عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
نیست در حشر محبت گفتگوی کشتگان
لاله ی این باغ دارد رنگ و بوی کشتگان
نیست در مردن هم از قید تو آزادی، که هست
موج آب تیغ، زنجیر گلوی کشتگان
گر هوس را سر نبریده ست در دل عشق او
چیست خون آلوده آهم همچو موی کشتگان
گر ز دامان تو دست آرزو کوته کنند
چون چراغ کشته نتوان دید روی کشتگان
وقت کشتن کام ازو بستان که آن بدخو سلیم
همچو جان دیگر نمی آید به سوی کشتگان
لاله ی این باغ دارد رنگ و بوی کشتگان
نیست در مردن هم از قید تو آزادی، که هست
موج آب تیغ، زنجیر گلوی کشتگان
گر هوس را سر نبریده ست در دل عشق او
چیست خون آلوده آهم همچو موی کشتگان
گر ز دامان تو دست آرزو کوته کنند
چون چراغ کشته نتوان دید روی کشتگان
وقت کشتن کام ازو بستان که آن بدخو سلیم
همچو جان دیگر نمی آید به سوی کشتگان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
از کوی عشقت ای بت دلجوی دیگران
رفتم که جا کنم به سر کوی دیگران
چون بینمت به غیر، که دیدن نمی توان
تیر ترا نشسته به پهلوی دیگران
در مذهب دلم که سجود تو می کند
محراب کج بود خم ابروی دیگران
لاف از نسب مزن که به مانند آینه
آدم نمی شود کسی از روی دیگران
در عاشقی چه فیضی ببیند ز دل سلیم؟
تعویذ خویش بسته به بازوی دیگران
رفتم که جا کنم به سر کوی دیگران
چون بینمت به غیر، که دیدن نمی توان
تیر ترا نشسته به پهلوی دیگران
در مذهب دلم که سجود تو می کند
محراب کج بود خم ابروی دیگران
لاف از نسب مزن که به مانند آینه
آدم نمی شود کسی از روی دیگران
در عاشقی چه فیضی ببیند ز دل سلیم؟
تعویذ خویش بسته به بازوی دیگران
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
زهی بر چهره خطت سایه ی جان
لبت را خنده موج آب حیوان
ز شوق تیغت آهوی حرم را
بیاض دیده، صبح عید قربان
پریشانی ز بس شد در دلم جمع
نمی بیند کسی خواب پریشان
برای داغ دل دارم طبیبی
که مرهمدان او باشد نمکدان
ز ذوق نامه اش قاصد چو میرم
بخوان بر خاک من آن را چو قرآن
به وقت گریه، گویی دیده ام را
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک
در آغوشم نمی گنجد گریبان
حرارت گر سلیم از عشق داری
ز خال او طلب کن تخم ریحان
لبت را خنده موج آب حیوان
ز شوق تیغت آهوی حرم را
بیاض دیده، صبح عید قربان
پریشانی ز بس شد در دلم جمع
نمی بیند کسی خواب پریشان
برای داغ دل دارم طبیبی
که مرهمدان او باشد نمکدان
ز ذوق نامه اش قاصد چو میرم
بخوان بر خاک من آن را چو قرآن
به وقت گریه، گویی دیده ام را
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک
در آغوشم نمی گنجد گریبان
حرارت گر سلیم از عشق داری
ز خال او طلب کن تخم ریحان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
ای چو برگ غنچه در عهدت پر از جان آستین
جان اگر بر تو فشانم، برمیفشان آستین
آب چشمم هرکجا بیند، به خون رنگین کند
همچو آن طفلی که نشناسد ز دامان آستین
من چو ریگ بادیه سیرابم از لب تشنگی
همچو موج افشانده ام بر آب حیوان آستین
بهر هرکاری از آنجا سر برون می آورد
دست عاشق را بود چاک گریبان آستین
کی به خون لاله و گل دامن آلایم سلیم
کرده داغ عشق او بر من گلستان آستین
جان اگر بر تو فشانم، برمیفشان آستین
آب چشمم هرکجا بیند، به خون رنگین کند
همچو آن طفلی که نشناسد ز دامان آستین
من چو ریگ بادیه سیرابم از لب تشنگی
همچو موج افشانده ام بر آب حیوان آستین
بهر هرکاری از آنجا سر برون می آورد
دست عاشق را بود چاک گریبان آستین
کی به خون لاله و گل دامن آلایم سلیم
کرده داغ عشق او بر من گلستان آستین
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
رسیده ایم به بزم تو، مهربانی کن
شکفته شو ز می، از چهره گلفشانی کن
به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق
سخن بپرس، ولی خود هر آنچه دانی کن
به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش
چو شمع چهره ای از سوز دل خزانی کن
غم زمانه ترا پیر کرد ای غافل
بگیر ساغر و چون شاخ گل جوانی کن
به خویش گم شدی از فکر وصل او ای دل
که گفته بود به عنقا، هم آشیانی کن؟
سلیم، روح نظیری ترا مددکار است
برآر تیغ زبان و جهانستانی کن
شکفته شو ز می، از چهره گلفشانی کن
به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق
سخن بپرس، ولی خود هر آنچه دانی کن
به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش
چو شمع چهره ای از سوز دل خزانی کن
غم زمانه ترا پیر کرد ای غافل
بگیر ساغر و چون شاخ گل جوانی کن
به خویش گم شدی از فکر وصل او ای دل
که گفته بود به عنقا، هم آشیانی کن؟
سلیم، روح نظیری ترا مددکار است
برآر تیغ زبان و جهانستانی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
زهی ز نرگس تو آهوی ختن مجنون
ز شوق سرو قدت بید در چمن مجنون
به نامه ام نتوان یافت جز پریشانی
قلم ز شوق تو شوریده و سخن مجنون
به هر حدیث صد آشفتگی نهان داریم
که هست لیلی ما را به پیرهن مجنون
به او ز دور همه عمر عشق می بازیم
سیاه خانه ی لیلی ست هند و من مجنون
سلیم، مانع هندوستانم افلاس است
که هست بسته ی زنجیر در وطن مجنون
ز شوق سرو قدت بید در چمن مجنون
به نامه ام نتوان یافت جز پریشانی
قلم ز شوق تو شوریده و سخن مجنون
به هر حدیث صد آشفتگی نهان داریم
که هست لیلی ما را به پیرهن مجنون
به او ز دور همه عمر عشق می بازیم
سیاه خانه ی لیلی ست هند و من مجنون
سلیم، مانع هندوستانم افلاس است
که هست بسته ی زنجیر در وطن مجنون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
خاطر من نشکفد از وصل یار خویشتن
این چمن رنگی ندارد از بهار خویشتن
عشق از بس غافلم کرده ست از خود، می کنم
همچو طفلان خاکبازی با غبار خویشتن
آخر کار محبت، جان به حسرت دادن است
می تراشد کوهکن سنگ مزار خویشتن
در تمام عمر می سوزم برای دیگران
آتشم، آتش نمی آید به کار خویشتن
سهل باشد گر سوار توسن گردون شوی
جهد کن تا چون صبا گردی سوار خویشتن
هرکسی سر در کنار یار دارد، من سلیم
می نهم چون غنچه شب سر در کنار خویشتن
این چمن رنگی ندارد از بهار خویشتن
عشق از بس غافلم کرده ست از خود، می کنم
همچو طفلان خاکبازی با غبار خویشتن
آخر کار محبت، جان به حسرت دادن است
می تراشد کوهکن سنگ مزار خویشتن
در تمام عمر می سوزم برای دیگران
آتشم، آتش نمی آید به کار خویشتن
سهل باشد گر سوار توسن گردون شوی
جهد کن تا چون صبا گردی سوار خویشتن
هرکسی سر در کنار یار دارد، من سلیم
می نهم چون غنچه شب سر در کنار خویشتن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
نخورند در گلستان، گل و لاله آب بی تو
به گلوی شیشه ی می، نرود شراب بی تو
چو دو یار مهربانی که ز هم جدا نگردند
به چمن نمی گذارد قدم آفتاب بی تو
چو پیاله جلوه ای کن به بساط بزم مستان
که ز موج باده دارد قدح اضطراب بی تو
نتوان کباب کردن اگر آتشی نباشد
همه حیرتم که من چون شده ام کباب بی تو
ز کجا سلیم خوابد شب دوری تو هیهات
که چو شمع تا نمیرد، نرود به خواب بی تو
به گلوی شیشه ی می، نرود شراب بی تو
چو دو یار مهربانی که ز هم جدا نگردند
به چمن نمی گذارد قدم آفتاب بی تو
چو پیاله جلوه ای کن به بساط بزم مستان
که ز موج باده دارد قدح اضطراب بی تو
نتوان کباب کردن اگر آتشی نباشد
همه حیرتم که من چون شده ام کباب بی تو
ز کجا سلیم خوابد شب دوری تو هیهات
که چو شمع تا نمیرد، نرود به خواب بی تو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ای سرو همچو سایه دوان در قفای تو
حسرت بهار را به خزان حنای تو
خوبان به دیده بستر راحت فکنده اند
از مخمل دوخوابه ی مژگان برای تو!
ماند به سبحه، بس که پی وعده ی وصال
خوبان گره زدند به بند قبای تو
عمرت دراز باد که خاک مزار ما
دارد دری به خلد ز هر نقش پای تو
همواره طعنه می شنوی از برای من
ای دوست چون سلیم بمیرم برای تو!
حسرت بهار را به خزان حنای تو
خوبان به دیده بستر راحت فکنده اند
از مخمل دوخوابه ی مژگان برای تو!
ماند به سبحه، بس که پی وعده ی وصال
خوبان گره زدند به بند قبای تو
عمرت دراز باد که خاک مزار ما
دارد دری به خلد ز هر نقش پای تو
همواره طعنه می شنوی از برای من
ای دوست چون سلیم بمیرم برای تو!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
بیا و وصف زلف یار بشنو
دمی بنشین حدیث مار بشنو
حدیث زلف او را از دلم پرس
درازی شب از بیمار بشنو
ندارم اختیار گریه امشب
به در می گویم، ای دیوار بشنو!
سخن بهر تو تا کی بشنوم من
تو هم درد دلم یک بار بشنو
سلیم این پند را از من نگه دار
سخن کم گو، ولی بسیار بشنو
بس که چین دارد خم ابروی او
زلف دلگیر است در پهلوی او
باد را ره نیست پیش او، مگر
گل به ما گاهی رساند بوی او
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او
می توان گفتش غزال شیرگیر
خون شیران می خورد آهوی او
از خیال طره ی او چشم من
نافه ی مشک است و مژگان موی او
با کدامین رو، نمی دانم سلیم
می شود آیینه، روباروی او
دمی بنشین حدیث مار بشنو
حدیث زلف او را از دلم پرس
درازی شب از بیمار بشنو
ندارم اختیار گریه امشب
به در می گویم، ای دیوار بشنو!
سخن بهر تو تا کی بشنوم من
تو هم درد دلم یک بار بشنو
سلیم این پند را از من نگه دار
سخن کم گو، ولی بسیار بشنو
بس که چین دارد خم ابروی او
زلف دلگیر است در پهلوی او
باد را ره نیست پیش او، مگر
گل به ما گاهی رساند بوی او
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او
می توان گفتش غزال شیرگیر
خون شیران می خورد آهوی او
از خیال طره ی او چشم من
نافه ی مشک است و مژگان موی او
با کدامین رو، نمی دانم سلیم
می شود آیینه، روباروی او
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بسته کمر کینم، از قبضه کمان او
در کشتن من تیغش، افتاده به یک پهلو
چون سرو سوی مسجد آمد به نماز، اما
می خورده و چون غنچه آید ز دهانش بو
بیماری چشمش را تعویذ چو بنویسند
از پرده ی چشم آرند خوبان ورق آهو
پایم ز طلب فرسود تا زانو و کار من
صورت ز جهان نگرفت چون آینه ی زانو
نزدیک شده نسبت با آن کمرم از ضعف
در پوست نمی گنجم از شوق همین چون مو
چون شام سلیم آید، ایام قدح نوشی ست
فیضی ندهد در روز، ساغر چو گل شب بو
در کشتن من تیغش، افتاده به یک پهلو
چون سرو سوی مسجد آمد به نماز، اما
می خورده و چون غنچه آید ز دهانش بو
بیماری چشمش را تعویذ چو بنویسند
از پرده ی چشم آرند خوبان ورق آهو
پایم ز طلب فرسود تا زانو و کار من
صورت ز جهان نگرفت چون آینه ی زانو
نزدیک شده نسبت با آن کمرم از ضعف
در پوست نمی گنجم از شوق همین چون مو
چون شام سلیم آید، ایام قدح نوشی ست
فیضی ندهد در روز، ساغر چو گل شب بو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
در دل تنگم شراب ناب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ای شعله ی حسنت را، جان ها شده پروانه
در حلقه ی زلفت دل، مجنون و سیه خانه
شب تا به سحر ای شمع از شوق وصال تو
آغوش دلم باز است همچون پر پروانه
هرگاه به ما ساقی از غمزه اشارت کرد
از کف دل پرخون را دادیم چو پیمانه
از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن
چون آینه برعکس است، کار من دیوانه
از میکده رندان را کی منع توان کردن
هر رگ به تن مستان، راهی ست به میخانه
پیمانه سلیم از کف مگذار به فصل گل
سرمایه ی عقل این است، دیگر همه افسانه
در حلقه ی زلفت دل، مجنون و سیه خانه
شب تا به سحر ای شمع از شوق وصال تو
آغوش دلم باز است همچون پر پروانه
هرگاه به ما ساقی از غمزه اشارت کرد
از کف دل پرخون را دادیم چو پیمانه
از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن
چون آینه برعکس است، کار من دیوانه
از میکده رندان را کی منع توان کردن
هر رگ به تن مستان، راهی ست به میخانه
پیمانه سلیم از کف مگذار به فصل گل
سرمایه ی عقل این است، دیگر همه افسانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
روز و شبم اگر به حضوری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
هرکه می خواهد ترا، سامان نمی دارد نگاه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ناله ای از من به کام دل نشد انگیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما و دل دیگر به کوی تندخوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای