عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر بخرامد، نسیم خلد برین است
چون بنشیند، بهشت روی زمین است
ناز تو رنگینی جمال تو افزود
شهپر طاووس حسن، چین جبین است
مست نگاهم، تبسمی مزه ام بس
لعل تو از خنده پستهٔ نمکین است
از چه نگردم به گرد دشت چو مجنون
لیلی چشم سیهت خانه نشین است
دیدهٔ بد دور از رخی که ز عکسش
آینه رشک نگارخانهٔ چین است
برد ز جویا توان و صبر به یغما
نرگسش مستش که رهزن دل و دین است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بی زبانی روز محشر عذرخواه ما بس است
خامشی در شرمساریها گواه ما بس است
ما تنگ ظرفان به یاد باده مستی می کنیم
در بهاران سایهٔ تا کی پناه ما بس است
گرد راه نیستی شو تا به مقصد پی بری
در محبت، رفتن از خود خضر راه ما بس است
احتیاج شاهدی در دعوی عشق تو نیست
مهر داغی بر سر طومار آه ما بس است
در شب هجران او جویا ز یادش می رویم
اینقدر در عشق بازیها گناه ما بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آرامم از خط تو رمیدن گرفته است
تا نکهت بهار دمیدن گرفته است
خون دلم ز پنجهٔ مژگان به راه او
دامان انتظار چکیدن گرفته است
صهبا به بزم تا نرسیده است نارس است
می در پیاله رنگ رسیدن گرفته است
وحشت مرا رساند به سر منزل وصال
آن صید را دلم ز رمیدن گرفته است
از فیض آبیاری می لاله های رنگ
جویا به باغ حسن دمیدن گرفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
راه عشق است اینکه در هر گام صد جا آتش است
گرم رفتاران این ره را ته پا آتش است
دیده ام آیینه دار صورت خوبی کیست؟
چون شرر تار نگاهم را گره با آتش است
از خرام یاد رخسار تو می سوزد دلم
همچو نخل شعله اندامت سراپا آتش است
ما سمندر طینتان غواص بحر خود شدیم
عشق گوهر دل صدف گردیده دریا آتش است
جای خونم نیست در تن بلکه لبریزم ز عشق
زندگی جویا چو شمع محفلم با آتش است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
سررشتهٔ امل همه ای دل به دست تست
تعمیر قصر عافیت اندر شکست تست
ترسیده چشم آینه رویان روزگار
از صافیی که با قدرانداز شست تست
قمری همین نه در گلوی تو است طوق
آزاده سرو هم به چمن پای بست تست
از خط جام حلقه کند نام باده را
این نشئه ای که در نگه نیم مست تست
جویا به خون نشسته گل و لاله در چمن
از رشک رنگ و بوی بت می پرست تست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
لخت دل دور از تو امشب در گلوی غنچه است
بی تو خوناب جگر صاف سبوی غنچه است
حسن مستور از بت بازار دلکش تر بود
آشنایی دلم با گل ز روی غنچه است
خون عشرت بی تو در پیمانه باشد لاله را
باده پهلو شکافی در سبوی غنچه است
باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست
بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است
کی توان گل چید از من نشکفد تا خاطرم
معنی ام در دل نهان جویا چو بوی غنچه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
جان اسیر تست تا تیغت به خونم مایل است
می کشم ناز تو تا تیرت ترازو در دل است
چون توان آسوده زیر چرخ کین ویرانه را
هر طرف دیدیم دیوارش به این سو مایل است
گر ز دنیا نگذرد سالک به مقصد کی رسد؟
چون شرر تا چشم پوشید از جهان در منزل است
حسن کردار تو را اشک ندامت آبروست
گرنه این باران بود تخم عمل بی حاصل است
گریه کی از رفتن جان می کنند آزادگان
در فشانیهای چشمم مزد دست قاتل است
پیش رخسارت صفای مه نباشد در حساب
آفتاب از دفتر حسن تو فرد باطل است
شد دلم جویا حدی خوان از فغان عندلیب
غنچه را لیلای بوی او مگر در محمل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چون نیاساید دل از هجر بتان در زیر پوست
دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم
همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا
می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
از شکاف سینه جویا غنچه سان گل می کند
تا به کی ماند دل خونین نهان در زیر پوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بسکه گرد کلفتش بسته است راه از شش جهت
چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
همچو بوی غنچه از یاد تو هر شب تا سحر
گشته ما را بستر گل تکیه گاه از شش جهت
هر طرف دیوانه سان زان روی می بینم که هست
جلوهٔ دیدار مقصود نگاه از شش جهت
تیره روزان تو را از تنگنای آسمان
بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
کشتی ما ایمن است از چار موج حادثات
شد و لای «پنج تن» ما را پناه از شش جهت
این جواب آن غزل جویا که می گوید وحید:‏
‏«همچو شب زلفش کند روزم سیاه از شش جهت»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دیده از فیض تو پریخانه شده است
نکته از جوش تماشای تو دیوانه شده است
می پرستان همه وارسته ز بند خویشند
خط آزادی دلها خط پیمانه شده است
نرسیدی دمی ای بخت به فریاد دلم
بهر خواب تو مگر ناله ام افسانه شده است
در هوای طلب وصل تو ای شمع نگاه
نفس سوخته خاکستر پروانه شده است
شوخ طبعان چو سویدا به دلت جای دهند
بسکه جویا سخنکهای تو رندانه شده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بی تو دل را سیر گلشن باعث آرام نیست
لاله و گل را شراب عیش ما در جام نیست
بسکه در هر حالتی طبعت به شوخی مایل است
ون در غلطان ترا در خواب هم آرام نیست
اینقدر ناآشنایی هم زخوبان ناخوش است
چون تغافل بگذرد از حد کم از ابرام نیست
جنگهای آشتی فرمای او را دیده ام
هیچ حلوا پیش ما شیرین تر از دشنام نیست
زخمی شمشیر عشقت تن به مردن کی دهد؟
لذت بی طاقتی در عالم آرام نیست
هر نوید آمدن جویا حیات تازه است
وصل را در مشرب ما لذت پیغام نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
از باده غنچهٔ دل آن سیمبر شکفت
لعل لبش زخنده گلبرگ تر شکفت
بوی بهار مهر دهد جور گل رخان
از آب تیغ او گل چاک جگر شکفت
با یاد عارض تو زفیض بهار عشق
بر روی من هزار گل از چشم تر شکفت
از ناخن صبا گره غنچه وا نشد
گلهای فیض در دل از آه سحر شکفت
دور از بهار وصل گل داغ بر دلم
مانند داغ لاله ز خون جگر شکفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دل را گشاد کار ز فیض دماغ ماست
این قفل را کلید ز خط ایاغ ماست
پاشیدن از خجالت رخسار او به خاک
طور نیازپاشی گلهای باغ ماست
ارواح قدسیان دم پروانگی زنند
در محفلی که روشنی اش از چراغ ماست
در خون نشسته لاله صفت برگ برگ گل
از رشک لخت لخت دل داغ داغ ماست
هر قطرهٔ سرشک جگر گوشهٔ دلست
آن گوهر است اشک که چشم و چراغ ماست
باشد برون ز عالم هستی دیار ما
جویا کسی که رفت ز خود در سراغ ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
تا هوای شمع رویت در سر پروانه است
زآتش غیرت تنم خاکستر پروانه است
می تپد در آتش حسرت نصیبی بی رخت
پلک و مژگان گوییا بال و پر و پروانه است
دیده ام از بس پرد در شوق شمع عارضی
مردم چشمم چو دل در پیکر پروانه است
بسکه گرد شمع رویش قدسیان پر می زنند
از زمین تا عرش گویی محشر پروانه است
سوختن در آتش حسرت دلم را راحت است
پرنیان شعله جویا بستر پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
همتم تا دست پر زور هوس پیچیده است
در دل تنگم حباب آسا نفس پیچیده است
می چکد خون نیاز عاشق از بال و پرت
ای کبوتر نامه را دست چه کس پیچیده است
از زمین تا آسمان آوازهٔ بیداد اوست
ناله ام در تنگنای این قفس پیچیده است
تا دل صد چاک ر ا دردت به شور آورده است
در فضای سینه آواز جرس پیچیده است
شب، شراری در دل از گرمی خوی او فتاد
بر سراپا آتشم مانند خس پیچیده است
بادهٔ غفلت ز هوشش برد تا صبح نشور
بر تو بیجا اینقدر جویا عسس پیچیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل و ستم ز کار افتاد از پرکاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هر کس محروم از جوانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
از گفتگو اشاره به دل آشناتر است
ابروی او ز چشم سیه خوش اداتر است
از شخص سایه می گذرد ابتدای روز
زلفش ز قد در اول خوبی رساتر است
قمری چو عندلیب گریان دریده نیست
نسبت به سرو قد، گل رو دلرباتر است
چون آفتاب، منت مشاطه کی کشد؟
بی خط و خال روی نکو با صفاتر است
سیاره راست در دل شب جلوهٔ دگر
با سرمه چشم شوخ بتان خوشنماتر است
پرورده ناز بسکه تو را در کنار شرم
در چشمم از نگاه تو مژگان رساتر است
جویا به سیر باغ برد بوی گل مرا
یعنی نگه زچشم به ما آشناتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت
چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت
ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج
جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند
بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
سخت دیشب شیشه و پیمانه را برهم زدی
محتسب از حق نرنجی اینقدرها هم نداشت
کاوکاو عشق هر دم می زند نقشی دگر
بود دل جویا نگین ساده ای تا غم نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یاد ایامی که جوش گل دلم را شاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت