عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
از فراق یار ناخشنود خویش
روی در نابود بینم بود خویش
بس که در سودا به شوق افتاده ام
از زیان خود ندانم سود خویش
خوبی او شد پدید از چشم من
سوختم بر آتش خود عود خویش
گر برآید از نمد آیینه ام
زشتی خویشم کند مردود خویش
از خطایم مغز جانم سوخته
سخت می ترسم ز آه و دود خویش
خاک معبدها رسانیدم به آب
از رخ زرد زمین فرسود خویش
وز گنهکاری ندیدم هیچگه
برکنار این فرق خاک آلود خویش
زنده زان مانم که یابم بوی وصل
از فراق عاقبت محمود خویش
روز فیروزی «نظیری » در پی است
دیده ام در اختر مسعود خویش
روی در نابود بینم بود خویش
بس که در سودا به شوق افتاده ام
از زیان خود ندانم سود خویش
خوبی او شد پدید از چشم من
سوختم بر آتش خود عود خویش
گر برآید از نمد آیینه ام
زشتی خویشم کند مردود خویش
از خطایم مغز جانم سوخته
سخت می ترسم ز آه و دود خویش
خاک معبدها رسانیدم به آب
از رخ زرد زمین فرسود خویش
وز گنهکاری ندیدم هیچگه
برکنار این فرق خاک آلود خویش
زنده زان مانم که یابم بوی وصل
از فراق عاقبت محمود خویش
روز فیروزی «نظیری » در پی است
دیده ام در اختر مسعود خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هرگز گلی شکفته نشد از نسیم خویش
گاهی توجهی به غلام قدیم خویش
نشناسدم کسی که ندارم قرینه ای
عنقا نهفته ماند ز مثل عدیم خویش
درهم تر از حساب تو کاری است چون کنم
با تیره تر دلی ز دماغ سقیم خویش
من موشکافم او گر هم بر گره زند
درمانده ام به بازی بخت ندیم خویش
محجوبم از تقید خود مستیی کجاست
کایم برون ز خرقه پرهیز و بیم خویش
گر پا کشم سرم به خرابات می رود
امیدوارم از روش مستقیم خویش
دل را به کوی عشق به تکلیف خوانده اند
هرجا برم رود به مقام قدیم خویش
گر بر فراز مسند شاهی نشسته ام
بیرون نمی نهم قدمی از گلیم خویش
مستی بگو بریز «نظیری » که رفت نیست؟
ظاهر مکن سلامت طبع سلیم خویش
گاهی توجهی به غلام قدیم خویش
نشناسدم کسی که ندارم قرینه ای
عنقا نهفته ماند ز مثل عدیم خویش
درهم تر از حساب تو کاری است چون کنم
با تیره تر دلی ز دماغ سقیم خویش
من موشکافم او گر هم بر گره زند
درمانده ام به بازی بخت ندیم خویش
محجوبم از تقید خود مستیی کجاست
کایم برون ز خرقه پرهیز و بیم خویش
گر پا کشم سرم به خرابات می رود
امیدوارم از روش مستقیم خویش
دل را به کوی عشق به تکلیف خوانده اند
هرجا برم رود به مقام قدیم خویش
گر بر فراز مسند شاهی نشسته ام
بیرون نمی نهم قدمی از گلیم خویش
مستی بگو بریز «نظیری » که رفت نیست؟
ظاهر مکن سلامت طبع سلیم خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بزم می سازیم سامان گر نباشد گو مباش
نوش می گوییم مهمان گر نباشد گو مباش
جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش
غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می کند
چشم هندو فارسی دان گر نباشد گو مباش
زلف بین سنبل در آغوش ار نگردد گو نگرد
رخ نگر گل در گریبان گر نباشد گو مباش
چشم ما را ز آب روی او گلی خواهد شکفت
دانه ای در خاک اگر پنهان نباشد گو مباش
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش
صد خطا در کار داریم از برای عفو او
ضعف صدق و نقض پیمان گر نباشد گو مباش
گر به زاری گر به رنجوری به یادش خرمیم
عمر دردش باد، درمان گر نباشد گو مباش
راه بی وادی و بی منزل «نظیری » می رویم
عشق رهبر گشته ایمان گر نباشد گو مباش
نوش می گوییم مهمان گر نباشد گو مباش
جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش
غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می کند
چشم هندو فارسی دان گر نباشد گو مباش
زلف بین سنبل در آغوش ار نگردد گو نگرد
رخ نگر گل در گریبان گر نباشد گو مباش
چشم ما را ز آب روی او گلی خواهد شکفت
دانه ای در خاک اگر پنهان نباشد گو مباش
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش
صد خطا در کار داریم از برای عفو او
ضعف صدق و نقض پیمان گر نباشد گو مباش
گر به زاری گر به رنجوری به یادش خرمیم
عمر دردش باد، درمان گر نباشد گو مباش
راه بی وادی و بی منزل «نظیری » می رویم
عشق رهبر گشته ایمان گر نباشد گو مباش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
از نقل و باده گوشه دل گشته روشنش
کو جام جم که آینه سازم ز آهنش
زحمت کشد ز شمع مسخر کنم سپهر
تا هر شب آفتاب برآرم ز روزنش
غایب شوم ز خلوت و حاضر شوم بر او
دلق از بدن برآرم و دربر کشم تنش
نگذارمش به حرف که گوید کدام و کیست
گر از قفای در رسد آواز دشمنش
از دست من به حیله برون رفته بارها
تا پا نگیرمش نکنم سست دامنش
سیب ذقن به بازیش از کف نمی دهم
تا دست کوتهم نشود طوق گردنش
زین سیمگون حصار «نظیری » نمی رود
تا قفل سیم او نشود نعل توسنش
کو جام جم که آینه سازم ز آهنش
زحمت کشد ز شمع مسخر کنم سپهر
تا هر شب آفتاب برآرم ز روزنش
غایب شوم ز خلوت و حاضر شوم بر او
دلق از بدن برآرم و دربر کشم تنش
نگذارمش به حرف که گوید کدام و کیست
گر از قفای در رسد آواز دشمنش
از دست من به حیله برون رفته بارها
تا پا نگیرمش نکنم سست دامنش
سیب ذقن به بازیش از کف نمی دهم
تا دست کوتهم نشود طوق گردنش
زین سیمگون حصار «نظیری » نمی رود
تا قفل سیم او نشود نعل توسنش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بی تو نه با غم خوش و نی خانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
طاعت پیر مغان کن وز همه بیگانه باش
اول از میخانه بودی آخر از بتخانه باش
کشتگان عشق، می از کاسه سر می خورند
چون که سر را خاک خواهد خورد گو پیمانه باش
کاذبی در عشق، اگر خاکسترت گردد خموش
پا چو در میدان سربازان نهی مردانه باش
آنچه در رخسار گل آبست در شمع آتش است
عندلیبت گر نمی خوانند رو پروانه باش
تا مقیم خانه ای تسخیر و افسونت کنند
گر پری می بایدت رو ساکن ویرانه باش
شکر لله در سرت از عشق هست اندیشه ای
اندک اندک مشق این سودا کن و دیوانه باش
تا ازو غافل شدی خوردی «نظیری » زخم تیر
صد نظر بر دامگاه و یک نظر بر دانه باش
اول از میخانه بودی آخر از بتخانه باش
کشتگان عشق، می از کاسه سر می خورند
چون که سر را خاک خواهد خورد گو پیمانه باش
کاذبی در عشق، اگر خاکسترت گردد خموش
پا چو در میدان سربازان نهی مردانه باش
آنچه در رخسار گل آبست در شمع آتش است
عندلیبت گر نمی خوانند رو پروانه باش
تا مقیم خانه ای تسخیر و افسونت کنند
گر پری می بایدت رو ساکن ویرانه باش
شکر لله در سرت از عشق هست اندیشه ای
اندک اندک مشق این سودا کن و دیوانه باش
تا ازو غافل شدی خوردی «نظیری » زخم تیر
صد نظر بر دامگاه و یک نظر بر دانه باش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
افغان که بعد صد طلب و جستجوی خویش
پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش
آزرده تر ز آبله خار دیده ام
خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش
از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم
چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش
آبم نماند در جگر از بس گریستم
دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش
می سوخت کلک و دفتر اگر داشتی دلم
از گفتگوی دوست سر گفتگوی خویش
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
در حیرت جمال تو گم بودم ای دریغ
فرصت نشد که از تو کنم جستجوی خویش
عشق است و صد امید «نظیری » گناه نیست
با او بگوی یک سخن از آرزوی خویش
پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش
آزرده تر ز آبله خار دیده ام
خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش
از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم
چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش
آبم نماند در جگر از بس گریستم
دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش
می سوخت کلک و دفتر اگر داشتی دلم
از گفتگوی دوست سر گفتگوی خویش
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
در حیرت جمال تو گم بودم ای دریغ
فرصت نشد که از تو کنم جستجوی خویش
عشق است و صد امید «نظیری » گناه نیست
با او بگوی یک سخن از آرزوی خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بستم در تصرف گفت و شنید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دم دم شاهدست و می می خاص
لب ز لب بوسه چین و جان رقاص
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص
گوییا در مزاج نافع او
همه اشیا نهاده اند خواص
گهر اندر محیط خم دیده
می به شیشه چو دیده غواص
بس که با سلسبیل می ماند
مستش ایمن بود به روز قصاص
مطربش چون سرود بردارد
ماتمی را کند ز غصه خلاص
ساقی سیم ساعدش باید
ساغرش خواه سیم و خواه رصاص
واعظ ار رد ما کند خوانیم
قول «القاص لایحب القاص »
هرکسی از رهی رسد به خدای
تو ز طاعت «نظیری » از اخلاص
لب ز لب بوسه چین و جان رقاص
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص
گوییا در مزاج نافع او
همه اشیا نهاده اند خواص
گهر اندر محیط خم دیده
می به شیشه چو دیده غواص
بس که با سلسبیل می ماند
مستش ایمن بود به روز قصاص
مطربش چون سرود بردارد
ماتمی را کند ز غصه خلاص
ساقی سیم ساعدش باید
ساغرش خواه سیم و خواه رصاص
واعظ ار رد ما کند خوانیم
قول «القاص لایحب القاص »
هرکسی از رهی رسد به خدای
تو ز طاعت «نظیری » از اخلاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
هرکه چون یوسف شود از محنت زندان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
نه خانقاه نشین می شویم و نی مرتاض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
حضور وقت نمی یابم و حلاوت فرض
دلم به قهر تو رهن است و جان ز لطف تو قرض
به هم برآمده از شوخی تو اوقاتم
نه سنتم ز تو سنت بود نه فرضم فرض
فلک حجاب دعایم نمی شود اما
به غمزه حاجت ابرو نمی نماید فرض
سخن که از دل شوریده بر زبان آید
به رسم تحفه ملک بر سما برد از ارض
به شکر نعمت تو برنمی توانم خاست
که تا به گردنم از بار منتت در قرض
مثال ما گل خندان و سرو آزادست
درین حدیقه به طولست عیش ما نه به عرض
به فضل اوست «نظیری » چو مزد کار آخر
معلم ملکوتت به علم کردم فرض
دلم به قهر تو رهن است و جان ز لطف تو قرض
به هم برآمده از شوخی تو اوقاتم
نه سنتم ز تو سنت بود نه فرضم فرض
فلک حجاب دعایم نمی شود اما
به غمزه حاجت ابرو نمی نماید فرض
سخن که از دل شوریده بر زبان آید
به رسم تحفه ملک بر سما برد از ارض
به شکر نعمت تو برنمی توانم خاست
که تا به گردنم از بار منتت در قرض
مثال ما گل خندان و سرو آزادست
درین حدیقه به طولست عیش ما نه به عرض
به فضل اوست «نظیری » چو مزد کار آخر
معلم ملکوتت به علم کردم فرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق کار بوده و سامان نبوده شرط
سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند
افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن
با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن
در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
پیمانت استوار به صد نقض می شود
در عهد کس شکستن پیمان نبوده شرط
بهتان گنج بر دل مسکین نهاده اند
ورنه خراج، بر ده ویران نبوده شرط
در عین اتحاد حجاب از برای چیست
گر از نخست، حسرت و حرمان نبوده شرط
ناهید و زهره شاد نسازد به جام صوت
آن را که از ازل دل شادان نبوده شرط
در خواب می رسید به یوسف پیام مصر
آسودنش به مأمن کنعان نبوده شرط
منصور را که رخصت اظهار داده اند
غیر از قصاص و محنت زندان نبوده شرط
چون گو سر از نظاره «نظیری » به باد داد
خود را نمودن از سر میدان نبوده شرط
سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند
افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن
با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن
در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
پیمانت استوار به صد نقض می شود
در عهد کس شکستن پیمان نبوده شرط
بهتان گنج بر دل مسکین نهاده اند
ورنه خراج، بر ده ویران نبوده شرط
در عین اتحاد حجاب از برای چیست
گر از نخست، حسرت و حرمان نبوده شرط
ناهید و زهره شاد نسازد به جام صوت
آن را که از ازل دل شادان نبوده شرط
در خواب می رسید به یوسف پیام مصر
آسودنش به مأمن کنعان نبوده شرط
منصور را که رخصت اظهار داده اند
غیر از قصاص و محنت زندان نبوده شرط
چون گو سر از نظاره «نظیری » به باد داد
خود را نمودن از سر میدان نبوده شرط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نی خاطرم از کتاب محظوظ
نی طبع ز انتخاب محظوظ
از بس که مشوشم نگردم
از بوی گل و گلاب محظوظ
کوثر به شراب می فروشم
مستسقیم و ز آب محظوظ
صد شهر کنم به گریه ویران
دیوانه ام از خراب محظوظ
پوشیده حیا جمال حالم
محظوظم ازین نقاب محظوظ
گر آتش دوزخ آتش ماست
کافر شود از عذاب محظوظ
ور کار به آن فرشته خویست
عاصی شود از حساب محظوظ
از باده تلخ توبه ام داد
گردیدم ازین شراب محظوظ
آتش به رگ و پیش رسیده
گشتم ز دل کباب محظوظ
از فرقت آب تا خبر شد
ماهی شد از اضطراب محظوظ
ظاهر شد و گفت لن ترانی
موسی شد ازین جواب محظوظ
بررفت به آسمان «نظیری »
شد ذره ز آفتاب محظوظ
نی طبع ز انتخاب محظوظ
از بس که مشوشم نگردم
از بوی گل و گلاب محظوظ
کوثر به شراب می فروشم
مستسقیم و ز آب محظوظ
صد شهر کنم به گریه ویران
دیوانه ام از خراب محظوظ
پوشیده حیا جمال حالم
محظوظم ازین نقاب محظوظ
گر آتش دوزخ آتش ماست
کافر شود از عذاب محظوظ
ور کار به آن فرشته خویست
عاصی شود از حساب محظوظ
از باده تلخ توبه ام داد
گردیدم ازین شراب محظوظ
آتش به رگ و پیش رسیده
گشتم ز دل کباب محظوظ
از فرقت آب تا خبر شد
ماهی شد از اضطراب محظوظ
ظاهر شد و گفت لن ترانی
موسی شد ازین جواب محظوظ
بررفت به آسمان «نظیری »
شد ذره ز آفتاب محظوظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ
وگر تو ننگری از چشم اشگبار چه حظ
درآ به مشرب روحانیان و واصل شو
معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ
به چشم ما در و دیوار بوستان مستند
تو را که باده نمی نوشی، از بهار چه حظ
نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد
اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ
کلید قفل همه گنج ها به ما دادند
به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ
گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند
مرا که بی خود و مستم ز اعتبار چه حظ
ز عمر آن چه گرامی تر است در سفرست
مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ
به لاف هم تک برق و براق می تازم
برون نمی رودم مرکب از غبار چه حظ
هزار ذوق «نظیری » به درد نومیدیست
فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ
وگر تو ننگری از چشم اشگبار چه حظ
درآ به مشرب روحانیان و واصل شو
معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ
به چشم ما در و دیوار بوستان مستند
تو را که باده نمی نوشی، از بهار چه حظ
نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد
اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ
کلید قفل همه گنج ها به ما دادند
به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ
گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند
مرا که بی خود و مستم ز اعتبار چه حظ
ز عمر آن چه گرامی تر است در سفرست
مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ
به لاف هم تک برق و براق می تازم
برون نمی رودم مرکب از غبار چه حظ
هزار ذوق «نظیری » به درد نومیدیست
فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
نه عاقلست که باور کند به فرض وقوع
من و خرد که مشیت به نور او اول
در آفرینش افلاک و ارض کرد شروع
چهل صباح که معجون خلق پروردند
حکیم کرده همین نشئه حاصل از مجموع
چنان که خوف و رجا از نتایج خرداند
بود نتیجه خوف و رجا خضوع و خشوع
اگر خرد ننماید ره ثواب و عقاب
ز قلب عشق نمی خیزد و ز عین دموع
نگاه مرد خردمند بر حقیقت کار
فقیه مدرسه درمانده اصول و فروع
به عقل نیز «نظیری » نمی توان رستن
مگر به جذبه عشقت خطا شود مرفوع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
نه عاقلست که باور کند به فرض وقوع
من و خرد که مشیت به نور او اول
در آفرینش افلاک و ارض کرد شروع
چهل صباح که معجون خلق پروردند
حکیم کرده همین نشئه حاصل از مجموع
چنان که خوف و رجا از نتایج خرداند
بود نتیجه خوف و رجا خضوع و خشوع
اگر خرد ننماید ره ثواب و عقاب
ز قلب عشق نمی خیزد و ز عین دموع
نگاه مرد خردمند بر حقیقت کار
فقیه مدرسه درمانده اصول و فروع
به عقل نیز «نظیری » نمی توان رستن
مگر به جذبه عشقت خطا شود مرفوع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه گل این جا ز عشق خار فارغ
نه مل از شورش خمار فارغ
درین مجلس طرب هر دم فزونست
نگردد ساقی از ایثار فارغ
شب آمد نوبت سودای ما شد
ز شور و فتنه شد بازار فارغ
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ
رقیب و پاسبان خوابید و گردید
دل پوینده از زنهار فارغ
شکر لب بوسه ها بر کام جان داد
لب جوینده از اظهار فارغ
به یکرنگی و یک تایی رسیدیم
شدیم از مصحف و زنار فارغ
از آن سودای ما آخر نگردید
که حسن او نگشت از کار فارغ
به شب از بس که گستاخم «نظیری »
نگردم روز از استغفار فارغ
نه مل از شورش خمار فارغ
درین مجلس طرب هر دم فزونست
نگردد ساقی از ایثار فارغ
شب آمد نوبت سودای ما شد
ز شور و فتنه شد بازار فارغ
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ
رقیب و پاسبان خوابید و گردید
دل پوینده از زنهار فارغ
شکر لب بوسه ها بر کام جان داد
لب جوینده از اظهار فارغ
به یکرنگی و یک تایی رسیدیم
شدیم از مصحف و زنار فارغ
از آن سودای ما آخر نگردید
که حسن او نگشت از کار فارغ
به شب از بس که گستاخم «نظیری »
نگردم روز از استغفار فارغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ره نداد آه قدرم بر سر خوان تو ملک
کز نمکدان تو بر لب زنم انگشت نمک
رستخیزی که شود زیر و زبر کار جهان
چند رختم به سما باشد و بختم به سمک
می شدم دامن ترسابچه گیرم پی کام
عشق فریاد برآورد که الله معک
هرکه در کعبه به اخلاص نشد خالص نیست
دل ما سنگ سیاهست ولی سنگ محک
من کجا فن سراییدن اشعار کجا
آن چه بر لوح جبین رفت نمی گردد حک
بر جمال تو نهادند از آن خال سیاه
که ز حسن تو نیفتند ملایک در شک
عشق می جستم و دل بود سراسیمه که چیست
ناگهم فکر تو از صد هوش آورد به یک
شد چنان عشق تو کز صحبتم از دور شوی
متصور به جمال تو درآیند ملک
هر دم افسانه جانکاه «نظیری » بیش است
عمر رفت و نه نشستیم به هم یک دو شبک
کز نمکدان تو بر لب زنم انگشت نمک
رستخیزی که شود زیر و زبر کار جهان
چند رختم به سما باشد و بختم به سمک
می شدم دامن ترسابچه گیرم پی کام
عشق فریاد برآورد که الله معک
هرکه در کعبه به اخلاص نشد خالص نیست
دل ما سنگ سیاهست ولی سنگ محک
من کجا فن سراییدن اشعار کجا
آن چه بر لوح جبین رفت نمی گردد حک
بر جمال تو نهادند از آن خال سیاه
که ز حسن تو نیفتند ملایک در شک
عشق می جستم و دل بود سراسیمه که چیست
ناگهم فکر تو از صد هوش آورد به یک
شد چنان عشق تو کز صحبتم از دور شوی
متصور به جمال تو درآیند ملک
هر دم افسانه جانکاه «نظیری » بیش است
عمر رفت و نه نشستیم به هم یک دو شبک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک