عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
دلم در رقص مانند شرر از ساز می آید
به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی
کی از طاووس آید آنچه از شهباز می آید
ز بس سر در گریبان خموشی غنچه سان ماندم
به گوشم از شکستن های دل آواز می آید
به پای صید مطلب رشتهٔ طول امل بستی
رها هر چند سازی در کف دل باز می آید
در و دیوارها را مستعد رقص می بینم
مگر جویا به بزمت امشب آن طنار می آید
به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی
کی از طاووس آید آنچه از شهباز می آید
ز بس سر در گریبان خموشی غنچه سان ماندم
به گوشم از شکستن های دل آواز می آید
به پای صید مطلب رشتهٔ طول امل بستی
رها هر چند سازی در کف دل باز می آید
در و دیوارها را مستعد رقص می بینم
مگر جویا به بزمت امشب آن طنار می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند
چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند
هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر
پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند
در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت
حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند
دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز
آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند
مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت
ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند
رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا
دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند
چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند
هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر
پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند
در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت
حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند
دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز
آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند
مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت
ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند
رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا
دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
شب که عریان به بر آن شوخ قدح نوشم بود
یک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و بارید به دل مایهٔ فیض
گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود
آنچه مینای فلک ریخت به پیمانهٔ مهر
بی تکلف نمی از ساغر سر جوشم بود
شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام
آرزو کوه گرانی به سر دوشم بود
چون ز خود در ره بی پا و سری می رفتم
بیشتر نالهٔ نی راه زن هوشم بود
شود در گنبد گردون شب هجران جویا
تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود
یک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و بارید به دل مایهٔ فیض
گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود
آنچه مینای فلک ریخت به پیمانهٔ مهر
بی تکلف نمی از ساغر سر جوشم بود
شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام
آرزو کوه گرانی به سر دوشم بود
چون ز خود در ره بی پا و سری می رفتم
بیشتر نالهٔ نی راه زن هوشم بود
شود در گنبد گردون شب هجران جویا
تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
سراپا را چو در رخت زمردفام می پیچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام می پیچد
حیا دارد لبش را اینقدرها کم سخن با ما
چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام می پیچد
چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد
ز بیتابی به خود گرداب آسا جام می پیچد
شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بین
که بر بیدست و پایی با هزار ابرام می پیچد
گلوی تر نسازد باده جویا دور از آن محفل
می ام گرداب سان بی لعل او در کام می پیچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام می پیچد
حیا دارد لبش را اینقدرها کم سخن با ما
چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام می پیچد
چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد
ز بیتابی به خود گرداب آسا جام می پیچد
شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بین
که بر بیدست و پایی با هزار ابرام می پیچد
گلوی تر نسازد باده جویا دور از آن محفل
می ام گرداب سان بی لعل او در کام می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
امشب زمی چو مجلس دلدار گرم شد
بازار گل فروشی رخسار گرم شد
جان را ز فیض عشق تعلق بود به جسم
چندان بتافت مهر که دیوار گرم شد
بر من از این باده مپیما می نگاه
سوزد دلم به سینه که بسیار گرم شد
برداشت چون نقاب ز رخ بزم در گرفت
هنگامه ای ز شعلهٔ دیدار گرم شد
جویا چو مهر مطلع انوار فیضهاست
آن سرکه از پیالهٔ سرشار گرم شد
بازار گل فروشی رخسار گرم شد
جان را ز فیض عشق تعلق بود به جسم
چندان بتافت مهر که دیوار گرم شد
بر من از این باده مپیما می نگاه
سوزد دلم به سینه که بسیار گرم شد
برداشت چون نقاب ز رخ بزم در گرفت
هنگامه ای ز شعلهٔ دیدار گرم شد
جویا چو مهر مطلع انوار فیضهاست
آن سرکه از پیالهٔ سرشار گرم شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند
آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست
آنرا که عاشقان تو دل نام می کنند
مستان به رنگ شیشهٔ ساعت ز رفتنت
گرد کدورت از دل هم وام می کنند
یابند لذت شکر از سرکهٔ جبین
آنانکه خو به تلخی دشنام می کنند
قفلی ز سعی بر در روزی نهاده اند
آن غافلان که در طلب ابرام می کنند
اغیارگر شوند همه لب هلال وار
دل خوش ز بوسهٔ لب آن بام می کنند
آزادگان که دست ز صهبا کشیده اند
مستی ز تلخی غم ایام می کنند
جمعی که چون عقیق یمن پاک گوهراند
خون می خورند و آرزوی نام می کنند
جویا نیافتند ز وسعتگه قفس
ذوقی که عاشقان بخم دام می کنند
آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست
آنرا که عاشقان تو دل نام می کنند
مستان به رنگ شیشهٔ ساعت ز رفتنت
گرد کدورت از دل هم وام می کنند
یابند لذت شکر از سرکهٔ جبین
آنانکه خو به تلخی دشنام می کنند
قفلی ز سعی بر در روزی نهاده اند
آن غافلان که در طلب ابرام می کنند
اغیارگر شوند همه لب هلال وار
دل خوش ز بوسهٔ لب آن بام می کنند
آزادگان که دست ز صهبا کشیده اند
مستی ز تلخی غم ایام می کنند
جمعی که چون عقیق یمن پاک گوهراند
خون می خورند و آرزوی نام می کنند
جویا نیافتند ز وسعتگه قفس
ذوقی که عاشقان بخم دام می کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ترک همره رهنمای کوی ماه من بود
چشم پوشیدن ز مردم شمع راه من بود
من که چشم عیب بینی را نمی پوشم زخلق
سر زند از هر که تقصیری گناه من بود
چون شمیم غنچه از خوناب دل جوشیده ام
سرو رنگین جلوه ای گر هست آه من بود
گر به ظاهر زان گل رو چشم می پوشم ولی
هر بن مژگان کمینگاه نگاه من بود
من چرا لرزم به خویش از آفتاب روز حشر
سایهٔ آل عبا جویا پناه من بود
چشم پوشیدن ز مردم شمع راه من بود
من که چشم عیب بینی را نمی پوشم زخلق
سر زند از هر که تقصیری گناه من بود
چون شمیم غنچه از خوناب دل جوشیده ام
سرو رنگین جلوه ای گر هست آه من بود
گر به ظاهر زان گل رو چشم می پوشم ولی
هر بن مژگان کمینگاه نگاه من بود
من چرا لرزم به خویش از آفتاب روز حشر
سایهٔ آل عبا جویا پناه من بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
آه تا برخاست از دل اشک غلطان می شود
چون هوا گیرد بخار از بحر باران می شود
شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را
هر قدر می کاهد از تن روزی جان می شود
چون طلوع صبح کز فیض جهان روشن می شود
گر تو لبخندی کنی عالم گلستان می شود
ای دل از کوچک نهادیهای خصم ایمن مباش
یک شرر آتش فروز صد نیستان می شود
ساغر گل را چو باد صبح در گرد آورد
گلستان عشرتگه پیمانه نوشان می شود
روشن این معنی بود از ماه همچون آفتاب
هر که شد از خود تهی لبریز جانان می شود
داد دل خود را بسیل اشک و از مژگان بریخت
واصل عمان چو گردد قطره عمان می شود
این بطور آن غزل جویا که سابق گفته است
جای دندان سخت چون گردید دندان می شود
چون هوا گیرد بخار از بحر باران می شود
شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را
هر قدر می کاهد از تن روزی جان می شود
چون طلوع صبح کز فیض جهان روشن می شود
گر تو لبخندی کنی عالم گلستان می شود
ای دل از کوچک نهادیهای خصم ایمن مباش
یک شرر آتش فروز صد نیستان می شود
ساغر گل را چو باد صبح در گرد آورد
گلستان عشرتگه پیمانه نوشان می شود
روشن این معنی بود از ماه همچون آفتاب
هر که شد از خود تهی لبریز جانان می شود
داد دل خود را بسیل اشک و از مژگان بریخت
واصل عمان چو گردد قطره عمان می شود
این بطور آن غزل جویا که سابق گفته است
جای دندان سخت چون گردید دندان می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
که از دلها صدای شیون زنجیر می آید
زفیض بیخودی منظور اهل دید خواهی شد
به گوشم این نوا از عالم تصویر می آید
به روی بوریای فقر با آلایش دنیا
منه پای هوس زین بیشه بوی شیر می آید
چرا منت کش اندیشهٔ بیجا کنی دل را
که از تدبیر آید آنچه از تقدیر می آید
دلم بشکفت زیربار کهسار غم از یادش
از این گلزار بوی گلشن کشمیر می آید
مزاج کودکان در پیری ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوی شیر می آید
چسان بی او به گلگشت چمن راضی شوم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
که از دلها صدای شیون زنجیر می آید
زفیض بیخودی منظور اهل دید خواهی شد
به گوشم این نوا از عالم تصویر می آید
به روی بوریای فقر با آلایش دنیا
منه پای هوس زین بیشه بوی شیر می آید
چرا منت کش اندیشهٔ بیجا کنی دل را
که از تدبیر آید آنچه از تقدیر می آید
دلم بشکفت زیربار کهسار غم از یادش
از این گلزار بوی گلشن کشمیر می آید
مزاج کودکان در پیری ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوی شیر می آید
چسان بی او به گلگشت چمن راضی شوم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نیست باری با جگر داری
به چشمم پنجهٔ شیران گل بی خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
شکست رنگ رویم رخنهٔ دیوار را ماند
شبم از روی او روز است و روز از زلف مشکین شب
به راه جستجو شبگیر ما ایوار را ماند
به چشم آنکه کرد از حسن معنی چشم دل روشن
به گردون مهر تابان صورت دیوار را ماند
سرم برگرد دل از فیض یادش بسکه می گردد
دلم در سینه جویا نقطهٔ پرگار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نیست باری با جگر داری
به چشمم پنجهٔ شیران گل بی خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
شکست رنگ رویم رخنهٔ دیوار را ماند
شبم از روی او روز است و روز از زلف مشکین شب
به راه جستجو شبگیر ما ایوار را ماند
به چشم آنکه کرد از حسن معنی چشم دل روشن
به گردون مهر تابان صورت دیوار را ماند
سرم برگرد دل از فیض یادش بسکه می گردد
دلم در سینه جویا نقطهٔ پرگار را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ز تیغ ناز خون خلق بیرحمانه می ریزد
به آیینی که گویی باده در پیمانه می ریزد
فشارد بر دلم دندان ز هر دندانه از غیرت
چو طرح اختلاط آن زلف کج با شانه می ریزد
به سعی خود گشودن کی توان قفل در روزی
کلید اینجا بسان ماه نو دندانه می ریزد
گدازد آتش رشکش چنان امروز گلشن را
که رنگ از ساغر گل چون می از پیمانه می ریزد
وطن در گرمسیر عشق رندی را سزد جویا
که از خاکستر پروانه رنگ خانه می ریزد
به آیینی که گویی باده در پیمانه می ریزد
فشارد بر دلم دندان ز هر دندانه از غیرت
چو طرح اختلاط آن زلف کج با شانه می ریزد
به سعی خود گشودن کی توان قفل در روزی
کلید اینجا بسان ماه نو دندانه می ریزد
گدازد آتش رشکش چنان امروز گلشن را
که رنگ از ساغر گل چون می از پیمانه می ریزد
وطن در گرمسیر عشق رندی را سزد جویا
که از خاکستر پروانه رنگ خانه می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
جان آزاد گرفتار تن زار بماند
همچو گنجی که نهان در ته دیوار بماند
از پریشان نظری گشته پریشان دلها
دیده آن است که در حسرت دیدار بماند
روز را مهر به شب گر برساند عجب است
بسکه حیران تو چون صورت دیوار بماند
تا به باغ آمده ای دست و دل سرو و چنار
در تماشای سراپای تو از کار بماند
چون نگه در حرم دیدهٔ حیرت زدگان
راز رسوای تو در پرده اسرار بماند
سرو را شرم قدت سلسله بر پای نهاد
دید تا طور خرام تو ز رفتار بماند
تو به حال دل خود هیچ نمی پردازی
حیف کاین آینه در پردهٔ زنگار بماند
همچو شبنم بود از بال نگه پروازش
آن سبکروح که حیران رخ یار بماند
کی زکار دل خود بر بدر آری جویا
چرخ سرگشتهٔ این نقطه چو پرگار بماند
همچو گنجی که نهان در ته دیوار بماند
از پریشان نظری گشته پریشان دلها
دیده آن است که در حسرت دیدار بماند
روز را مهر به شب گر برساند عجب است
بسکه حیران تو چون صورت دیوار بماند
تا به باغ آمده ای دست و دل سرو و چنار
در تماشای سراپای تو از کار بماند
چون نگه در حرم دیدهٔ حیرت زدگان
راز رسوای تو در پرده اسرار بماند
سرو را شرم قدت سلسله بر پای نهاد
دید تا طور خرام تو ز رفتار بماند
تو به حال دل خود هیچ نمی پردازی
حیف کاین آینه در پردهٔ زنگار بماند
همچو شبنم بود از بال نگه پروازش
آن سبکروح که حیران رخ یار بماند
کی زکار دل خود بر بدر آری جویا
چرخ سرگشتهٔ این نقطه چو پرگار بماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ز فریادم نه بیجا کوهسار آهنگ بردارد
ز درد نالهام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهای ابرویش
مگر این صیقل از آیینهی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخسارهی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر میدارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش میبرد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
ز درد نالهام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهای ابرویش
مگر این صیقل از آیینهی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخسارهی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر میدارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش میبرد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیش از آن دم که قضا در پی ایجادم بود
عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
هست دل در طلب هر چه میسر نبود
آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صید دل شکر که منت کش صیاد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر
سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود
عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
هست دل در طلب هر چه میسر نبود
آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صید دل شکر که منت کش صیاد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر
سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
چو زلفت بیدلان را در پی تسخیر می گردد
به تن هر قطره خونم دانهٔ زنجیر می گردد
خیالش را ز بس در پرده های دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحهٔ تصویر می گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سینه برخیزد
در اندک فرصتی این ابر عالمگیر می گردد
نه تنها گردن مینا چو مارم می گزد بی او
قدح شبهای هجرانش دهان شیر می گردد
چسان بی او قدم در ساحت گلشن نهم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می گردد
به تن هر قطره خونم دانهٔ زنجیر می گردد
خیالش را ز بس در پرده های دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحهٔ تصویر می گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سینه برخیزد
در اندک فرصتی این ابر عالمگیر می گردد
نه تنها گردن مینا چو مارم می گزد بی او
قدح شبهای هجرانش دهان شیر می گردد
چسان بی او قدم در ساحت گلشن نهم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می گردد