عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بهار است و چمن چون روی محبوب
چو قد یار، هر سروی دل آشوب
دل از موج و دم ماهی گشاید
صفای خانه از آب است و جاروب
کبوتر را فرستادم به سویش
خط آزادی اش دادم ز مکتوب
گروهی نیستند ابنای عالم
که بگذارند یوسف را به یعقوب
به خونخواری جهانی اوفتاده
مرا در پوست، همچون کرم ایوب
قفس از شعله ی آواز ما سوخت
چنین می باشد آتشخانه ی چوب
سخن کردن نمی آید ز هر کس
تو می دانی سلیم این شیوه را خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مژده ی حسن قبولم در سخن از اول است
وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است
نشأه ی دولت ندارد کبریای علم را
نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است
چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود
از برای عیب مردم دیدن اما احول است
بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام
از برای خاطر من خاک در صحرا تل است
یک گره هرگز ز کار تیره بختان وانکرد
آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است
مردم و آسوده از دردسر عالم شدم
تخته ی تابوت پنداری ز چوب صندل است
عشق را آغاز و انجامی نمی باشد سلیم
روز آخر یار با ما همچو روز اول است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ناله ی ما چون جرس شایسته ی تأثیر نیست
همچو مخمل خواب ما را طالع تعبیر نیست
روی دل هرگز نمی بیند ز ما آشفتگان
همچو داغ آینه، داغی که ناخن گیر نیست
شعله ایم و این خزان ما بهار عمر ماست
همچو می هرچند عاشق کهنه گردد، پیر نیست
دامن گلچین فراخ است ای اسیران قفس
گر گلی خواهید، او را از شما تقصیر نیست
چوب گل کی می کند اصلاح من، چون کرده است
بوی گل دیوانه ام، خود کرده را تدبیر نیست
در طلسم حیرتم دارد جنون دل سلیم
راه بیرون رفتنم از کوچه ی زنجیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه ذوق در شب وصل از نظاره ی صبح است؟
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شورش مغز جنون ناله ی مستانه ی ماست
شانه ی طره ی آشفتگی افسانه ی ماست
بال و پر نیست که خود را برساند جایی
گریه ی شمع به نومیدی پروانه ی ماست
اختیار سر ما تیغ محبت دارد
موج سیلاب، کلید در ویرانه ی ماست
باده جز در دل شب فیض نبخشد ما را
گل شب بو که شنیدی، گل پیمانه ی ماست
خط خوبان همه دلجوی بود، آه سلیم
چشم صد مور گرسنه پی یک دانه ی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است
چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است
به کام خود پر و بالی نمی توانم زد
چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است
به غیر این که دوم در پی هما چه کنم
ز تیر او به تنم جای استخوان تنگ است
شکوه حسن تو در دل مرا نمی گنجد
به ماهتاب تو پیراهن کتان تنگ است
جرس ز یوسف ما می کند مگر سخنی؟
که جای شکر مصری به کاروان تنگ است
سلیم، وسعت صحن چمن چه سود دهد
مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
لاله را با روی او تاب قدح نوشی کجاست
سرو را با قد او سامان همدوشی کجاست
منع ناصح پرده ی رسوایی ما کی شود
شعله ی عریان ما را تاب خس پوشی کجاست
شعله ی شوقش چو مومم در گداز آورده است
سازگارم نیست یاد او، فراموشی کجاست
چون خر طنبور نتوان زیر بار نغمه رفت
مطربی ما بی دماغان [را] چو خاموشی کجاست
من خس و خارم سلیم، او شعله ی هستی گداز
گر درآید در برم، تاب هم آغوشی کجاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
به بوی خرقه گلم در چمن عنانگیر است
ز شوق شال سرم را هوای کشمیر است
خزان به گلشن آزادگان ندارد راه
نشاط اهل قناعت، بهار تصویر است
در آن دیار همان به که پرسشت نکنند
که مرغ نامه بر دوستان به هم، تیر است
به خان و مان نبرد ره کسی درین وادی
که آشیانه ی مرغش به شاخ نخجیر است
فریب عقل مخور، ایمن از گزند مباش
که ریشه ی نی این بیشه پنجه ی شیر است
ز جنبش سر زلف تو دل به رقص آمد
که ساز صحبت مجنون، صدای زنجیر است
هلاک زخم تو گردم که رسم جانبازی
ز کشته ی تو به طاق بلند شمشیر است
سلیم درد دل خود نمی توانم گفت
سخن چو گریه مرا پیش او گلوگیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نظاره ی تو ز بس دلفریب افتاده ست
شکست در صف صبر و شکیب افتاده ست
به حیرتم که ازین مشت پر چه می خواهد؟
چه باغبان ز پی عندلیب افتاده ست؟
زبان دعوی ام از شرم بسته است، افسوس
که ذوالفقار به دست خطیب افتاده ست
کند ز چهچهه بلبل، فغان به یاد وطن
کبوتری که به گلشن غریب افتاده ست
شده ست زینت دیهیم آفتاب، سلیم
ز بس که گوهر اشکم نجیب افتاده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چشم تو ز بیماری خود بر سر ناز است
مژگان تو همچون شب بیمار دراز است
راهی چو سوی کعبه ی دل نیست، چه حاصل
کز جاده این بادیه چون سینه ی باز است
از سلسله ی بندگی آزاد کسی نیست
در طاعت افلاک، زمین مهر نماز است
آهنگ شکست بت و بتخانه بهانه ست
از هند همین مطلب محمود، ایاز است
تکلیف به آتش نتوان کرد کسی را
چون شمع، زبانم به سر خویش دراز است
بی نغمه سلیم از گل و می دست کشیدیم
شیرازه ی هنگامه ی ما رشته ی ساز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آتش گل را اگر باشد شراری، خال اوست
گر چراغ آیینه ای دارد، گل تمثال اوست
سرو را این جلوه و سامان رعنایی کجاست
طوق قمری کی به حسن نغمه چون خلخال اوست
بستر راحت مرا پهلوست در راه طلب
مرغ را چون خواب آید، بالش پر، بال اوست
نیست پاکان را بجز در کار دنیا اعتبار
خلق را تعظیم مصحف از برای فال اوست
عاجزیم، اما نه چندان کز کسی عاجز شویم
هر که از ما می تواند صرفه بردن، مال اوست
کشتی ما شد بیابان مرگ همچون گردباد
موج این دریا همان از کینه در دنبال اوست
چون توانم دیگری دیدن طلبکارش سلیم؟
رشک دارم من به چشم خود که در دنبال اوست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
چشم من حلقه ای از سلسله ی دست من است
دانه ی مرغ دلم آبله ی دست من است
وادی چاک که از جیب بود تا دامن
در ره شوق تو یک مرحله ی دست من است
دست بر گل نکند غیر ز اندیشه ی خار
سپر تیغ شدن حوصله ی دست من است
سرنوشت من حسرت زده را در غم عشق
گر بخوانند، سراسر گله ی دست من است
صدفم من، که درین بحر پر آشوب سلیم
جشم عالم همه بر آبله ی دست من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
می شناسم چشم او را، طرفه مست کافری ست
دیده ام مژگان شوخش را، عجب تیرآوری ست
قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شده ست
می که هر برگی ز تاکش پنجه ی زورآوری ست
از تهیدستی به مقصد ره نیابد ناله ام
نخل چون بی برگ شد، هر شاخ تیر بی پری ست
از پریشانی چه پروا آن سعادت پیشه را
کز هنرمندی هر انگشتش به کف شاخ زری ست
یک سر مو حق نداری در وجود خود سلیم
هرچه از اسباب هستی داری، آن از دیگری ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دلم نگاه ترا سخت آشنا دیده ست
ولی نمانده به یادش که در کجا دیده ست
به چشم من چه عجب گر ز ناز ننشیند
غبار کوی تو چون سرمه چشم ها دیده ست
به من هر آنچه کند، پیش می تواند برد
جهان ز خون دلم دست در حنا دیده ست
فغان ز تربیت آسمان که دانه ی ما
به کشت پرورش از آب آسیا دیده ست
شکست توبه ی زاهد ز شوق ابر بهار
چرا پیاله گذارد ز کف، هوا دیده ست
ز چشم خویش سیاهی مزن به ما بسیار
که چشم خسته دلان تو چشم ها دیده ست
سلیم خاک شد و فرش راه اوست هنوز
به حیرتم که چه زان شوخ بی وفا دیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
دل از هوای صحبت جانانه پر شده ست
یک کس درون نیامده و خانه پر شده ست
هر کس برای خود سر زلفی گرفته است
زنجیر ازان کم است که دیوانه پر شده ست
مست از کجا و مرگ، وگرنه همین مرا
روزی هزار مرتبه پیمانه پر شده ست!
مستی به کعبه ما و تو تنها نکرده ایم
هنگامه ای ست این که درین خانه پر شده ست
در خواب صبح، بالش نرم است شمع را
فانوس بس که از پر پروانه پر شده ست
در مجلسی که چهره برافروخت او سلیم
صحبت میان بلبل و پروانه پر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا ز راز دو عالم، سخن بلندتر است
حدیث اهل محبت ز عالم دگر است
بیا که موسم گل چون نسیم در گذر است
بط شراب چو طاووس مست جلوه گر است
ز رفتن شب و وقت گل چراغ چه غم
پیاله گیر که فصل شکوفه ی سحر است
حریف کاسه ی چشم سیاه مست تو نیست
دلم که از گل رعنا تنک شراب تر است
ازان همیشه سر من به زیر بال خود است
که از هما به خودم اعتقاد بیشتر است
برای رفتن دوزخ بهانه می خواهم
بهشت ورنه مرا جای خانه ی پدر است
کجاست خرقه که خاشاک خشک پیکر ما
ز برق ابر سیاه سمور در خطر است
ره نسیم چمن بس که از قفس بستند
گذشت فصل گل و عندلیب بی خبر است
بهشت باده پرستان سلیم پای خم است
به این دلیل که میخانه عالم دگر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ساغر گلی ز گلشن بیهوشی من است
سرمه غبار کوچه ی خاموشی من است
من شعله ام، نهان نتوان داشت شعله را
ایام بی سبب پی خس پوشی من است
فصل بهار و مستی مرغان تمام شد
آمد خزان و وقت قدح نوشی من است
نازم به رازداری خود چون صدف که بحر
از موج، جمله لب پی سرگوشی من است
پیراهنم ز یاد لبش بوی می گرفت
خمیازه سینه چاک هم آغوشی من است
در هر لباس، جوهر زیبندگی خوش است
آیینه داغ طرز نمدپوشی من است
ساغر سلیم من به حریفان نمی دهم
موقوف مستی تو به بیهوشی من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شمع بر روی تو سرگرم نگاه افتاده ست
کار آیینه ز شوق تو به آه افتاده ست
در سرشت همه کس شوق تو مادرزاد است
از رحم در طلبت طفل به راه افتاده ست
لاله زار است سر کوی تو گویی که درو
رفته سرها همه بر باد و کلاه افتاده ست
گل دگر خنده ای از چهچه بلبل دارد
در ره این چمن آیا که به چاه افتاده ست
کرده نفرین جهان هر که گذشته ست سلیم
که بت راهزنی بر سر راه افتاده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
چراغان سینه ام از داغ عشق لاله رویان است
ز دل آهی که می خیزد مرا، دود چراغان است
سرشک آتشین می جوشدم از چشم همچون شمع
درین مکتب پر پروانه طفلان را گلستان است
حصار عافیت جز کنج تنهایی نمی باشد
که فانوس چراغ لاله دامان بیابان است
متاعی هر که دارد، رو به این بازار می آرد
محبت شهر و بر اطراف او عالم دهستان است
به گلشن می توان تحقیق کار این جهان کردن
که گل مجموعه ی تعبیر این خواب پریشان است
به غیر از خنده ی آن لب، علاجی نیست دردم را
که مرهمدان این زخمی که من دارم نمکدان است
سیاهی می زند هندوستان از حسن بر عالم
یکی از جمله ی سبزان ته گلگون او پان است
درین گلشن اگر جمعیتی بینی، تعجب کن
پریشانی فراوان است اینجا سنبلستان است
سلیم از رهگذار خوشخرامی چون توان رفتن؟
که چون از خانه می آید به مکتب، عید طفلان است