عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شکفتگی به گل رویت آرزومند است
نهال حسن ترا با بهار پیوند است
ز رشک عشق خورم خون عندلیبان را
که دوست نیست گل، اما به دوست مانند است
ز شغل گریه زمانی نمی شود فارغ
مژه به دیده ی من پنجه ی هنرمند است
به یک نگاه برد صدهزار دل از دست
ببین معامله ی عشق، چند در چند است
ز ضبط گریه چه خصمی به جان خود داری؟
که جو خراب شود پیش آب چون بند است
خطای یکدگر از دوستی نمی بینند
گناه اهل محبت چو عیب فرزند است
ترا چه کار به صورت، نظر به معنی کن
شکسته است دل اما درست پیوند است
ترا ز پاس دل خستگان چه عار آید
که بنده ای تو و این خانه ی خداوند است
چه می شود که ازان آیتی بیاموزی
همین نه مصحف تنها برای سوگند است
سلیم را نبری نام پیش او قاصد
بگو کسی به تو بسیار آرزمند است!
نهال حسن ترا با بهار پیوند است
ز رشک عشق خورم خون عندلیبان را
که دوست نیست گل، اما به دوست مانند است
ز شغل گریه زمانی نمی شود فارغ
مژه به دیده ی من پنجه ی هنرمند است
به یک نگاه برد صدهزار دل از دست
ببین معامله ی عشق، چند در چند است
ز ضبط گریه چه خصمی به جان خود داری؟
که جو خراب شود پیش آب چون بند است
خطای یکدگر از دوستی نمی بینند
گناه اهل محبت چو عیب فرزند است
ترا چه کار به صورت، نظر به معنی کن
شکسته است دل اما درست پیوند است
ترا ز پاس دل خستگان چه عار آید
که بنده ای تو و این خانه ی خداوند است
چه می شود که ازان آیتی بیاموزی
همین نه مصحف تنها برای سوگند است
سلیم را نبری نام پیش او قاصد
بگو کسی به تو بسیار آرزمند است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست
از زلف تا به چند کسی گفتگو کند
وصف خطش کنیم که مضمون تازه ای ست
چون مصرعی ز من شنوی، عزتش بدار
از راه دور آمده، موزون تازه ای ست
آشفته ایم ازان خط مشکین، که هر غبار
بر لشکر شکسته شبیخون تازه ای ست
آن لب سلیم آب بقا را شهید کرد
خون های خلق کهنه شد، این خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست
از زلف تا به چند کسی گفتگو کند
وصف خطش کنیم که مضمون تازه ای ست
چون مصرعی ز من شنوی، عزتش بدار
از راه دور آمده، موزون تازه ای ست
آشفته ایم ازان خط مشکین، که هر غبار
بر لشکر شکسته شبیخون تازه ای ست
آن لب سلیم آب بقا را شهید کرد
خون های خلق کهنه شد، این خون تازه ای ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهی ز شوق لبت زاهدان شراب پرست
چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست
چه قاتلی تو ندانم که خضر بر لب جوی
به یاد تیغ تو شد همچو سبزه آب پرست
طواف چشم بتان واجب است بر دل ما
شرابخانه بود کعبه ی شراب پرست
چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ی وصل
که از ستاره ی صبح است آفتاب پرست
قدم نمی نهد از ننگ شمع در محفل
بود به کوی تو پروانه ماهتاب پرست
ز پیچ و تاب چو افتد سلیم می میرد
کسی مباد چو زلف تو پیچ و تاب پرست
چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست
چه قاتلی تو ندانم که خضر بر لب جوی
به یاد تیغ تو شد همچو سبزه آب پرست
طواف چشم بتان واجب است بر دل ما
شرابخانه بود کعبه ی شراب پرست
چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ی وصل
که از ستاره ی صبح است آفتاب پرست
قدم نمی نهد از ننگ شمع در محفل
بود به کوی تو پروانه ماهتاب پرست
ز پیچ و تاب چو افتد سلیم می میرد
کسی مباد چو زلف تو پیچ و تاب پرست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز من شکایت آن جورپیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
زلف تو رنگ و بوی ز عنبر گرفته است
لعل لب تو شیر ز شکر گرفته است
با ما چنان که بود دلت، نیست این زمان
آیینه ی تو صورت دیگر گرفته است
مکتوب وصل را دلم از شوق همچو طفل
صد بار خوانده و دگر از سر گرفته است
سرو از برای خویش در ایام قد او
تعلیم نوحه را ز صنوبر گرفته است
آیینه می کند ز جهان آبرو طلب
با آنکه عبرتی ز سکندر گرفته است
بر من ترحم است نه بر گل، که عمر را
من مفت دادم از کف و او زر گرفته است
تنها نه اعتراض کند موج این محیط
هر قطره نکته ای به شناور گرفته است
دارند نسبتی، که ز ناهید، آسمان
دختر به تاک داده و دختر گرفته است
واعظ ز بس که عاشق منبر بود، دلش
در سینه شکل بار صنوبر گرفته است
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ما، که باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است
چون لشکر شکسته بر اطراف عارضش
هر تار زلف او ره دیگر گرفته است
هرگز کسی نیافته ره در حریم وصل
بیهوده چند حلقه زنی، در گرفته است
باز از هوای شعله ی رخساره ای، سلیم
چون شمع کشته، سوختن از سر گرفته است
لعل لب تو شیر ز شکر گرفته است
با ما چنان که بود دلت، نیست این زمان
آیینه ی تو صورت دیگر گرفته است
مکتوب وصل را دلم از شوق همچو طفل
صد بار خوانده و دگر از سر گرفته است
سرو از برای خویش در ایام قد او
تعلیم نوحه را ز صنوبر گرفته است
آیینه می کند ز جهان آبرو طلب
با آنکه عبرتی ز سکندر گرفته است
بر من ترحم است نه بر گل، که عمر را
من مفت دادم از کف و او زر گرفته است
تنها نه اعتراض کند موج این محیط
هر قطره نکته ای به شناور گرفته است
دارند نسبتی، که ز ناهید، آسمان
دختر به تاک داده و دختر گرفته است
واعظ ز بس که عاشق منبر بود، دلش
در سینه شکل بار صنوبر گرفته است
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ما، که باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است
چون لشکر شکسته بر اطراف عارضش
هر تار زلف او ره دیگر گرفته است
هرگز کسی نیافته ره در حریم وصل
بیهوده چند حلقه زنی، در گرفته است
باز از هوای شعله ی رخساره ای، سلیم
چون شمع کشته، سوختن از سر گرفته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای گل شکفته شو که بجا می فرستمت
یعنی به یار سست وفا می فرستمت
قاصد بگیر نامه و دست مرا ببوس
آگاه نیستی که کجا می فرستمت
بگذار تا تمام شود نامه، ای صبا
بی طاقتی مکن، بخدا می فرستمت!
قاصد ز رشک، سایه ی خود را نمی برد
ای گریه صبر کن ز قفا می فرستمت
بی پیشه خوب نیست کسی در جهان سلیم
سوی چمن به کسب هوا می فرستمت
یعنی به یار سست وفا می فرستمت
قاصد بگیر نامه و دست مرا ببوس
آگاه نیستی که کجا می فرستمت
بگذار تا تمام شود نامه، ای صبا
بی طاقتی مکن، بخدا می فرستمت!
قاصد ز رشک، سایه ی خود را نمی برد
ای گریه صبر کن ز قفا می فرستمت
بی پیشه خوب نیست کسی در جهان سلیم
سوی چمن به کسب هوا می فرستمت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلم از آبله ی غم چو کف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
سخن ما که بتان را غم کس یک مو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
شرح مخموری آن چشم چه سان بنویسم
قلم نرگس مست و ورق آهو نیست
مستی از چهره برافروختن ما گل کرد
ورنه چون لاله، می ساغر ما را بو نیست
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چرب است، ولی پهلو نیست
زین حریفان فرومایه، کسی قابل آن
که نهم سر به سر او، بجز از زانو نیست
می کشیدن به سر کوچه و بازار، سلیم
از حریفان همه نیکوست، ز ما نیکو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
شرح مخموری آن چشم چه سان بنویسم
قلم نرگس مست و ورق آهو نیست
مستی از چهره برافروختن ما گل کرد
ورنه چون لاله، می ساغر ما را بو نیست
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چرب است، ولی پهلو نیست
زین حریفان فرومایه، کسی قابل آن
که نهم سر به سر او، بجز از زانو نیست
می کشیدن به سر کوچه و بازار، سلیم
از حریفان همه نیکوست، ز ما نیکو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
شوق دام زلف او دلگیر باغم کرده است
بی رخ او، صحبت گل بی دماغم کرده است
بلبل و پروانه می جوشد به هم در محفلم
عشق گویی روغن گل در چراغم کرده است
داغ دل از مستی ام افزود، گویی روزگار
لاله را افشرده و می در ایاغم کرده است
چون فتیله هیچ کس بر مدعای خود نسوخت
عیش این آتش به جان افتاده، داغم کرده است!
پیش ازین، مژگان چشم دوستان بودم سلیم
ضعف طالع این زمان موی دماغم کرده است
بی رخ او، صحبت گل بی دماغم کرده است
بلبل و پروانه می جوشد به هم در محفلم
عشق گویی روغن گل در چراغم کرده است
داغ دل از مستی ام افزود، گویی روزگار
لاله را افشرده و می در ایاغم کرده است
چون فتیله هیچ کس بر مدعای خود نسوخت
عیش این آتش به جان افتاده، داغم کرده است!
پیش ازین، مژگان چشم دوستان بودم سلیم
ضعف طالع این زمان موی دماغم کرده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل رمیده ام از خنده ی تو بیزار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چند نالم، دل ز طبع ناله پردازم گرفت
در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت
همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن
هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت
من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند
غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت
در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست
از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت
برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت
خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت
تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم
جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت
در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت
همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن
هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت
من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند
غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت
در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست
از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت
برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت
خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت
تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم
جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
چشم او از دست نرگس، جام مخموری گرفت
کاکلش از زلف سنبل، چین مغروری گرفت
شوخی آتش نمی دانست آن کز بیم آب
نامه را در موم همچون شمع کافوری گرفت
خامه ی نقاش را ماند سرانگشت گدا
بس که مو از لقمه ی چینی فغفوری گرفت
دل به اقلیم عدم نزدیکتر شد از وجود
همچو عنقا بس که از اهل جهان دوری گرفت
از جفای اهل عالم یک نفس فارغ نه ایم
وای بر دیوانه ای کو جا به معموری گرفت
کوهکن شد کامیاب از صحبت شیرین سلیم
در محبت هر که کاری کرد، مزدوری گرفت
کاکلش از زلف سنبل، چین مغروری گرفت
شوخی آتش نمی دانست آن کز بیم آب
نامه را در موم همچون شمع کافوری گرفت
خامه ی نقاش را ماند سرانگشت گدا
بس که مو از لقمه ی چینی فغفوری گرفت
دل به اقلیم عدم نزدیکتر شد از وجود
همچو عنقا بس که از اهل جهان دوری گرفت
از جفای اهل عالم یک نفس فارغ نه ایم
وای بر دیوانه ای کو جا به معموری گرفت
کوهکن شد کامیاب از صحبت شیرین سلیم
در محبت هر که کاری کرد، مزدوری گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بیا که وصل تو گل را بهار دلخواه است
چمن ز رخنه ی دیوار، چشم بر راه است
به هر کجا روم از کوی او، دلم آنجاست
گدا به خانه، ولی کاسه بر سر راه است
مبین حقیر کسی را، که شمع در شب تار
به از عصای بلند است، گرچه کوتاه است
به پنجه شانه ام از تارهای موی سفید
چو شانه ای ست که در کارگاه جولاه است
مپرس حال مقیمان خانه ی افلاک
که نان به طاق بلند است و آب در چاه است
سلیم از مه نو حال آسمان پیداست
نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است
چمن ز رخنه ی دیوار، چشم بر راه است
به هر کجا روم از کوی او، دلم آنجاست
گدا به خانه، ولی کاسه بر سر راه است
مبین حقیر کسی را، که شمع در شب تار
به از عصای بلند است، گرچه کوتاه است
به پنجه شانه ام از تارهای موی سفید
چو شانه ای ست که در کارگاه جولاه است
مپرس حال مقیمان خانه ی افلاک
که نان به طاق بلند است و آب در چاه است
سلیم از مه نو حال آسمان پیداست
نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
کدام گل که به دامن ز نوبهارم نیست؟
ولی چه سود که دستی به آن نگارم نیست
به راه وعده مرا سوخت، گر لبش امشب
هزار بوسه دهد، مزد انتظارم نیست
شهید عشقم و از سوز دل چو خاکستر
به غیر شعله گلی بر سر مزارم نیست
گل پیاده ام و شادم از سبکباری
که چون نسیم چمن، هر خسی سوارم نیست
ز بی دلی به اسیران عشق رشک برم
حریف باخته ام، مایه ی قمارم نیست
سلیم منفعل از باغبان خویشتنم
که برگ سبزی در دست شاخسارم نیست
ولی چه سود که دستی به آن نگارم نیست
به راه وعده مرا سوخت، گر لبش امشب
هزار بوسه دهد، مزد انتظارم نیست
شهید عشقم و از سوز دل چو خاکستر
به غیر شعله گلی بر سر مزارم نیست
گل پیاده ام و شادم از سبکباری
که چون نسیم چمن، هر خسی سوارم نیست
ز بی دلی به اسیران عشق رشک برم
حریف باخته ام، مایه ی قمارم نیست
سلیم منفعل از باغبان خویشتنم
که برگ سبزی در دست شاخسارم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بیا که بی لب لعل تو بس که پیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
از مشک چین مگو، که در آن زلف چین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
کردم اشاره ای به تو، عمری شد و هنوز
از برگ گل چو غنچه مرا آستین پر است
آوازه ی جمال تو عالم گرفته است
همچون نگین ز نام تو روی زمین پر است
بر دانه ای که مور برد، رشک می برند
در خرمنی که دامن صد خوشه چین پر است
گرم ملامت است، سلیم آه و ناله چیست
یک دم خموش باش، دل همنشین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
کردم اشاره ای به تو، عمری شد و هنوز
از برگ گل چو غنچه مرا آستین پر است
آوازه ی جمال تو عالم گرفته است
همچون نگین ز نام تو روی زمین پر است
بر دانه ای که مور برد، رشک می برند
در خرمنی که دامن صد خوشه چین پر است
گرم ملامت است، سلیم آه و ناله چیست
یک دم خموش باش، دل همنشین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چون صراحی، خنده ام با چشم گریان آشناست
همچو گل چاک گریبانم به دامان آشناست
در گلستان محبت غنچه ای کم دیده ایم
همچو زخم تیر، چشم ما به پیکان آشناست
هرچه از چشم تو دیدم، می کشم از دست دل
شیوه ی دیوانگان با طرز مستان آشناست
کوه و صحرا بس که آب از دیده ی من خورده اند
هر کجا خاری ست، با چشم چو مژگان آشناست
داده گل گوشی به فریادم درین گلشن سلیم
ناله ام گویا به طرز عندلیبان آشناست
همچو گل چاک گریبانم به دامان آشناست
در گلستان محبت غنچه ای کم دیده ایم
همچو زخم تیر، چشم ما به پیکان آشناست
هرچه از چشم تو دیدم، می کشم از دست دل
شیوه ی دیوانگان با طرز مستان آشناست
کوه و صحرا بس که آب از دیده ی من خورده اند
هر کجا خاری ست، با چشم چو مژگان آشناست
داده گل گوشی به فریادم درین گلشن سلیم
ناله ام گویا به طرز عندلیبان آشناست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آنکه در شور آورد شوریده حالان را می است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
گر غمی داری، میی دارم که زنگ از دل برد
صیقل آیینه ی آشفتگان موج می است
وعده ی وصل آن گل رعنا به فردا می دهد
هیچ کس اما نمی داند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
پای در گل مانده در گیلان مرا، ورنه سلیم
در فراق ری دلم ویران تر از شهر ری است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
گر غمی داری، میی دارم که زنگ از دل برد
صیقل آیینه ی آشفتگان موج می است
وعده ی وصل آن گل رعنا به فردا می دهد
هیچ کس اما نمی داند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
پای در گل مانده در گیلان مرا، ورنه سلیم
در فراق ری دلم ویران تر از شهر ری است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کی بزم اسیران ترا شمع و چراغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
دارم هوس نکهتی از سنبل زلفش
افسوس که بخت سیهم موی دماغ است
از محفل حسن تو رسد فیض به خوبان
خورشید کمر بسته ی این پای چراغ است
یک دم ز غم و درد من آسوده نباشد
هسمایه، چو آن عضو که نزدیک به داغ است
بگشود سلیم از تو درگلشن معنی
سین سر نام تو کلید در باغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
دارم هوس نکهتی از سنبل زلفش
افسوس که بخت سیهم موی دماغ است
از محفل حسن تو رسد فیض به خوبان
خورشید کمر بسته ی این پای چراغ است
یک دم ز غم و درد من آسوده نباشد
هسمایه، چو آن عضو که نزدیک به داغ است
بگشود سلیم از تو درگلشن معنی
سین سر نام تو کلید در باغ است