عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
آنچه با دل چشم آن ترک ستمگر می کند
نامسلمانم اگر کافر به کافر می کند
با هوای نفس کی آرام دل حاصل شود
اضطراب بحر را صرصر فزونتر می کند
گشته ام هم بزم بی باکی که از شوخی مدام
عاشقان را خون به دل چون می بساغر می کند
در کمین صید مطلب تا به کی خواهد نشست
دام ازین راه است دایم خاک بر سر می کند
این جواب آن غزل جویا که بینش گفته است
نامه ام را پاره چون بال کبوتر می کند
نامسلمانم اگر کافر به کافر می کند
با هوای نفس کی آرام دل حاصل شود
اضطراب بحر را صرصر فزونتر می کند
گشته ام هم بزم بی باکی که از شوخی مدام
عاشقان را خون به دل چون می بساغر می کند
در کمین صید مطلب تا به کی خواهد نشست
دام ازین راه است دایم خاک بر سر می کند
این جواب آن غزل جویا که بینش گفته است
نامه ام را پاره چون بال کبوتر می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد
رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد
گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم
خموشی چون شود از حد فزون ابرام می گردد
ندارد راه قاصد در حریم خاص یکرنگی
میان ما و جانان خود به خود پیغام می گردد
به آهنگ تو بلبل سر کند گر ناله ای جویا
رگ گل همچو نبض خسته بی آرام می گردد
چنان در سینه آتش عشق آن مست هوس ریزد
که آهم صد نیستان شعله در جیب نفس ریزد
بود هر ذره ام گنجینهٔ راز سیه چشمی
پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ریزد
زبس لبریز کلفت گشته ام از هجر رخساری
شمیم گل به رنگ گردم از بال نفس ریزد
غمت تنها نه از می می کند خون در دل مینا
که ساغر را به چشم از موج صهبا خار و خس ریزد
گرفتارم به بی رحمی که مانند جرس جویا
زهر چاکی غمش بر سینه ام طرح قفس ریزد
که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد
رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد
گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم
خموشی چون شود از حد فزون ابرام می گردد
ندارد راه قاصد در حریم خاص یکرنگی
میان ما و جانان خود به خود پیغام می گردد
به آهنگ تو بلبل سر کند گر ناله ای جویا
رگ گل همچو نبض خسته بی آرام می گردد
چنان در سینه آتش عشق آن مست هوس ریزد
که آهم صد نیستان شعله در جیب نفس ریزد
بود هر ذره ام گنجینهٔ راز سیه چشمی
پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ریزد
زبس لبریز کلفت گشته ام از هجر رخساری
شمیم گل به رنگ گردم از بال نفس ریزد
غمت تنها نه از می می کند خون در دل مینا
که ساغر را به چشم از موج صهبا خار و خس ریزد
گرفتارم به بی رحمی که مانند جرس جویا
زهر چاکی غمش بر سینه ام طرح قفس ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
کمند انداز شوخی همچو آن گیسو نمی باشد
مسیحا معجزی مانند لعل او نمی باشد
به ایمایی دل آهو نگاهان می شود صیدش
کمانداری دگر مانند آن ابرو نمی باشد
به راه عشق رفتم با توان ناتوانیها
که پای رفتن این راه جز زانو نمی باشد
به خود در جنگ بدخویی زخود رم کرده آهویی
نمی باشد چو چشم او چو چشم او نمی باشد
ستم گر بی وفایی سنگ دل ناآشنا شوخی
مروت دشمنی جویا چو آن بدخو نمی باشد
مسیحا معجزی مانند لعل او نمی باشد
به ایمایی دل آهو نگاهان می شود صیدش
کمانداری دگر مانند آن ابرو نمی باشد
به راه عشق رفتم با توان ناتوانیها
که پای رفتن این راه جز زانو نمی باشد
به خود در جنگ بدخویی زخود رم کرده آهویی
نمی باشد چو چشم او چو چشم او نمی باشد
ستم گر بی وفایی سنگ دل ناآشنا شوخی
مروت دشمنی جویا چو آن بدخو نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
گر سری در محفل آن چهره گلناری کشد
در چمن از سرو بلبل خط بیزاری کشد
هر که از دون همتی چون شیشهٔ ساعت دمی
برتری بر چون خودی جوید نگونساری کشد
همچو مجنون منصب آزادی ارزانیش باد
آنکه پا در دامن دشت گرفتاری کشد
خامه از خط شعاع مهر سامان می دهد
گر مصور صورت آن جامه زرتاری کشد
آبرو را می کند گردآوری گرداب سان
پای تمکین آنکه در دامان خودداری کشد
جوهر آیینه را آسان تر از موی خمیر
چشم او با پنجهٔ مژگان عیاری کشد
دین و دل خواهند از جویا بهای بوسه ای
تا کجاها این کس از خوبان بازاری کشد
در چمن از سرو بلبل خط بیزاری کشد
هر که از دون همتی چون شیشهٔ ساعت دمی
برتری بر چون خودی جوید نگونساری کشد
همچو مجنون منصب آزادی ارزانیش باد
آنکه پا در دامن دشت گرفتاری کشد
خامه از خط شعاع مهر سامان می دهد
گر مصور صورت آن جامه زرتاری کشد
آبرو را می کند گردآوری گرداب سان
پای تمکین آنکه در دامان خودداری کشد
جوهر آیینه را آسان تر از موی خمیر
چشم او با پنجهٔ مژگان عیاری کشد
دین و دل خواهند از جویا بهای بوسه ای
تا کجاها این کس از خوبان بازاری کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
با زخم ما مباد کسی مرهمی کند
ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند
همسایه را ز پهلوی همسایه فیضهاست
خون جگر به زخم دلم مرهمی کند
فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است
در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
از بهر خشک کردن دامان تر مرا
روز جزا صد آتش دوزخ کمی کند
نزدیکی از مصاحبتت دورم افکند
محروم بزم وصل توام محرمی کند
دلسوزی سرشک مرا بین که هر سحر
با کشت برق دیدهٔ من شبنمی کند
ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند
همسایه را ز پهلوی همسایه فیضهاست
خون جگر به زخم دلم مرهمی کند
فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است
در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
از بهر خشک کردن دامان تر مرا
روز جزا صد آتش دوزخ کمی کند
نزدیکی از مصاحبتت دورم افکند
محروم بزم وصل توام محرمی کند
دلسوزی سرشک مرا بین که هر سحر
با کشت برق دیدهٔ من شبنمی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل از بس سوی رخسار تو باشد
نگاهم بوی رخسار تو باشد
چو داغ لاله خال عنبرینت
گل خودروی رخسار تو باشد
پری بلبل صفت گردد به گردش
چو با گل بوی رخسار تو باشد
از آنرو غنچه گردیده است لعلت
که در قابوی رخسار تو باشد
صفای برگ گل را اعتباری
به چشم از روی رخسار تو باشد
جفایی کز خطت بر دل رسیده
هم از پهلوی رخسار تو باشد
اگر در کعبه ور در دیر جویاست
نگاهش سوی رخسار تو باشد
نگاهم بوی رخسار تو باشد
چو داغ لاله خال عنبرینت
گل خودروی رخسار تو باشد
پری بلبل صفت گردد به گردش
چو با گل بوی رخسار تو باشد
از آنرو غنچه گردیده است لعلت
که در قابوی رخسار تو باشد
صفای برگ گل را اعتباری
به چشم از روی رخسار تو باشد
جفایی کز خطت بر دل رسیده
هم از پهلوی رخسار تو باشد
اگر در کعبه ور در دیر جویاست
نگاهش سوی رخسار تو باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دل زجانانه می تواند باشد
کعبه بتخانه می تواند شد
چون فلاطونی اختیار کند
دل که دیوانه می تواند شد
چاک چاکست بسکه دل زغمت
زلف را شانه می تواند شد
گر تنم خشت خم نشد پس مرگ
خاک میخانه می تواند شد
دیده گر چون صدف سفید شود
اشک دردانه می تواند شد
بسکه بی او طپید مردمکم
دل پروانه می تواند شد
سرمهٔ چشم وحشتم جویا
گرد ویرانه می تواند شد
کعبه بتخانه می تواند شد
چون فلاطونی اختیار کند
دل که دیوانه می تواند شد
چاک چاکست بسکه دل زغمت
زلف را شانه می تواند شد
گر تنم خشت خم نشد پس مرگ
خاک میخانه می تواند شد
دیده گر چون صدف سفید شود
اشک دردانه می تواند شد
بسکه بی او طپید مردمکم
دل پروانه می تواند شد
سرمهٔ چشم وحشتم جویا
گرد ویرانه می تواند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا
لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر
نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم
دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند
هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید
آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا
لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر
نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم
دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند
هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید
آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
طپیدنها در دل می زند دلدار می آید
زخود رفتم سر راهی بگیرم یار می آید
خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید
به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار می آید
توان با وسعت مشرب ملایم ساخت سرکش را
چو راه سیل بر صحرا فتد هموار می آید
زجوش غم فرو بارید اشک از دیده ام جویا
چو سیلابی که بدمستانه از کهسار می آید
زخود رفتم سر راهی بگیرم یار می آید
خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید
به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار می آید
توان با وسعت مشرب ملایم ساخت سرکش را
چو راه سیل بر صحرا فتد هموار می آید
زجوش غم فرو بارید اشک از دیده ام جویا
چو سیلابی که بدمستانه از کهسار می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
شب که از بیداد او دل بیخودی آهنگ بود
بادهٔ لعلی به جامم از شکست رنگ بود
بود خون آلوده دل در بیضه همچون غنچه ام
شیشه ام گرم شکستن در نهاد سنگ بود
موج می بی او نمود چنگل شهباز داشت
دل طپیدن بال پرواز تذرو رنگ بود
بسکه ذوق بی خودی شبهای وصلش تا سحر
از نگاه او که سرجوش می بیرنگ بود
بود رد رفتن زخود فرسنگ ها یک گام شوق
چون به خود می آمدم یک گام صد فرسنگ بود
داشت رقص تازه ای هر قطرهٔ خون در تنم
دوش جویا نالهٔ دل بسکه سیر آهنگ بود
بادهٔ لعلی به جامم از شکست رنگ بود
بود خون آلوده دل در بیضه همچون غنچه ام
شیشه ام گرم شکستن در نهاد سنگ بود
موج می بی او نمود چنگل شهباز داشت
دل طپیدن بال پرواز تذرو رنگ بود
بسکه ذوق بی خودی شبهای وصلش تا سحر
از نگاه او که سرجوش می بیرنگ بود
بود رد رفتن زخود فرسنگ ها یک گام شوق
چون به خود می آمدم یک گام صد فرسنگ بود
داشت رقص تازه ای هر قطرهٔ خون در تنم
دوش جویا نالهٔ دل بسکه سیر آهنگ بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد
غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد
اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها
هر انگشتم زبان عرض حالی چون قلم دارد
دهان خنده چشم گریه گردد اهل غفلت را
اگر امروز دل خوش نیست کس فردا چه غم دارد
نماید مایه دار فیض باقی اهل همت را
کف سائل چه منت ها که بر دست کرم دارد
ز بیداد نگه دانسته جویا چشم می پوشد
به جرم عشق بازی هر که دل را متهم دارد
غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد
اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها
هر انگشتم زبان عرض حالی چون قلم دارد
دهان خنده چشم گریه گردد اهل غفلت را
اگر امروز دل خوش نیست کس فردا چه غم دارد
نماید مایه دار فیض باقی اهل همت را
کف سائل چه منت ها که بر دست کرم دارد
ز بیداد نگه دانسته جویا چشم می پوشد
به جرم عشق بازی هر که دل را متهم دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند
سخت مستغرقم این آینه رویان کردند
آه چون غنچه به یک جنبش مژگان این قوم
مشت چاک دل ما را به گریبان کردند
غنچه سان بسکه زخوناب جگر لبریزم
خنده را بر لب ما زخم نمایان کردند
گذر قافلهٔ اشک به مژگان افتاد
خار را فرش ره آبله پایان کردند
هیچ کس غنچه ای از باغ وصال تو نچید
همه چون لاله گل داغ به دامان کردند
ز لب آهی که با لخت دل خونبار برخیزد
چه طاوسی است رنگین جلوه کز گلزار برخیزد
ترا گر بر دل بیدرد ناخن می زند گاهی
مرا پهلو درد هر نغمه ای کز تار برخیزد
ز بیدادش دلم چون غنچه گر لبریز خون باشد
نوای شکوه حاشا کز لب اظهار برخیزد
به غیر از نوک مژگانم که لخت دل به بار آرد
کجا از دستهٔ خاری گل بی خار برخیزد
به صد رنگینی آه جگر پاش از دل خونین
نگه از دیده ام در حسرت دیدار برخیزد
سخت مستغرقم این آینه رویان کردند
آه چون غنچه به یک جنبش مژگان این قوم
مشت چاک دل ما را به گریبان کردند
غنچه سان بسکه زخوناب جگر لبریزم
خنده را بر لب ما زخم نمایان کردند
گذر قافلهٔ اشک به مژگان افتاد
خار را فرش ره آبله پایان کردند
هیچ کس غنچه ای از باغ وصال تو نچید
همه چون لاله گل داغ به دامان کردند
ز لب آهی که با لخت دل خونبار برخیزد
چه طاوسی است رنگین جلوه کز گلزار برخیزد
ترا گر بر دل بیدرد ناخن می زند گاهی
مرا پهلو درد هر نغمه ای کز تار برخیزد
ز بیدادش دلم چون غنچه گر لبریز خون باشد
نوای شکوه حاشا کز لب اظهار برخیزد
به غیر از نوک مژگانم که لخت دل به بار آرد
کجا از دستهٔ خاری گل بی خار برخیزد
به صد رنگینی آه جگر پاش از دل خونین
نگه از دیده ام در حسرت دیدار برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
کردی چو کباب ستم عشوه گری چند
یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
در راه تمنای تو بی پا و سری چند
از دیده برون ریخته لخت جگری چند
بشکن قفس سینه و بر باد ده ای آه
از لخت جگر لاله صفت بال و پری چند
از فطرت عالی بدافلاک نگویم
حیف است کنم شکوهٔ بی پا و سری چند
ای مرغ نگه بی رخ او گرم طپش باش
بر باد ده از پلک و مژه بال و پری چند
فریاد که در هند سیه بختی هجران
مویی شده ام از غم نازک کمری چند
در مدرسهٔ عشق تو شاگرد جنون است
از پیر خرد یافته جویا نظری چند
یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
در راه تمنای تو بی پا و سری چند
از دیده برون ریخته لخت جگری چند
بشکن قفس سینه و بر باد ده ای آه
از لخت جگر لاله صفت بال و پری چند
از فطرت عالی بدافلاک نگویم
حیف است کنم شکوهٔ بی پا و سری چند
ای مرغ نگه بی رخ او گرم طپش باش
بر باد ده از پلک و مژه بال و پری چند
فریاد که در هند سیه بختی هجران
مویی شده ام از غم نازک کمری چند
در مدرسهٔ عشق تو شاگرد جنون است
از پیر خرد یافته جویا نظری چند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق
دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد
باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق
دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد
باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد
به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی
که شور محشر از آواز پای مور برخیزد
شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم
نوای نوش بادی از لب ناسور برخیزد
مرا نشتر به شریان و ترا ناخن زند بر دل
جگر خون کن نوایی کز لب طنبور برخیزد
خیال لعل او جویا نمکدان ریخت بر زخمم
زدل در یاد آن کان ملاحت شور برخیزد
به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی
که شور محشر از آواز پای مور برخیزد
شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم
نوای نوش بادی از لب ناسور برخیزد
مرا نشتر به شریان و ترا ناخن زند بر دل
جگر خون کن نوایی کز لب طنبور برخیزد
خیال لعل او جویا نمکدان ریخت بر زخمم
زدل در یاد آن کان ملاحت شور برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
چنان فکر میان نازک او لاغرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم
مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
هماغوش خیال او بخواب بیخودی رفتم
شمیم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
زفیض بیخودی باشد دلم سیاح عالم ها
که هر دم رفتن از خود در جهان دیگرم دارد
نمی ترسم زعصیان با ولای ساقی کوثر
که از دریای رحمت مایه دامان ترم دارد
شدم یک قطرهٔ خون و چکیدم از سر مژگان
محبت طرفه د ستی در فشار پیکرم دارد
بطور آن غزل جویا که گفت استاد من صائب
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم
مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
هماغوش خیال او بخواب بیخودی رفتم
شمیم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
زفیض بیخودی باشد دلم سیاح عالم ها
که هر دم رفتن از خود در جهان دیگرم دارد
نمی ترسم زعصیان با ولای ساقی کوثر
که از دریای رحمت مایه دامان ترم دارد
شدم یک قطرهٔ خون و چکیدم از سر مژگان
محبت طرفه د ستی در فشار پیکرم دارد
بطور آن غزل جویا که گفت استاد من صائب
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
در هر شکنی آهم لختی زجگر دارد
زین نخل عجب دارم تا ریشه ثمر دارد
خوش خط شده زان حسنش کز سبزهٔ پشت لب
سرمشق خط یاقوت در مدنظر دارد
بر سر زندش فردا ز افسوس و پشیمانی
آنکس که ز ناز امروز دستی به کمر دارد
فریاد که ننماید جا در دل چون سنگش
هر چند که فریادم در سنگ اثر دارد
دل بستهٔ زنجیرش جان هم شده نخجیرش
از زلف تو می ترسم کاین مار دو سر دارد
در صیدگهش جویا شیران به کمند آیند
دل دادهٔ او باشد آن کس که جگر دارد
زین نخل عجب دارم تا ریشه ثمر دارد
خوش خط شده زان حسنش کز سبزهٔ پشت لب
سرمشق خط یاقوت در مدنظر دارد
بر سر زندش فردا ز افسوس و پشیمانی
آنکس که ز ناز امروز دستی به کمر دارد
فریاد که ننماید جا در دل چون سنگش
هر چند که فریادم در سنگ اثر دارد
دل بستهٔ زنجیرش جان هم شده نخجیرش
از زلف تو می ترسم کاین مار دو سر دارد
در صیدگهش جویا شیران به کمند آیند
دل دادهٔ او باشد آن کس که جگر دارد