عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
چو غنچه در گرهی بند، نقد خود ز تلف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
کدام سر که نشد خاک آستانه ی عشق؟
علاج باد غرور است رازیانه ی عشق
متاع صبر و خرد را به جای دیگر بر
که نیست غیر زر قلب در خزانه ی عشق
چو کاغذی که درآید ز مد مشق به موج
تنم سیاه شد از نقش تازیانه ی عشق
به موج فتنه چو سیلاب، خانه ی ما را
خراب کرد، که بادا خراب خانه ی عشق
چو فاسقی که بپوشد لباس اهل صلاح
به روزگار تو دارد هوس نشانه ی عشق
حدیث درد دل ما به گوش کس مرساد
که خواب می برد از دیده ها فسانه ی عشق
پس از وفات، دلم را سلیم آفت نیست
به خاک، مور بود پاسبان دانه ی عشق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
شد چو گلبن سبز در پیراهن من خار عشق
همچو قمری گشت طوق گردنم زنار عشق
بلبل از حسرت اگر در فصل گل نالد رواست
حسن را عمری بود کوته تر از دیدار عشق
مرد فرهاد و همان برجاست کوه بیستون
می توان دانست انجامی ندارد کار عشق
جلوه گاه سیل باشد هرکجا ویرانه ای ست
می شود معلوم از احوال ما آثار عشق
درد بی درمان که می گویند، درد عاشقی ست
معجز عیسی خجل می گردد از بیمار عشق
گاه در زیرزمین، گاهی به اوج آسمان
دل به جان آمد مرا از راه ناهموار عشق
در بغل پژمرده خواهد گشت، می دانم سلیم
غنچه ی دل را زنم بر گوشه ی دستار عشق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
در درون خانه سیل و آستان خانه خشک
گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا
حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک
از تغافل های ابر نوبهاری در چمن
غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک
کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟
چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک
یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم
تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ز باغ رفتی و گشتم کباب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
هر قطره ی شبنم رخ گل
سیلی ست به خانمان بلبل
عمرم همه در خیال او رفت
چون آب روان به سایه ی گل
مغرور به حسن خویشتن بود
زلف تو شکست شاخ سنبل
از شرم رخ تو گل گریزد
هر لحظه به زیر بال بلبل
از بهر دلم سلیم، دایم
خم در خم زلف کرده کاکل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
پروانه را چو مرغ چمن نیست تاب گل
جانسوزتر ز آتش شمع است آب گل
هرگز چنان نشد که ز بی برگی چمن
از رهن می فروش برآید کتاب گل
در گلشنی که چهره بر افروخت شمع ما
مستان نمی خورند به غیر از کباب گل
شد پاره تا به گوش ز خمیازه اش دهن
ای دل مگو خمار ندارد شراب گل
هرگه به سوی باغ، تو ای سرو بگذری
مرغ چمن خجل شود از اضطراب گل
آمد بهار و شور جنون فتنه ساز شد
دارم دلی چو خانه ی بلبل خراب گل
خیل بهار می رود و جام در وداع
همچون گل پیاده دود در رکاب گل
ما را به کار حسن سلیم امتیاز نیست
بلبل نمی کند به چمن انتخاب گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مگر افتد گذارش سوی آن گل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
سوی خم می این دل مخمور فرستیم
پروانه ی خود را به سوی طور فرستیم
از صحبت هم، ذوق بود تنگدلان را
برخیز سلیمان که پی مور فرستیم
ساقی ز سفال سر خم باده به ما ده
تا ساغر چینی سوی فغفور فرستیم
سروی چو تو در گلشن فردوس ندیده ست
در جلوه درآ تا ز پی حور فرستیم
مشتاق ترا تحفه همین عرض نیاز است
جان خود چه بود تا ز ره دور فرستیم
دل را به سوی کوی تو، چون طفل دبستان
از بس ز تو رنجیده، به صد زور فرستیم
از نیش حریفان جهان تا شود آزاد
دل را به نهانخانه ی زنبور فرستیم
ما را بجز از روح نظیری نشناسد
فیروزه ی خود را به نشابور فرستیم
خواندیم سلیم این غزل تازه به حاسد
تا مرهم الماس به ناسور فرستیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ای خوش آن ساعت که روی خنجری رنگین کنم
در میان خود خود، بال و پری رنگین کنم
یک شب ای شاخ گل رعنا در آغوشم درآ
کز فروغ عارضت دوش و بری رنگین کنم
در کف خود لاله ی دل را ندیدم یک نفس
زین حنا تا چند دست دیگری رنگین کنم؟
نوبهار عمر رفت و بخت بد یاری نکرد
کز گل وصل تو روی بستری رنگین کنم
ملک معنی را گرفتم، وقت آن آمد سلیم
همچو شمع از سرفرازی افسری رنگین کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
در چمن چون گفتگویی از لب او واکنم
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
تکلیف شراب است نمک ریزی داغم
برگردن پیمانه ی می، خون ایاغم
پیغام جنون می شنوم از لب ساغر
بوی عرق فتنه دهد، می به دماغم
همصحبتی من به کسی سود ندارد
پر زهر بود چون دهن مار، ایاغم
رشکی به گل و سرو درین باغ ندارم
ای لاله ی دلسوخته از داغ تو داغم
دست من و آن زلف گره گیر، که دارد
ویرانه ی من روشنی از دود چراغم
یک غنچه سلیم از چمن وصل نچیده ست
خوشدل به همین است که من بلبل باغم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
ما در چمن بساط تمنا فکنده ایم
بر برگ لاله طرح تماشا فکنده ایم
چون آینه ز دیدن او چشم ما پر است
یوسف به طرح، پیش زلیخا فکنده ایم
از بهر صید کردن مرغابیان اشک
مانند موج، دام به دریا فکنده ایم
در عشق، لاله را سبب اعتبار شد
داغی که ما ز سینه به صحرا فکنده ایم
نبود سلیم توبه شکستن گناه ما
این عذر را به گردن مینا فکنده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
قطره ی خونابه ای تا سوی مژگان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
خوش آن که بینم روی او، وز اضطراب از خود روم
بر پای آن سرو روان افتم چو آب از خود روم
با او شبی می خورده ام، نبود عجب کز یاد آن
چشمم چو بر ساغر فتد، همچون حباب از خود روم
در خواب او را دیده ام، صدبار در هر ساعتی
از شوق بستر افکنم افتم چو خواب از خود روم
تا کی درین نخجیرگاه از شوق صید آرزو
هرگاه تیری افکنم همچون شهاب از خود روم
در آتش عشق بتان، دل را به حسرت سوختم
اکنون ز هرجا بشنوم بوی کباب از خود روم
از شوق مشکین کاکلی در باغ و بستان چون سلیم
بینم چو شاخ سنبلی در پیچ و تاب، از خود روم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
نقش ابروش به دل، روز فراقی بستیم
بر سر خانه ی ویران شده طاقی بستیم
عشق مجنون اثری در دل لیلی کرده ست
سر زنجیر چو خلخال به ساقی بستیم
با فراموشی بسیار، دگر با شوخی
بر سر مرغ دل خویش، جناقی بستیم
سپر سینه و شمشیر فغان بیکار است
خصم ما کیست، چه بیهوده یراقی بستیم
شب سرود دل ما بود به آهنگ وطن
در نشابور عجب صوت عراقی بستیم
دل چه بر شاهد ایام گذاریم سلیم؟
ما که این عقد به امید طلاقی بستیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
مگذار ز دستم که گل باغ وفایم
بر دست تو شایسته تر از رنگ حنایم
از بس به ره عشق درو خار خلیده ست
همچون دم ماهی شده هر پنجه ی پایم
از فیض سبکروحی خود اوج گرفتم
محتاج پر و بال نیم، مرغ دعایم
مشکل بود از نقش قدم نیز جدایی
در راه، چو خورشید، ازان رو به قفایم
بی خار قدم قوت برخاستنم نیست
چون شعله ز خار کف پا بر سر پایم
نتوان ز دویدن به تو ای دوست رسیدن
بر روی زمین، سایه ی مرغان هوایم
فرزند خودم می شمرد مادر ایام
ای کاش بپرسند که فرزند کجایم
همچشم سلیم از اثر جهل بود غیر
باور نکنی، جغد اگر گفت همایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
خویش را بر محرمان آن بت چین بسته ایم
بلبلیم و بال بر دامان گلچین بسته ایم
محفل روشندلان را با چراغان کار نیست
خانه را از خویش چون آیینه آیین بسته ایم
خاتم جمشید کز دست جهان گم گشته بود
ما گدایان بند ازو بر کاسه چوبین بسته ایم
پای نتوانیم ازین وحدت سرا بیرون نهاد
ما حنا بر پای خود در خانه ی زین بسته ایم
مطلب ما زین غزلگویی ست ذوق خود سلیم
ورنه زین ناقص حریفان، چشم تحسین بسته ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
در سخن سنجی هرکس بتر از غمازیم
وای بر ما که درین بزم سخن پردازیم
سفر اول شوق است به کویت ما را
صید ما زود توان کرد که نوپروازیم
کیست کز مطرب این بزم در آتش ننشست
ما همه سوخته ی شعله ی یک آوازیم
حیف باشد که ز بی مهری او شکوه کنیم
ما که معشوق پران همچو کبوتر بازیم
چشم خونابه فشان بی خبری نیست سلیم
راز پنهان مکن از ما که ز اهل رازیم