عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سامان حرف و صوت ندارد بیان ما
فردیست از کتاب خموشی زبان ما
مد نگاه عجز بود رمح جانستان!
کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما
از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما
تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما
رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است
حاجت به گفتگو نبود در میان ما
از اشتیاق آن برو آغوش، دور نیست
بیرون دود ز خانه خود گر کمان ما
واعظ، طریق مقصد ما راه باطنست
گردیده خامشی جرس کاروان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زان لبم، چاره یک شکر خند است
درد دل را، علاج گلقند است
خال نیلی، برآن لب شیرین
تخم ریحان و، شربت قند است
برد دیوانه خوشدلی ز میان
غصه ها حصه خردمند است
هر طرف گریه چشمه چشمه روان است
غم عشق تو کوه الوند است
اوست مجنون ز مردم ای عاقل
که به زنجیر فکرها بند است
نیست واعظ به از سخن اثری
زاده طبع به ز فرزند است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است
همدمان فاتحه خوانند برای تو همه
در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است
فقر ایوان بلندیست، برآیی چو برآن
پادشاهی و، جهانت همه باغ نظر است
گریه از تلخی ایام، چو طفلان تا چند؟
شیر مادر بودت، گر همه پند پدر است
سپر و جبه و جوشن، ببرت ای ظالم
همه وابسته یک ناوک آه سحر است
گریه از درد تو ای یار، مرا نور دو چشم
آتش عشق تو ای دوست، مرا تاج سر است
عیب جویان همه چشمند و زبان، گوشی نیست
ورنه گفتار تو واعظ همه در و گهر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
فکر آن موی میانم، بسکه در کاهیدن است
جسم بر تار نفس، چون رشته یی بر سوزن است
پیش رویت، بس که دارد اضطراب سوختن
شمع را از رشته جان، خار در پیراهن است
عشق میبالد بخود از اضطراب عاشقان
آتش دلهای پرخون را تپیدن دامن است
آبگیری میکند شمشیر را صاحب هنر
در دل شبها، دعا بی گریه، تیغ آهن است
باغ و بستان نیست حاجت بلبلان شوق را
هرکجا نالد، بیادش واعظ ما گلشن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشق معشوقیست کوی او دل تنگ من است
زینت الوان او از گردش رنگ من است
شیشه گردم، باده و آیینه باشم، عکس دوست
آتشی القصه دایم در دل سنگ من است
پادشاه ملک فقرم، لشکر من بی کسی است
از سر مطلب نهادن پای، اورنگ من است
چیست در دست نگین، جز پایبوس نامها؟
هست حق با من، قبول نام اگر ننگ من است
هیچ کس افتادگان را در نمی آرد ز پا
سر فگندن پیش دشمن، رایت جنگ من است
شرح حال من، توان از صفحه رخسار خواند
سطری از درد دل من، اشک گلرنگ من است
آنکه میگنجد مرا در عالم دل درد اوست
آنکه در عالم نگنجد، زان دل تنگ من است
من نه من، عکس جمال دوست را آیینه ام
این تن خاکی که می بینی ز من، زنگ من است
دخل و خرج من نمی خواند بهم واعظ از آن
خرج من چون ناله های خارج آهنگ من است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
نخل در آینه آب روان وارون است
اهل دل، ربط بهم از ره باطن دارند
رشته گوهر صد لفظ همان مضمون است
پیش ابنای زمان، عقل و خرد بی شرمیست
بید را نام سرافگنده چو شد، مجنون است
جامه هستیت از لوث هوس پاک کند
مالش سختی ایام، تو را صابون است
ظاهر و باطن ما، در طبق اخلاص است
هرچه در خانه بود آینه را بیرون است
تاب دردسر پرگویی کهسارم نیست
جای مجنون سراپا رم ما، هامون است
آن قدر تشنه حرف لب یاقوت توام
که زبان چون قلم از کام مرا بیرون است
کیست واعظ، که کند دعوی صاحب سخنی؟
این قدر بس که نگویند که ناموزون است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است
ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
آنکه هرلحظه نمرد از غم رویت، چون زیست؟
وآنکه از گریه نشد آب، نمیدانم کیست؟
مردم شهر محبت همه درویشانند
ناتوانیست که در مملکت عشق قویست
دست برداشتن وقت دعا ایمائی است
که شفاعتگر ما پیش خدا دست تهیست
این لئیمان که به همچشمی هم جود کنند
چون دو چشمند که بی هم نتوانند گریست
همه گفتند که: بر دوری تو صبر کنند
آنکه میگفت و نمیکرد بجز واعظ کیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
خرام ناز تو، معمار شهر ویرانیست
نگاه، مفتی آیین نامسلمانیست
ز شیوه های تو ای شاه ملک استغنا
کسی که ملتفت ماست، چین پیشانیست
عجب نباشد، اگر گشته چشم دلها سیر
که دست زلف تو در کیسه پریشانیست
یکی ز خاک نشینان کوی تست مگر
که عطف دامن گردون ز صبح نورانیست
کشیده است مگر تیغ، کوه تمکینت
که آفتاب ز حیرت چو چشم قربانیست
میان ناز تو صبر ما مگر جنگ است
که باز چشم سخنگوی، در رجز خوانیست
مدان ز سیل بلا واعظ اضطراب مرا
تپیدن دل من در تلاش ویرانیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
خاطر بلهوس او چه وفا خواهد داشت
لعل دوشابی آن دل، چه بها خواهد داشت
زآن شوم گردو، نهم روی به پشت پایش
که گه شرم نگاهی سوی ما خواهد داشت
بشکند طرف کلاهی، فتد آوازه بشهر
بشکند گر دل ما را، چه صدا خواهد داشت
بامن آن آتش سوزان چو شود گرم عتاب
نگه خشم، یقین جانب ما خواهد داشت
عزم وادید خود آن قاعده دان دارد باز
خانه آینه امروز صفا خواهد داشت
دلبری نیست چو او، ور بود آیینه صفت
شیوه دلبری از دلبر ما خواهد داشت
این نزاکت که از آن دست من امشب دیدم
دستی از دور بر آتش زحنا خواهد داشت
گر تو دوری نکنی این همه واعظ از دوست
دوری خود بتو کی دوست روا خواهد داشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کسی از جنون نگذاشت
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها
تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
شادکامی های عالم گر یکی سازند دست
کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال
زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟
کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو
پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت
حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد
پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد
تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ
دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
عیب است زبس تندی از مردم روشن دل
از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد
بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید
تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد
در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی
بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد
عکس گل رخسارش، در آب اگر افتد
از حیرت آن در بحر، گرداب نمیگردد
آن چهره آتشگون، زان شوخ که من دیدم
چون زلف برآن عارض، بیتاب نمیگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
بسر عشق جهان پیما نگردد سنگین پا
که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد
نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید
بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد
ز مفلس معتبر نبود سخن، هرچند حق باشد
که نقش سکه رائج هیچ جا بی زر نمیگردد
نگردد عشق تا کامل،نسازد با گریبان سر
که خاکستر نگیرد شعله تا اخگر نمیگردد
چه غم گر خصم کج رو از حسد پوشد هنرهایم
ز صیقل گوهر فولاد بی جوهر نمیگردد
پریشان خاطران را، در جبین نورد گر باشد
پریشان تا نگردد شمع، روشن تر نمیگردد
غرض آمیز نبود گفتگو، اخلاص کیشان را
گل آلود آب صاف از جدول مرمر نمیگردد
ز ذکر آتش آن چهره دارم سینه گرمی
که میریزد دو چشمم سیل و دامن تر نمیگردد
کجا از محنت گیتی شوند آزادگان باطل؟
که سوزی سنگ را هرچند، خاکستر نمیگردد
بزینت کی توان پوشید عیب بی کمالی را
که بی اسلوبی خط گم در آب زر نمیگردد
دلی باید که بشناسد حق دلسوزی پندم
که بی آیینه روشن قدر خاکستر نمیگردد
ز وحشت میرمد زین دل سیاهان گفته واعظ
اگر نه ناله اش از کوه هرگز برنمیگردد