود کردم بلا را بیستون
حسرتی بر خسرو و رشکی به فرهادم نماند
هر چه بر من منتّی از غیر بود از من برفت
هیچ جز آزادی طبع خدادادم نماند
عشق تاراج عجب بر خرمن من رانده است
خاطر خوش، جان آزاد و دل شادم نماند
رفت فیّاض از سرم اندیشة چین و ختن
این زمان در دل به غیر از فکر بغدادم نماند
                                                                    
                            آنقدر فریاد ازو کردم که فریادم نماند
هر چه جز یاد دهان او فراموش منست
بسکه یاد هیچ کردم هیچ در یادم نماند
گریهام در آب راند و ناله در آتش نشاند
لاجرم جز مشت خاکی در کف بادم نماند
غصّه را شیرین خود کردم بلا را بیستون
حسرتی بر خسرو و رشکی به فرهادم نماند
هر چه بر من منتّی از غیر بود از من برفت
هیچ جز آزادی طبع خدادادم نماند
عشق تاراج عجب بر خرمن من رانده است
خاطر خوش، جان آزاد و دل شادم نماند
رفت فیّاض از سرم اندیشة چین و ختن
این زمان در دل به غیر از فکر بغدادم نماند
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رسم سرایت نفس ناتوان نماند
                                    
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمیبرد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه میبری ای عندلیب زار
گوشی که نالهای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
                                                                    
                            تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمیبرد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه میبری ای عندلیب زار
گوشی که نالهای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
                                    
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
                                                                    
                            مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمیداند
                                    
دلم ذوق تپیدن، دیدهام دیدن نمیداند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمیداند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمیداند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمیداند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمیفهمد
زبان گوشة ابرو کسی چون من نمیداند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمیداند
به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمیداند
                                                                    
                            دلم ذوق تپیدن، دیدهام دیدن نمیداند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمیداند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمیداند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمیداند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمیفهمد
زبان گوشة ابرو کسی چون من نمیداند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمیداند
به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمیداند
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیوفا و بد و بیدادگرت ساختهاند
                                    
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
                                                                    
                            خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از پی قتلم دگر، درد و غم، آمادهاند
                                    
همچو دو ابروی یار پشت به هم دادهاند
پای گریزم نماند وای که در خون من
لشکر مژگان ناز صف به صف استادهاند
جستهام از دام زلف لیک به تسخیر من
لشکر آشوب خط دست به هم دادهاند
طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان
در عجبم کاین گروه از چه چنین سادهاند!
از ره مستیّ و عشق باز نگردم اگر
خلق چو نقش قدم در پیم افتادهاند
کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان
در گرو سبحه و در غم سجّادهاند
این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل
شکر که آزادگان از همه آزادهاند
هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام
وه که پری چهرگان جمله پریزادهاند
بهر تو فیّاض بود کوشش رنج و بلا
بیتو چنین درد و غم در به در افتادهاند
                                                                    
                            همچو دو ابروی یار پشت به هم دادهاند
پای گریزم نماند وای که در خون من
لشکر مژگان ناز صف به صف استادهاند
جستهام از دام زلف لیک به تسخیر من
لشکر آشوب خط دست به هم دادهاند
طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان
در عجبم کاین گروه از چه چنین سادهاند!
از ره مستیّ و عشق باز نگردم اگر
خلق چو نقش قدم در پیم افتادهاند
کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان
در گرو سبحه و در غم سجّادهاند
این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل
شکر که آزادگان از همه آزادهاند
هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام
وه که پری چهرگان جمله پریزادهاند
بهر تو فیّاض بود کوشش رنج و بلا
بیتو چنین درد و غم در به در افتادهاند
