عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
لب مبند از ناله، می دانم جفا داری سلیم
گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم
با جفای او به غیر از این که سازی چاره نیست
گر ز کوی او روی، دیگر کجا داری سلیم
از حقیقت نیست ناخشنود رفتن زین چمن
گر نداری گل به کف، خاری به پاداری سلیم
در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای
بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم
بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن
دست پنداری که چون گل در حنا داری سلیم
از برای عافیت بار گرانجانی مکش
این زره تا چند در زیر قبا داری سلیم
عشق تکلیف تهیدستان به مستی می کند
از حرارت میل آب ناشتا داری سلیم
سر به زیر بال خود بر، همچو مرغان قفس
چند درسر، سایه ی بال هما داری سلیم
کی به طوف کعبه و بتخانه قانع می شود
در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم
خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای
آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم
عشق را با فقر در یک پیرهن جا داده ای
آتشی پنهان به زیر بوریا داری سلیم
نیست بیم از فتنه ی روباه بازان جهان
جای تا در سایه ی شیرخدا داری سلیم
گریه ای سر کن که یار بی وفاداری سلیم
با جفای او به غیر از این که سازی چاره نیست
گر ز کوی او روی، دیگر کجا داری سلیم
از حقیقت نیست ناخشنود رفتن زین چمن
گر نداری گل به کف، خاری به پاداری سلیم
در طلسم حیرت از سرگشتگی افتاده ای
بند بر دل همچو سنگ آسیا داری سلیم
بخیه ای بر چاک های سینه ی مجروح زن
دست پنداری که چون گل در حنا داری سلیم
از برای عافیت بار گرانجانی مکش
این زره تا چند در زیر قبا داری سلیم
عشق تکلیف تهیدستان به مستی می کند
از حرارت میل آب ناشتا داری سلیم
سر به زیر بال خود بر، همچو مرغان قفس
چند درسر، سایه ی بال هما داری سلیم
کی به طوف کعبه و بتخانه قانع می شود
در طلب پایی تو چون دست گدا داری سلیم
خوش دلی بر صحبت عمر سبکرو بسته ای
آشیان در سایه ی مرغ هوا داری سلیم
عشق را با فقر در یک پیرهن جا داده ای
آتشی پنهان به زیر بوریا داری سلیم
نیست بیم از فتنه ی روباه بازان جهان
جای تا در سایه ی شیرخدا داری سلیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
ما به گلزار معانی آب گوهر بسته ایم
رنگ گل های سخن را رنگ دیگر بسته ایم
دید را از رشک پوشیدیم، غیرت بین که غیر
با تو خلوت کرده و ما خانه را دربسته ایم
مهر خاموشی به لب داریم تا جان در تن است
ما طلسم شکوه را بر نام محشر بسته ایم
بر نمی تابد حدیثی کز لب او کرده ایم
آب بسیاری به جوی تنگ شکر بسته ایم
ناله شرح شعله ی شوقم کند با او سلیم
نامه ی پروانه بر بال سمندر بسته ایم
رنگ گل های سخن را رنگ دیگر بسته ایم
دید را از رشک پوشیدیم، غیرت بین که غیر
با تو خلوت کرده و ما خانه را دربسته ایم
مهر خاموشی به لب داریم تا جان در تن است
ما طلسم شکوه را بر نام محشر بسته ایم
بر نمی تابد حدیثی کز لب او کرده ایم
آب بسیاری به جوی تنگ شکر بسته ایم
ناله شرح شعله ی شوقم کند با او سلیم
نامه ی پروانه بر بال سمندر بسته ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
صبح چون میل تماشای گلستان می کنیم
سر برون چون غنچه از چاک گریبان می کنیم
حال ما آشفتگان در کار عالم عبرت است
همچو گل تعبیر هر خواب پریشان می کنیم
همنشین گرید به وقت مرگ بر بالین ما
ما وداع او چو شمع صبح، خندان می کنیم
بس که بی دردی ز اهل این گلستان دیده ایم
چاک های سینه را چون غنچه پنهان می کنیم
گرچه عاجز دیده ای ما را، ز ما غافل مباش
قطره ی اشک اسیرانیم، طوفان می کنیم
هرکه دم از کینه ی ما زد، مهیای فناست
خصم می پوشد کفن تا تیغ عریان می کنیم
در دل آزاری ز یکدیگر حریفان بدترند
کار چون با غنچه افتد، یاد پیکان می کنیم
بس که در عشق از پی سامان خود افتاده ایم
داغ اگر در دست ما باشد، نمکدان می کنیم
ذوق گلگشت خراسان رفته است از یاد ما
در سواد هند، سیر باغ زاغان می کنیم
گل به دامن می کنند احباب در گلشن سلیم
جای گل ما پاره های دل به دامان می کنیم
سر برون چون غنچه از چاک گریبان می کنیم
حال ما آشفتگان در کار عالم عبرت است
همچو گل تعبیر هر خواب پریشان می کنیم
همنشین گرید به وقت مرگ بر بالین ما
ما وداع او چو شمع صبح، خندان می کنیم
بس که بی دردی ز اهل این گلستان دیده ایم
چاک های سینه را چون غنچه پنهان می کنیم
گرچه عاجز دیده ای ما را، ز ما غافل مباش
قطره ی اشک اسیرانیم، طوفان می کنیم
هرکه دم از کینه ی ما زد، مهیای فناست
خصم می پوشد کفن تا تیغ عریان می کنیم
در دل آزاری ز یکدیگر حریفان بدترند
کار چون با غنچه افتد، یاد پیکان می کنیم
بس که در عشق از پی سامان خود افتاده ایم
داغ اگر در دست ما باشد، نمکدان می کنیم
ذوق گلگشت خراسان رفته است از یاد ما
در سواد هند، سیر باغ زاغان می کنیم
گل به دامن می کنند احباب در گلشن سلیم
جای گل ما پاره های دل به دامان می کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
خوش آن روزی که برآن طره های مشکبو پیچم
دو عالم را دهم از دست و بر یک موی او پیچم
خم می را بگویید ای حریفان رحم خوش چیزی ست
برای ساغری تا چند دست هر سبو پیچم؟
برای آن که فصل گل درین باغم به یاد آرند
به هر انگشت شاخی، رشته ای همچون کدو پیچم
نمی خواهم که چون منصور، ممنون کسی باشم
به دست خود کمند زلف او را بر گلو پیچم
سلیم از دست فرصت رفت در سامان وصل او
نمازم شد قضا، تا کی در آداب وضو پیچم؟
دو عالم را دهم از دست و بر یک موی او پیچم
خم می را بگویید ای حریفان رحم خوش چیزی ست
برای ساغری تا چند دست هر سبو پیچم؟
برای آن که فصل گل درین باغم به یاد آرند
به هر انگشت شاخی، رشته ای همچون کدو پیچم
نمی خواهم که چون منصور، ممنون کسی باشم
به دست خود کمند زلف او را بر گلو پیچم
سلیم از دست فرصت رفت در سامان وصل او
نمازم شد قضا، تا کی در آداب وضو پیچم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
ز بی پروایی چشمت دل آزرده ای دارم
لبت هرگز نمی گوید نمک پرورده ای دارم
دماغ من پر است از بوی آن گل، کس چه می داند
که در ویرانه ی خود، گنج بادآورده ای دارم
امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم
به دامن همچو گل، مشت زر نشمرده ای دارم
چه منت در قیامت عشق او را بر سرم باشد
ز زخم تیغ او، نه خورده ای، نه برده ای دارم!
قیامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت
میان کشتگان او، چه خون مرده ای دارم
سلیم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد
که از دل در بغل دایم گل پژمرده ای دارم
لبت هرگز نمی گوید نمک پرورده ای دارم
دماغ من پر است از بوی آن گل، کس چه می داند
که در ویرانه ی خود، گنج بادآورده ای دارم
امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم
به دامن همچو گل، مشت زر نشمرده ای دارم
چه منت در قیامت عشق او را بر سرم باشد
ز زخم تیغ او، نه خورده ای، نه برده ای دارم!
قیامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت
میان کشتگان او، چه خون مرده ای دارم
سلیم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد
که از دل در بغل دایم گل پژمرده ای دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم
چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان
حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان
من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی
که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد
دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد
به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد
سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را
همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم
چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان
حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان
من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی
که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد
دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد
به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد
سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را
همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
به کویت چون توانم من به این حال خراب آیم؟
که از بس ضعف، نتوانم ترا یک شب به خواب آیم
به گلگشت گلستان می رود، ای عشق نپسندی
که دشمن همعنانش باشد و من در رکاب آیم
به صد خواری سزاوارم درین عالم، چه لازم بود
به بزم دیگران ناخوانده همچون آفتاب آیم
مرا چون می تواند آسمان گردآوری کردن؟
محال است این که همچون بحر در مشت حباب آیم
درین دریا وجود من به چشمی درنمی آید
نهنگم من، نه ماهی، تا سبک بر روی آب آیم
چنان از گرم خونی الفتی با نیک و بد دارم
که هرکس تب کند، چون نبض، من در اضطراب آیم
ز مستی چون سلیم آهنگ بزم او کنم شب ها
تمام راه را بر بوی دل های کباب آیم
که از بس ضعف، نتوانم ترا یک شب به خواب آیم
به گلگشت گلستان می رود، ای عشق نپسندی
که دشمن همعنانش باشد و من در رکاب آیم
به صد خواری سزاوارم درین عالم، چه لازم بود
به بزم دیگران ناخوانده همچون آفتاب آیم
مرا چون می تواند آسمان گردآوری کردن؟
محال است این که همچون بحر در مشت حباب آیم
درین دریا وجود من به چشمی درنمی آید
نهنگم من، نه ماهی، تا سبک بر روی آب آیم
چنان از گرم خونی الفتی با نیک و بد دارم
که هرکس تب کند، چون نبض، من در اضطراب آیم
ز مستی چون سلیم آهنگ بزم او کنم شب ها
تمام راه را بر بوی دل های کباب آیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
جرعه ای ریز که تا چاره ی خمیازه کنیم
بوسه ای ده که به آن لب نمکی تازه کنیم
بی نمک می شود آن چیز که پرشور شود
فصل گل را ز پی می کشی اندازه کنیم
عقل و دین رفت، به زنجیر چه حاجت دل را
یک ورق قابل آن نیست که شیرازه کنیم
به عدم نیست گذر قاتل ما را، تا چند
همچو منصور وطن بر سر دروازه کنیم؟
قصه ی زلف کهن گشت سلیم، آن بهتر
که ز وصف خط مشکین، سخن تازه کنیم
بوسه ای ده که به آن لب نمکی تازه کنیم
بی نمک می شود آن چیز که پرشور شود
فصل گل را ز پی می کشی اندازه کنیم
عقل و دین رفت، به زنجیر چه حاجت دل را
یک ورق قابل آن نیست که شیرازه کنیم
به عدم نیست گذر قاتل ما را، تا چند
همچو منصور وطن بر سر دروازه کنیم؟
قصه ی زلف کهن گشت سلیم، آن بهتر
که ز وصف خط مشکین، سخن تازه کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
بس که گشتم ناتوان، هرگه صفیری می کشم
از دل مجروح، پنداری که تیری می کشم
چون سبوی می، ندارم قوت برخاستن
دست بر سر، انتظار دستگیری می کشم
از خیال روی او شد پیرهن خوشبو مرا
همچو گل کی منت مشک و عبیری می کشم
چون کنم اصلاح کار عشق، از وحشت مرا
دست می لرزد که خار از پای شیری می کشم
گوشه ای خواهم چو خال ابروی خوبان سلیم
انتظار همتی از گوشه گیری می کشم
از دل مجروح، پنداری که تیری می کشم
چون سبوی می، ندارم قوت برخاستن
دست بر سر، انتظار دستگیری می کشم
از خیال روی او شد پیرهن خوشبو مرا
همچو گل کی منت مشک و عبیری می کشم
چون کنم اصلاح کار عشق، از وحشت مرا
دست می لرزد که خار از پای شیری می کشم
گوشه ای خواهم چو خال ابروی خوبان سلیم
انتظار همتی از گوشه گیری می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ز من مپرس چه از روزگار می خواهم
چه چیز دارد، ازو وصل یار می خواهم
ز لاله و گل این باغ، ساده لوح ترم
که من طراوت ابر از غبار می خواهم
بجز زیان چه رسد ز آرزوی خویش مرا
گل چراغم و باد بهار می خواهم
درین محیط چنان الفتی ست با موجم
که تا سفینه ز چوب چنار می خواهم
مگو سلیم تو از من چه چیز می خواهی
وفاست کار من و مزدکار می خواهم
چه چیز دارد، ازو وصل یار می خواهم
ز لاله و گل این باغ، ساده لوح ترم
که من طراوت ابر از غبار می خواهم
بجز زیان چه رسد ز آرزوی خویش مرا
گل چراغم و باد بهار می خواهم
درین محیط چنان الفتی ست با موجم
که تا سفینه ز چوب چنار می خواهم
مگو سلیم تو از من چه چیز می خواهی
وفاست کار من و مزدکار می خواهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
گه ز شوق او در آتش، گاه در خون می رویم
خضر کو تا بنگرد این راه را چون می رویم
همچو توبه با صلاحیت به مجلس آمدیم
لیک رسواتر ز بوی می به بیرون می رویم
هرکجا باشد، چو ما دیوانگان را جای نیست
شهر اگر از ما به تنگ آمد، به هامون می رویم
نیست شوری هرکجا شوریده ای در رقص نیست
در چمن، گاهی به ذوق بید مجنون می رویم
جمله عالم را گرفت اعجاز نطق ما سلیم
بعد ازین همچون مسیحا سوی گردون می رویم
خضر کو تا بنگرد این راه را چون می رویم
همچو توبه با صلاحیت به مجلس آمدیم
لیک رسواتر ز بوی می به بیرون می رویم
هرکجا باشد، چو ما دیوانگان را جای نیست
شهر اگر از ما به تنگ آمد، به هامون می رویم
نیست شوری هرکجا شوریده ای در رقص نیست
در چمن، گاهی به ذوق بید مجنون می رویم
جمله عالم را گرفت اعجاز نطق ما سلیم
بعد ازین همچون مسیحا سوی گردون می رویم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
چون گره جا در خم آن زلف دلکش کرده ایم
پای خود پیچیده در دامن، فروکش کرده ایم
می کند از دلگشایی گریه ی ما کار می
ما به آتش آب را چون شیشه روکش کرده ایم
کار ارباب صفا برعکس چون آیینه است
خانه را از ساده کاری ما منقش کرده ایم
نان یاران را که بوی قرص افعی می دهد
زهر قاتل باد اگر هرگز نمک چش کرده ایم
در طریق عشق، دل را پختگی حاصل نشد
بیضه ی فولاد پنداری در آتش کرده ایم
غیر شانه کس ندارد دست بر وصلش سلیم
خاطر خود جمع ازان زلف مشوش کرده ایم
پای خود پیچیده در دامن، فروکش کرده ایم
می کند از دلگشایی گریه ی ما کار می
ما به آتش آب را چون شیشه روکش کرده ایم
کار ارباب صفا برعکس چون آیینه است
خانه را از ساده کاری ما منقش کرده ایم
نان یاران را که بوی قرص افعی می دهد
زهر قاتل باد اگر هرگز نمک چش کرده ایم
در طریق عشق، دل را پختگی حاصل نشد
بیضه ی فولاد پنداری در آتش کرده ایم
غیر شانه کس ندارد دست بر وصلش سلیم
خاطر خود جمع ازان زلف مشوش کرده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
فصل گل رفت و به جام می دمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
ای در ایام تو تیغ غمزه را الماس نام
در میان کینه جویانت خدانشناس نام
شیوه ی بیگانگی از بس به عهدت عام شد
دور نبود گر نداند خضر را الیاس نام
چشم و مژگان سیاهت هندوان جنگجو
کرده ایشان را جهان خودرای [و] جادو داس نام
ظرف هرکس برنتابد ساغر عشق ترا
این قدح دارد ز ما دریاکشان چون طاس نام
هرکه را دیدیم، دارد احتراز از ما سلیم
تا به بدنامی برآوردیم چون افلاس نام
در میان کینه جویانت خدانشناس نام
شیوه ی بیگانگی از بس به عهدت عام شد
دور نبود گر نداند خضر را الیاس نام
چشم و مژگان سیاهت هندوان جنگجو
کرده ایشان را جهان خودرای [و] جادو داس نام
ظرف هرکس برنتابد ساغر عشق ترا
این قدح دارد ز ما دریاکشان چون طاس نام
هرکه را دیدیم، دارد احتراز از ما سلیم
تا به بدنامی برآوردیم چون افلاس نام
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا که ساغر عشرت پر از شراب کنیم
گل زمینی ازین باغ انتخاب کنیم
هوای سیر چمن نیست بی دماغان را
به پای شاخ گلی همچو سبزه خواب کنیم
سماع باده پرستان بهانه می خواهد
چو موج، رقص به آواز رود آب کنیم
به وقت باده کشیدن ز شعله ی آواز
به باغ هر نفسی بلبلی کباب کنیم
سفینه های گل و لاله در میان آریم
به باغ چون هوس صحبت کتاب کنیم
نهفته آتشی از عشق در جگر داریم
ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنیم
نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست
ز ابلهی ست که در کار گل گلاب کنیم
به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است
که ما به مصحف گل توبه از شراب کنیم
تو از سلیم و سلیم از تو، دیگری خود نیست
پیاله گیر، ز هم تا به کی حجاب کنیم
گل زمینی ازین باغ انتخاب کنیم
هوای سیر چمن نیست بی دماغان را
به پای شاخ گلی همچو سبزه خواب کنیم
سماع باده پرستان بهانه می خواهد
چو موج، رقص به آواز رود آب کنیم
به وقت باده کشیدن ز شعله ی آواز
به باغ هر نفسی بلبلی کباب کنیم
سفینه های گل و لاله در میان آریم
به باغ چون هوس صحبت کتاب کنیم
نهفته آتشی از عشق در جگر داریم
ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنیم
نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست
ز ابلهی ست که در کار گل گلاب کنیم
به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است
که ما به مصحف گل توبه از شراب کنیم
تو از سلیم و سلیم از تو، دیگری خود نیست
پیاله گیر، ز هم تا به کی حجاب کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای شبنم وجود مرا آفتاب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
هرچه زیان ماست، به ما سود می دهد
آتش برای داغ دل ماست آب گرم
در گلشن همیشه بهار ملایمت
اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم
دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک
آتش گرفت پیرهن زین گلاب گرم
دامان عشق، بستر آسایش من است
همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم
با شعله چاره ی دل مجروح کن سلیم
بر درد سینه فایده دارد شراب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
هرچه زیان ماست، به ما سود می دهد
آتش برای داغ دل ماست آب گرم
در گلشن همیشه بهار ملایمت
اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم
دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک
آتش گرفت پیرهن زین گلاب گرم
دامان عشق، بستر آسایش من است
همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم
با شعله چاره ی دل مجروح کن سلیم
بر درد سینه فایده دارد شراب گرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
هرکه افتاد ز پا، خاک نشین من بودم
هرکه آمد به زمین، نقش زمین من بودم
شوق، سرخیل صف اهل نیازم کرده ست
سجده ای هرکه ترا کرد، جبین من بودم
راز خود کرد وصیت همه با من مجنون
بر سر او نفس بازپسین من بودم
آستان بوس رکاب تو که را قدرت بود
با تو آن روز که همخانه ی زین من بودم
این زمان غیر من آنجا همه کس ره دارد
یاد روزی که در آن بزم، همین من بودم
سعی من کردم و شد وصل نصیب دشمن
دیگری صید تو کرد و به کمین من بودم
هر کف خاک، به جولانگه شه می گوید
پیش ازین پادشه روی زمین من بودم
در چمن بود قیامت ز فغان دوش سلیم
بلبلان را چه گنه، باعث این من بودم
هرکه آمد به زمین، نقش زمین من بودم
شوق، سرخیل صف اهل نیازم کرده ست
سجده ای هرکه ترا کرد، جبین من بودم
راز خود کرد وصیت همه با من مجنون
بر سر او نفس بازپسین من بودم
آستان بوس رکاب تو که را قدرت بود
با تو آن روز که همخانه ی زین من بودم
این زمان غیر من آنجا همه کس ره دارد
یاد روزی که در آن بزم، همین من بودم
سعی من کردم و شد وصل نصیب دشمن
دیگری صید تو کرد و به کمین من بودم
هر کف خاک، به جولانگه شه می گوید
پیش ازین پادشه روی زمین من بودم
در چمن بود قیامت ز فغان دوش سلیم
بلبلان را چه گنه، باعث این من بودم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
اختیار گوشه درمان است، همت می کنم
می نشینم همچو عنقا و فراغت می کنم
تیغ چون خورشید نتوانم کشیدن بر کسی
بر دل خود چون زنم ناخن، شجاعت می کنم
هرچه کردم شکر آن را، روزگار از من گرفت
شکر نشنیده ست، پنداری شکایت می کنم
هست می دانم درین وادی، گذاری خضر را
نقش پایی هرکجا دیدم، زیارت می کنم
حرف چون در وقت خود باشد به جایی می رسد
از تو دارم شکوه ها، اما قیامت می کنم
بی تو ای گل پیرهن، هرگاه در شب های هجر
سر به بالین می نهم، اول وصیت می کنم
مشتری را مژده باد از بی وقوفی های من
آب حیوان را چو خاک راه، قیمت می کنم
روی اگر برتافتم از آینه بیهوده نیست
معنیی خاطرنشان اهل صورت می کنم
حاصل دین را برهمن می دهد در راه عشق
خاطر از من جمع دار ای بت که خدمت می کنم
وصف زلف او مپرسید از من ای آشفتگان
زخم ها را همچو بوی خوش جراحت می کنم
ذره را در محفل خورشید تابان راه نیست
در حدیث وصل او بر خویش تهمت می کنم
چون به لطفت خو گرفتم، کار مشکل می شود
مهربانی پر مکن با من که عادت می کنم
این دل دیوانه دیگر قابل اصلاح نیست
من چه بی عقلم که مجنون را نصیحت می کنم
همچو دولت در به در افتم، گر از روی طمع
روی هرگز بر در ارباب دولت می کنم
جوهر اصلی ز هرکس می شود ظاهر سلیم
مدعی با من خصومت، من محبت می کنم
می نشینم همچو عنقا و فراغت می کنم
تیغ چون خورشید نتوانم کشیدن بر کسی
بر دل خود چون زنم ناخن، شجاعت می کنم
هرچه کردم شکر آن را، روزگار از من گرفت
شکر نشنیده ست، پنداری شکایت می کنم
هست می دانم درین وادی، گذاری خضر را
نقش پایی هرکجا دیدم، زیارت می کنم
حرف چون در وقت خود باشد به جایی می رسد
از تو دارم شکوه ها، اما قیامت می کنم
بی تو ای گل پیرهن، هرگاه در شب های هجر
سر به بالین می نهم، اول وصیت می کنم
مشتری را مژده باد از بی وقوفی های من
آب حیوان را چو خاک راه، قیمت می کنم
روی اگر برتافتم از آینه بیهوده نیست
معنیی خاطرنشان اهل صورت می کنم
حاصل دین را برهمن می دهد در راه عشق
خاطر از من جمع دار ای بت که خدمت می کنم
وصف زلف او مپرسید از من ای آشفتگان
زخم ها را همچو بوی خوش جراحت می کنم
ذره را در محفل خورشید تابان راه نیست
در حدیث وصل او بر خویش تهمت می کنم
چون به لطفت خو گرفتم، کار مشکل می شود
مهربانی پر مکن با من که عادت می کنم
این دل دیوانه دیگر قابل اصلاح نیست
من چه بی عقلم که مجنون را نصیحت می کنم
همچو دولت در به در افتم، گر از روی طمع
روی هرگز بر در ارباب دولت می کنم
جوهر اصلی ز هرکس می شود ظاهر سلیم
مدعی با من خصومت، من محبت می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
ترک من کز بزم می گلرنگ می آید برون
همچو شمشیر از برای جنگ می آید برون
رسم خونریزی به دست و تیغ او زیبنده است
این حنا از دست او خوش رنگ می آید برون
هیچ کس از صحبت آشفتگان خوشدل نرفت
مور از ویرانه ام دلتنگ می آید برون
نیست آسان ساغر عشرت گرفتن از فلک
باده ی ما همچو لعل از سنگ می آید برون
بس که گشتم ناتوان، هرگاه می نالم سلیم
ناله ای گویی ز تار چنگ می آید برون
همچو شمشیر از برای جنگ می آید برون
رسم خونریزی به دست و تیغ او زیبنده است
این حنا از دست او خوش رنگ می آید برون
هیچ کس از صحبت آشفتگان خوشدل نرفت
مور از ویرانه ام دلتنگ می آید برون
نیست آسان ساغر عشرت گرفتن از فلک
باده ی ما همچو لعل از سنگ می آید برون
بس که گشتم ناتوان، هرگاه می نالم سلیم
ناله ای گویی ز تار چنگ می آید برون