عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
خون دلم چو لاله، آرایش ایاغ است
بوی گل جنونم، مشاطه ی دماغ است
خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین
معلوم می توان کرد فرهاد سنگداغ است
ز آشفتگی دلم را سودای ناصحان نیست
طفلان خموش باشید، دیوانه بی دماغ است
گر خوب گشت خود هیچ، ور بد شود بسی طعن
شغل سخن گزاری چون خدمت چراغ است
نتوان سلیم در عشق همچشم خویش را دید
سوزم که شمع سوزد، داغم که لاله داغ است
بوی گل جنونم، مشاطه ی دماغ است
خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین
معلوم می توان کرد فرهاد سنگداغ است
ز آشفتگی دلم را سودای ناصحان نیست
طفلان خموش باشید، دیوانه بی دماغ است
گر خوب گشت خود هیچ، ور بد شود بسی طعن
شغل سخن گزاری چون خدمت چراغ است
نتوان سلیم در عشق همچشم خویش را دید
سوزم که شمع سوزد، داغم که لاله داغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بازم از زخم خدنگش در دل و جان آتش است
ناوک او را مگر چون شمع، پیکان آتش است
خاک را از اشک من پرخون بود دایم کنار
چرخ را از آه من در زیر دامان آتش است
از فروغ او به گرداب خطر افتاده است
کشتی آیینه از موم است و طوفان آتش است
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ی آشفتگان همچون نگهبان آتش است
از گلستان تو هر کس گل به دامن می برد
جای گل چون شمع ما را در گریبان آتش است
در جهان پنهان نماند هیچ کاری در لباس
عشق در تجرید همچون در بیابان آتش است
عاشقان را در بساط دل به غیر از آه نیست
این چنین باشد، در آتشخانه سامان آتش است
چون جوانی رفت، مگذر از می گلگون سلیم
باده در پیری چو در وقت زمستان آتش است
ناوک او را مگر چون شمع، پیکان آتش است
خاک را از اشک من پرخون بود دایم کنار
چرخ را از آه من در زیر دامان آتش است
از فروغ او به گرداب خطر افتاده است
کشتی آیینه از موم است و طوفان آتش است
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ی آشفتگان همچون نگهبان آتش است
از گلستان تو هر کس گل به دامن می برد
جای گل چون شمع ما را در گریبان آتش است
در جهان پنهان نماند هیچ کاری در لباس
عشق در تجرید همچون در بیابان آتش است
عاشقان را در بساط دل به غیر از آه نیست
این چنین باشد، در آتشخانه سامان آتش است
چون جوانی رفت، مگذر از می گلگون سلیم
باده در پیری چو در وقت زمستان آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بیا که فصل خوش روزگار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
ره بیرون شدنم زین چمن از یاد شده ست
سبزه در رهگذرم رشته ی صیاد شده ست
در ره مرغ دلم آنکه نهد دام فریب
خبرش نیست که از دام که آزاد شده ست
نکهت او چو نسیم آورد، از هوش رویم
آتش خرمن ما سوختگان باد شده ست
همچو می لطف و غضب را به هم آمیخته است
آن جفا پیشه ببینید چه استاد شده است!
کم نشد زمزمه ی جغد ز ویرانه ی ما
در چه روز خوشی این غمکده بنیاد شده ست!
دل چون شیشه ام از بس به جفا خوی گرفت
این زمان سخت تر از بیضه ی فولاد شده ست
رفت بر باد فنا، تاج و نگین خسرو
این همه از اثر کشتن فرهاد شده ست
می برد تشنه لبم جانب بغداد، سلیم
دم آبی که نصیب از شط بغداد شده ست
سبزه در رهگذرم رشته ی صیاد شده ست
در ره مرغ دلم آنکه نهد دام فریب
خبرش نیست که از دام که آزاد شده ست
نکهت او چو نسیم آورد، از هوش رویم
آتش خرمن ما سوختگان باد شده ست
همچو می لطف و غضب را به هم آمیخته است
آن جفا پیشه ببینید چه استاد شده است!
کم نشد زمزمه ی جغد ز ویرانه ی ما
در چه روز خوشی این غمکده بنیاد شده ست!
دل چون شیشه ام از بس به جفا خوی گرفت
این زمان سخت تر از بیضه ی فولاد شده ست
رفت بر باد فنا، تاج و نگین خسرو
این همه از اثر کشتن فرهاد شده ست
می برد تشنه لبم جانب بغداد، سلیم
دم آبی که نصیب از شط بغداد شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
شمع از هوای وصلت، در حالت هلاک است
گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است
شستم غبار خود را با گریه از دل خلق
در عشق او حسابم با کاینات پاک است
از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد
چون دانه های سبحه، اشکم تمام خاک است!
تا چند بخیه بتوان بر زخم های خود زد؟
چون موج سینه ام را چاک از قفای چاک است
دل را سلیم بی قدر در عاشقی، وفا کرد
کم قیمت است آری جنسی که عیب ناک است
گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است
شستم غبار خود را با گریه از دل خلق
در عشق او حسابم با کاینات پاک است
از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد
چون دانه های سبحه، اشکم تمام خاک است!
تا چند بخیه بتوان بر زخم های خود زد؟
چون موج سینه ام را چاک از قفای چاک است
دل را سلیم بی قدر در عاشقی، وفا کرد
کم قیمت است آری جنسی که عیب ناک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
مرا کی از سبوی می گزیر است
که در روز خمارم دستگیر است
به نامه چون نویسم راز دل را
حدیثم شعله و کاغذ حریر است
دل دیوانه ای در بند دارم
نفس در سینه ام زنجیر شیر است
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است
غنی خوشدل شود از مرگ محتاج
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
سلیم انفاس او تأثیر دارد
نسیم صبح، فرزند دو پیر است
که در روز خمارم دستگیر است
به نامه چون نویسم راز دل را
حدیثم شعله و کاغذ حریر است
دل دیوانه ای در بند دارم
نفس در سینه ام زنجیر شیر است
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است
غنی خوشدل شود از مرگ محتاج
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
سلیم انفاس او تأثیر دارد
نسیم صبح، فرزند دو پیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شکسته خاطرم و رغبت نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایام بهار است و گلی در چمنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
از شوق تو دل همره عمر گذران است
چون ریگ روان همسفر آب روان است
در موسم پیری مطلب کام ز خوبان
خمیازه به صد زور در آغوش کمان است
ای غم به ادب پای نه اینجا که دل ما
چون خانه ی آیینه، مقام پریان است
گر سرو بود کج کله و برزده دامان
منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
بر شعشعه ی حسن تو موسی چو نظر کرد
فریاد برآورد که این شعله همان است
در پیش غم عشق سلیم آفت مردن
همچون شب آدینه و ماه رمضان است
چون ریگ روان همسفر آب روان است
در موسم پیری مطلب کام ز خوبان
خمیازه به صد زور در آغوش کمان است
ای غم به ادب پای نه اینجا که دل ما
چون خانه ی آیینه، مقام پریان است
گر سرو بود کج کله و برزده دامان
منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
بر شعشعه ی حسن تو موسی چو نظر کرد
فریاد برآورد که این شعله همان است
در پیش غم عشق سلیم آفت مردن
همچون شب آدینه و ماه رمضان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خطش دمید و به نازش نیاز من باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
در دلم بگذشت و چشمم اشک بی تابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
شراب غمزه ی مست تو خون بی گنه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مشرق خورشید را فیض گریبان تو نیست
دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نیست
هر کسی را در طریق دلنشینی پایه ای ست
غنچه ی گل دلکش است اما چو پیکان تو نیست
می توان دانست پیش خودپسندان چمن
چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نیست
کشتگان عشق را اعضا نمی ریزد ز هم
لاله زین داغ است کز خیل شهیدان تو نیست
در تماشای تو داغ حیرت آیینه ام
خاک جای سرمه در چشمی که حیران تو نیست
همچو گل بر خود بناز ای دل، که از اهل جهان
منت یک بخیه بر چاک گریبان تو نیست
این همه معنی رنگین نیست در جایی سلیم
بلبلان را دفتر گل همچو دیوان تو نیست
دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نیست
هر کسی را در طریق دلنشینی پایه ای ست
غنچه ی گل دلکش است اما چو پیکان تو نیست
می توان دانست پیش خودپسندان چمن
چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نیست
کشتگان عشق را اعضا نمی ریزد ز هم
لاله زین داغ است کز خیل شهیدان تو نیست
در تماشای تو داغ حیرت آیینه ام
خاک جای سرمه در چشمی که حیران تو نیست
همچو گل بر خود بناز ای دل، که از اهل جهان
منت یک بخیه بر چاک گریبان تو نیست
این همه معنی رنگین نیست در جایی سلیم
بلبلان را دفتر گل همچو دیوان تو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
ای گل دگر ز دست کجا می گذارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
خونم از دوری می در تن لاغر خشک است
چون گل آینه ام ریشه ی جوهر خشک است
حیرت از این همه سامان سرشک است مرا
که به چشمم مژه چون دست توانگر خشک است
عشق بحری ست کز آلودگی کام درو
چون پر و بال بط اندام شناور خشک است
چه عجب گر خبر ما به عزیزان نرسد
نامه چون خشک بود، بال کبوتر خشک است
نیست بر پیکر ما آفتی از عشق سلیم
چه غم از آتش اگر بال سمندر خشک است
چون گل آینه ام ریشه ی جوهر خشک است
حیرت از این همه سامان سرشک است مرا
که به چشمم مژه چون دست توانگر خشک است
عشق بحری ست کز آلودگی کام درو
چون پر و بال بط اندام شناور خشک است
چه عجب گر خبر ما به عزیزان نرسد
نامه چون خشک بود، بال کبوتر خشک است
نیست بر پیکر ما آفتی از عشق سلیم
چه غم از آتش اگر بال سمندر خشک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خضر از لب تشنگان روی آتشناک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آیینه را ز چشم تو تاب نگاه نیست
جز من کسی حریف تو ای کج کلاه نیست
ای پادشاه حسن، به جنگ شکستگان
تنها بیا، که حاجت خیل و سپاه نیست
گر صد نگاه چشم ترا، عاشقان تو
سازند جمع بر سر هم، یک نگاه نیست!
حرفم نماند تا سخن دوست منع شد
راهم تمام شد که در آن کوی راه نیست
شادم ازین که نیست به روز جزا سلیم
رویی کز آفتاب قیامت سیاه نیست
جز من کسی حریف تو ای کج کلاه نیست
ای پادشاه حسن، به جنگ شکستگان
تنها بیا، که حاجت خیل و سپاه نیست
گر صد نگاه چشم ترا، عاشقان تو
سازند جمع بر سر هم، یک نگاه نیست!
حرفم نماند تا سخن دوست منع شد
راهم تمام شد که در آن کوی راه نیست
شادم ازین که نیست به روز جزا سلیم
رویی کز آفتاب قیامت سیاه نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
کوی عشق است و سعادت را در اینجا کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند
شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست
با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای
کآب دست او شفابخش همه بیمارهاست
در بیابان جنون چون تارهای عنکبوت
تارهای دامنم پیدا ز نوک خارهاست
عمر صرف آشنایی ها شد و با ما سلیم
یار ما بیگانه همچون ابتدای کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند
شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست
با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای
کآب دست او شفابخش همه بیمارهاست
در بیابان جنون چون تارهای عنکبوت
تارهای دامنم پیدا ز نوک خارهاست
عمر صرف آشنایی ها شد و با ما سلیم
یار ما بیگانه همچون ابتدای کارهاست