عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
ای عشق تو مونس دل دیوانه
با درد و غم تو جان ما هم خانه
تا با غم عشق آشنا شد دل من
از صبر و خرد بکل شدم بیگانه
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرا عشقت از ره برون میبرد
بکوی ملامت درون میبرد
گراینست زنجیر زلف، ای حکیم
ترا هم به قید جنون میبرد
بتاراج دل چشم او بس نبود
لبش نیز خطی بخون میبرد
گل از روی او هست در انفعال
ولیکن به خنده برون میبرد
اگر شاهی از لعل او برد جان
از آن چشم خونریز چون میبرد؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گرم عشقت عنان دل نگیرد
دلم کوی بلا منزل نگیرد
مرنج از بیخودی های دلم، زانک
ز دیوانه کسی بر دل نگیرد
اگر چشمت جفایی کرد، سهل است
کسی بر مست لایعقل نگیرد
نسازد عاشقی را خاک، ایام
که اول باغمت در گل نگیرد
توانم برد جان از بند زلفت
اگر چشم توام غافل نگیرد
دوانم اشک را هر دم بکویش
که دانم راه بر سائل نگیرد
بشرطی شد قتیل عشق، شاهی
که فردا دامن قاتل نگیرد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
یار خط بر روی زیبا میکشد
سبزه بر گلبرگ رعنا میکشد
ماه را دامی ز عنبر مینهد
لاله را داغی ز سودا میکشد
سنبل از سودای مشکین کاکلش
طره شبرنگ در پا میکشد
در چمن سرو از فرو دستان اوست
خویش را چندین چه بالا میکشد
ای ملامت گو، من و خاک درش
گر ترا خاطر به صحرا میکشد
میکشد پیکان ز دل، آه از جگر
شاهی از دست تو اینها میکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
سرو تو مگر ز پا نشیند
کاین دل نفسی بجا نشیند
من بودم و دل، تو بردی آن نیز
خود گو که غمت کجا نشیند؟
هر کس که شبی نشست با تو
بسیار به روز ما نشیند
گردی که ز کوی دوست خیزد
بر دیده چو توتیا نشیند
شاهی سگ یار با تو ننشست
کس با چو تویی چرا نشیند؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عمری دهان تنگ توام در خیال بود
جان رمیده را همه فکر محال بود
رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق
ز ابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
گفتم: رسد میان توام باز در کنار
گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس
آن سر که سالها برهت پایمال بود
آشفته رفت گفته شاهی در این غزل
آری، بفکر زلف تو شوریده حال بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
گر چه با ترکانه چشم مست او دارم عتاب
هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب
در خم چوگان زلف او دل سرگشته را
همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب
با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب
گر ندارم روی دیدن روی او را ز احتشام
میتوان دیدن خیالش را دریغا نیست خواب
چشم او را من بگفتم ترکتازی تا بکی
زینسخن کردست خود را هندوی زلفش بتاب
گر بعمری در رهی با من درنگی افتدش
همچو عمر اندر زمان گیرد سوی رفتن شتاب
آن مه تابان ندارد آگهی کابن یمین
شد ز تاب مهر او همچون کتان از ماهتاب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عشقبازی با چو تو معشوق کاری بس خوشست
روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست
تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند
داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
خواهم افکندن سر اندرپای آن زیبا نگار
بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
گر چه ز آن سیمین سرین بارگرانم بر دلست
در زیادت باد تا باشد که باری بس خوشست
نرگس جادوت را مخمور می بینم ولیک
تا چه می خوردست کش در سرخماری بس خوشست
گر چه کشت ابن یمین را انتظار وصل دوست
گر میسر گردد آخر انتظاری بس خوشست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
راستی خود را سزاوار غرامت می کند
شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش
کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست
دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم
نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
گر نماید رجعتی آنماه شب در منزلم
اختر سر گشته میل استقامت می کند
از دلم بار سفر بر بست صبر بی ثبات
چون همی بنید که غم در وی اقامت می کند
من بمهر و او بکین مایل و زین مشگلتر آنک
سر گرانی آن سبکروح از سئآمت می کند
گو بچشم پر نم ابن یمین رویش ببین
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای ماه مهربان مه مهرست می بیار
بزمی بساز فصل خزان خوشتر از بهار
زود آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی در آبگینه فکن لعل آبدار
بر دست من بنه که بجان آمدم ز غم
تا یکنفس بشادی دل رغم روزگار
بوسم زمین بعزت و آنگه ز خرمی
نوشم بیاد بزم چو فردوس شهریار
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
شاه جهان طغای تمرخان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
ابراز خجالت کف دریا عطای او
با سوز دل همی رود و چشم اشکبار
از یمن مدحش ابن یمین را علی الدوام
رغم عدو ز گوهر موزون بود یسار
تا ز آفتاب و سایه بود در جهان نشان
باداش سایه بر سر خلق آفتاب وار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ایام گل ار بی مل خواهی بسر آوردن
رسمی بود این محدث از خود بدر آوردن
آئین چمن زین پس دانی چه بود هر روز
صد بوی بر افشاندن صد رنگ بر آوردن
در موسم گل توبه از جمله بدعتهاست
می ده که نمی یارم رسم دگر آوردن
گل گر چه دل افروزست اما بر اهل دل
بی روی ویش نتوان اندر نظر آوردن
گفتم که سهی سروانا گه ببرت گیرم
گفتا نتواند کس سروی ببر آوردن
ای ترک کمان ابرو از ابن یمین زیبد
تیر غم عشقت را از جان سپر آوردن
در دائره عشقت باشد عمل جز عم
از سیم روان خطی بر سطح زر آوردن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١
چشم پدر از هجر تو پوشیده چو گردید
فرزند دل افروز من ای بدر منیرا
پیراهن خود تحفه فرست ای پسر و گوی
القره علی وجه ابی یات بصیرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۶٩
حبذا روزگار بیعقلان
کز خرابی عقل آبادند
عقل و غم را بهم گذاشته اند
وز حماقت همیشه دلشادند
هر کجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو توامان زادند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٨
هیچ رنجی بتر ز غربت نیست
گر چه کامل شود بغربت مرد
خاصه آن ساعتی که بر سر راه
دوستانرا وداع باید کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١۵
شرح شوق و نیازمندی خویش
می نیارم که در بیان آرم
با کنار ار رسم ز بحر فراق
جان بشکرانه در میان آرم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
دارم هوس لعل تو ایدر خوشاب
بشتاب تو هم که میکند عمر شتاب
تا کی دل بریان من از خون جگر
بر آتش سودای تو گرید چو کباب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
آن بت که حدیث دلبری قصه اوست
مه در غم کاس از غم و از غصه اوست
آورد و نهاد بیضه ئی چندم پیش
دل گفت سپیده را که اینحصه اوست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا روی ترا بدیدم ایعشوه پرست
در دیده من نقش خیال تو نشست
جز مردم دیده ستمدیده من
بر آب روان کس دگر نقش نبست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
جانا لب میگون تو روح ما نیست
دارم نظری با تو ولی تنها نیست
تو یوسف حسنی و چهی در زنخت
دیدم که هزار جان در او زندانیست