عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بی سر و قدت خاک نشینند چمنها
شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمنها
کارم به حریف دو زبان کاش فتادی
چون غنچه سراپای زبانند دهنها
بارید چو از ابر عطایش نم رحمت
در خاک کف بحر کرم گشت کفنها
هر کس که ترا دید دمی بس که ز خود رفت
در بزم تو بوی خبر آید ز سخنها
آهنگ گلستان چو کند سرو تو از شوق
آیند چو طاووس به پرواز چمنها
بر زلف مزن شانه که محتاج نباشد
دلبستگی عاشق مسکین به رسنها
هر کس شده جویا چو تو سرگشتهٔ غربت
اکسیر فراغت شمرد خاک وطنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
نخواهم زان گل رخسار برداری نقابش را
که ترسم گرمی نظاره ای گیرد گلابش را
نسیم امروز با بوی که آمد رو به این وادی
که ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
نباشد با رم ما برق را لاف سبک سیری
که آرام رگ خوابست موج اضطرابش را
خبردار دل خود باش در بزم شراب او
نسازی خام سوز از گرمی مجلس کبابش را
دلم بگداخت جویا از خیال شعلهٔ حسنش
ندارد ظرف مینا طاقت زور شرابش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کی به گوش او کند جا ناله های زار ما
سرمهٔ آواز شد خون دل افگار ما
غنچه سان از شکوه گر لبریز خون دل شویم
گل کند رنگ خموشی از لب اظهار ما
می رویم افتان و خیزان در ره دردت چو گره
می توان بر حال ما بی پرداز رفتار ما
گفتگوی ما اسیران جز صغیر درد نیست
می تراود ناله چون نی از لب گفتار ما
از خیالش کلبه ام جویا تجلی زار شد
حیرت دیدار دارد صورت دیوار ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
داغ تو بود لاله صفت زیب تن ما
چون غنچه بود زخم تو جزو بدن ما
دور از گل رخسار تو مانند شکوفه
از پنبهٔ داغ است به تن پیرهن ما
ما بلبل پر سوختهٔ گلشن عشقیم
نشکفت گلی غیر جنون از چمن ما
ای مرده دلان یک نفس از ما نگریزید
بوی دم عیسی شنوید از سخن ما
خو کردهٔ آغوش نزاکت منشانیم
از پرتو مهتاب سزد پیرهن ما
داریم ز بس حسرت دیدار چو جویا
هم مجلس تصویر بود انجمن ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
می نهد بر سینه، داغم، عشق سیم اندامها
یا برای مرغ دل می گسترد گل، دامها
سینه را چندان کند تا از برش دور افکند
می کند دایم نگین پهلو تهی زین نامها
نیست حرف راست بازانت، دورو، کاین قوم را
غنچه آسا لخت دل باشد زبان در کامها
خرم آن بیدل که در شبهای هجران با تو بود
گرم گلبازی ز رفت و آمد پیغامها
مهربانتر شو که در آیین عاشق پروری
ناز چون بسیار شد کم نیست از ابرامها
تلخکام آرزوی او بنقد جان خرد
چون کند شکر فروشی لعلش از دشنامها
شیشه را تنها نشد در محفلت قالب تهی
بازماند از حیرت بزمت دهان جامها
گر چنین از فیض نقش پای او بالد به خویش
‏ بگذرد روی زمین جویا ز پشت بامها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
مگر به سعی توان دید جسم لاغر ما
یک استخوان چو هلال است پای تا سر ما
همیشه سایهٔ عشق تو بود بر سر ما
چکیدهٔ جگر آتش است گوهر ما
نوید وصل ترا احتیاج قاصد نیست
که هر پریدن چشمی بود کبوتر ما
در آتشیم ز بس در هوای گمنامی
چراغ دودهٔ عنقا بود سمندر ما
زدست و پا زدن آخر به هیچ جا نرسد
در این محیط چو موج هوا شناور ما
زجوش گریه جلا یافت دیده ام جویا
نکو زآب برون آمده است ساغر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
قانع شده ست دل به تمنای او مرا
در سر بس است شورش سودای او مرا
در عشق پای تا به سرم خون شد و چکید
از بس فشرده پنجهٔ گیرای او مرا
کی در حریم کعبهٔ مقصود ره دهد
از خود برون نکرده تمنای او مرا
در حیرتم که جان به کجایش فدا کنم
از بس گرفته شوق سراپای او مرا
پیش از نگه به گلشن دیدار می رسم
از جای برده شوق تمنای او مرا
جویا به رنگ لاله ز بخت سیه مدام
در خون نشانده داغ تمنای او مرا
خط سبز خو برویان یاد می آید مرا
یعنی از جوش بهاران یاد می آید مرا
کرده جا در تنگنای سینه ام یک شهر غم
مصر دردم از عزیزان یا دمی آید مرا
اختلاط جام و مینا هر کجا بینم بهم
گرمخونیهای مستان یاد می آید مرا
چون به یاد آن گل رخسار می نالد دلم
از بهار و عندلیبان یاد می آید مرا
هر کجا بینم به خاک افتاده برگ لاله ای
لخت دل با داغ حرمان یاد می آید مرا
گرم شوخی سرمه را بینم چو در چشم بتان
گرد میدان صفاهان یاد می آید مرا
صحبت تسلیم را جویا کنم چون آرزو
دامن تخت سلیمان یاد می آید مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
سینهٔ صد چاک مانند قفس داریم ما
نالهٔ پهلو شکافی چون جرس داریم ما
رازدار عشق را نبود مجال دم زدن
بخیه بر زخم دل از تار نفس داریم ما
عاقبت با گوشه ای از هر دو عالم ساختیم
کنج چشم سرمه آلودی هوس داریم ما
عشق سرکش را به جسم زار، الفت داده ایم
صد نیستان شعله در آغوش خس داریم ما
زندگانی در گرفتاریست ما را چون حباب
از قفس گوییم جویا تا نفس داریم ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
برده سیر آهنگی امشب بر فلک داد مرا
دل شکستن داده پهلو تند فریاد مرا
چون شرر هر ذرهٔ او بال بیتابی زند
کوه قاف ار بشنود نام پریزاد مرا
صید دلها می کند هردم به رنگ تازه ای
دام صد نیرنگ در خاکست صیاد مرا
تا کند نو رسم و آئین فراموشی گهی
می دهد ره در حریم خاطرش داد مرا
بسکه بر گرد کورت کشته ام شوقت، دهد
بال و پر در خاک همچون ریشه فریاد مرا
در شب هجران او جویا به خود پیچیدنم
نالهٔ زنجیر سازد تند فریاد مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تا گشته است پای خم آرامگاه ما
گردیده است کوه بدخشان پناه ما
سنگین ز گرد کلفت دل بسکه گشته است
بر پای ما چو سلسله افتاده آه ما
تا آب تربیت نخورد از گداز دل
چون داغ لاله قد نکشد سرو آه ما
در رنگ همچو رشتهٔ یاقوت غوطه خورد
از پهلوی عذار تو مد نگاه ما
سنگین دلیست لنگر شمشیر ابروش
کس جان بدر نبرد زمژگان سپاه ما
از دل متاع درد به تاراج گریه رفت
پنهان در اشک همچو حباب ست آه ما
از بس به شوق دیدنت از جا درآمده
چون شمع بر سر مژه باشد نگاه ما
برقع ز رخ فکنده درآ در حریم وصل
باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما
جویا به بزم حیرت او همچو پیک کنگ
گویید خبر زحال دل ما نگاه ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گشت از اندیشهٔ آن ترک ستم مشرب ما
همچو تبخال گره بر لب ما مطلب ما
سوز عشق از سر ما تا دم آخر نرود
استخوانی شده چون شمع ز داغت تب ما
آرزوها همه در پردهٔ دل پنهان ماند
حرف مطلب نشنیده است کسی از لب ما
کوکب طالع ما در دل شب روشن گشت
‏ صبح نوروز شد از فیض وصالت شب ما
چشم بد دور از آن آتش رخسار که دوش
سوخت جویا چو سپند از غم او کوکب ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ما راست ای سرآمد لیلی نگاهها
از هر نگه به وادی وصل تو راهها
از حیرت تو چون صف مژگان به دور چشم
مانده است خشک بر لب ما فوج آهها
بر خاک جلوه گاه تو ای شمع بزم قدس
پروانه وار گرم تپیدن نگاهها
توحید را وجود فلکها دلیل بس
استاده بی ستون زکه این بارگاهها؟
از مهر و ماه، پرردگیان حریم قدس
بر آسمان فکنده زشوقت کلاهها
جویا جواب آن غزل واعظ است این
دلها زهای های غمت خانقاهها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها
نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی
که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها
به بحر خون، طپیدنهای دلها کی عبث باشد؟
به جایی می رسد آخر تلاش این شناورها
زشرح زخمهای سینه کردم نامه ای انشا
که باشد چاک چاک از درد او بال کبوترها
تماشا دارد امشب سینهٔ سوراخ سوراخم
به دم آورده است از داغها فوج سمندرها
گدای نعمت دردم به راه جست و جو جویا
ببندم بر میان دل را، چو کشکول قلندرها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را
نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را
نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد
به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را
مشو غافل! زبان ناز هم فمیدنی دارد
هزاران آشتی باشد نهان در پرده جنگش را
زبس جوش لطافت در نظرها در نمی آید
نقاب از بوی گل سازند حسن نیم رنگش را
شود از پهلوی من ناوک او شوختر جویا
دلم مانند شریان در طپش آرد خدنگش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چنین در خاک اگر باشد طپش جسم نزارم را
زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد
چو داغ لاله در خون می کشد شبهای تارم را
به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد
ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
نشسته چو رگ یاقوت در خون جگر جویا
غمش در سختی از بس بگذراند روزگارم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دل فرهاد درد ناخن اندیشهٔ ما
آب از خون رگ سنگ خورد شیشهٔ ما
بازوی همت ما قوت دیگر دارد
می کند جلوهٔ شیرین شرر تیشهٔ ما
نالهٔ برق شکارش دل خارا بشکافت
جگر شیر بلرزد زنی بیشهٔ ما
مستی ما همه از جلوه دیدار تو بود
می تجلی بود و طور بود شیشهٔ ما
ما و جای دگر از کوی تو رفتن؟ هیهات!‏
به وصال تو که نگذشت در اندیشهٔ ما
آتش دل بشد از گریه فزون تر جویا
سوخت همچون مژه در آب رگ و ریشهٔ ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
غمش گرم تپش گه شعله آسا می کند ما را
گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را
چنان در پردهٔ خاموشی ایم از دیده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پیدا می کند ما را
زهم پروازی عنقا نبستم طرفی از عزلت
به گمنامی چو خود مشهور دنیا می کند ما را
براه کعبهٔ شوقت فغان از دل تپیدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا می کند ما را
زخود بیگانه یابم خویش را تا به خودم، جویا!‏
بنازم بیخودیها را که از ما می کند ما را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را
کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟
گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
حلقه های دود آهم می شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی
کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود
خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما
نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟
غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق
کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم
همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم
نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نصیبی گر زسوز سینه ام می بود مجنون را
زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را
دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم
سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را
نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت
نگین کنده از موج نزاکت لعل میکون را
خدا از چشم بد لیلی نگاهان را نگه دارد
رواجی داده اند از تیغ ابرو دین مجنون را
به رنگ غنچه اسرار درونم گل کند آخر
نهان در پرده باشد صدزبان دلهای پرخون را
اگر دردی کش پیمانهٔ مجنون شوی، دانی
کف دریای بی مغزی بود در سر فلاطون را
تو جویا با چنین رنگین خیالی چون نهان مانی
بود شهرت زیک برجسته مصرع سرو موزون را