عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با قامت تو باغبان سرو صنوبر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
خوابم چو با خیال جمالت یکی شود
بر دیده هرمژه زغمت ناوکی شود
آنرا که غوص لؤلؤئی اندر نظر بود
بحر محیط در نظرش اندکی شود
گو دیده دوبین بکند یار متحد
تا این دوئی بچشم حقیقت یکی شود
خلقی اگر زجوهر فردند در گمان
زاهل یقین زلعل تو رفع شکی شود
آشفته چون بطفلی پیری ندیده ای
پیرانه سر دلیل رهت کودکی شود
عاقل بکیش عشق زدیوانگان بود
هر کاو که یافت ذوق جنون زیرکی شود
درویش را زکسوت فقراست سلطنت
خاک در علی بسرش تاجکی شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
المنة لله که شب هجر سرآمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ترک من چون سر آن زلف معنبر شکند
قیمت مشک ختا رونق عنبر شکند
در بهشت رخت از لعل تو ساقی گردد
در بهشت ابدی رونق کوثر شکند
عاشق خاص بود محرم خلوتگه یار
این مقامی است که جبریل در او پر شکند
همچو خورشید که خیل مه و سیاره شکست
مه من دستگه خسرو خاور شکند
ترک چشم تو ندانم که چه مذهب دارد
که خورد خون مسلمان دل کافر شکند
گر برد نقش رخت تحفه کس از فارس بچین
مانی ازخجلت خود خامه بدفتر شکند
این غزل خواند اگر مطرب خوش نغمه بهند
هیچ طوطی نکند میل که شکر شکند
بسته از شش جهتم خصم چو مژگان بتان
مگرش تیغ کج فاتح خیبر شکند
وصی و بن عم و داما نبی شیر خدا
که بشمشیر دو سر فرغظنفر شکند
زشرف پای گذارد بسردوش نبی
تا بت آذری از بام حرم برشکند
کرده بر گردن خود طوق سگش آشفته
تا که از فخر بسر افسر قیصر شکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
اگر آه مرا اندر شب هجران اثر باشد
کفایت خرمن کون و مکان را یکشرر باشد
ندیدی حالت یعقوب و حسن ماه کنعانرا
جفاکار است و زیبارو اگر چه خود پسر باشد
دهان بگشا و حرف قتل عاشق در میان آور
که تا معلوم گردد کت دهان هست و کمر باشد
قدت را سرو گفتم لیک حیرانم که در بستان
ثمرکی سرورا عناب و بادام و شکر باشد
نیارد منع عاشق از نظر بازی آن منظر
نصیحت گو اگر از زمره اهل نظر باشد
تراکت غنچه وش پرخنده لب باشد نه ای عاشق
نشان عشاق را لبهای خشک و چشم تر باشد
مکن از من دریغ ای باد خاک مقدم او را
که خاک پای او آشفته را کحل البصر باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
برون از دیده غواص صد دریای خون آمد
که تا یک گوهر ارزنده از دریا برون آمد
زبس دلهای خونین کرده جا در نافه زلفش
عجب نبود گر از آن موی مشکین بوی خون آمد
مگر زلف نژند تو کمند خاطر من شد
که هر جا میکشد دل در قفایش بیسکون آمد
مرنج از راستی کز سرو موزون بر بیالائی
بمه سنجیده ام حسن رخت صدره فزون آمد
زکف شد دامن دلدار اکنون باد در دستم
چها زین پس بمن یا رب زبخت واژگون آمد
چگونه ره برم در شام هجران بر سر کویش
اگر نه بوی زلف عنبرینش رهنمون آمد
اگر دیوانه زنجیر زلف آن پری روئی
برت آشفته صد مجنون پی درس جنون آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
اگر آن ماه پیکر پرده از رخسار برگیرد
زخجلت ابر را خورشید چون معجر بسر گیرد
چو گو افتاده ام اندر سم گلگون سمند او
مگر چوگان زلفش روزیم از خاک برگیرد
برآید آتشین آهم گر از دل در شب هجران
از آن ترسم که آتش در تمام خشک و تیر گیرد
عجب نبود بباغ ار میوه خونین ببار آرد
نهالی کاو زسیلاب سرشک من ثمر گیرد
اگر ریزد بعمان قطره اشکم عجب نبود
صدف کز شاخ مرجان بار نه عهد گهر گیرد
کشم هر چند جور از یار ما فارغ از رشکم
خنک آن کاو که چون من دلبر بیدادگر گیرد
متاع حسن کاسد شد که سر زد خط زرخسارش
کسادی آرد آری هاله چون گرد قمر گیرد
بگو دیوانه ای دیدم گسسته سلسله شیدا
گر آن زنجیر مو از حال آشفته خبر گیرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
عاشقان را بسر ار تیر بلا میبارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دوستان دلبر بدست افتاد دستی برزنید
زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید
دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان
چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید
جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید
وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید
مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول
چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید
از برای استراق سمع گر آید رقیب
از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید
گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس
سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید
از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید
تیر آه آتشین دردیده اختر زنید
کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست
خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید
صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید
شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید
حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست
در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید
یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو
همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید
هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم
بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید
تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن
آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
زیبا صنما این همه زیبا نتوان بود
رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود
در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت
آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود
گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی
گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود
ترکان همه خونریزو ندارند محابا
لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود
از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل
عمری بتماشا و تمنا نتوان بود
بر کوه نهی بار غم عشق بنالد
بالله که چون کوه توانا نتوان بود
چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست
آسوده بر این آتش سودا نتوان بود
گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است
هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود
دارند بتان ناخن مخضوب زحنا
با پنجه سیمین مهنا نتوان بود
گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت
مانند علی والی و والا نتوان بود
آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین
گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
چو یاد زلف توام در ضمیر میآید
زگفته ام همه بوی عبیر میآید
تو آهوی ختنی یا رب این چه افسونست
که شیر بیشه بدامت اسیر میآید
بسنگ خاره کند رخنه ناوک مژه ات
چو سوزنی که برون از حریر میآید
میان خیل بتان شهسوار کج کلهم
چو در میانه لشکر امیر میآید
زخون حلق من ای ترک شخ کمان بگذر
که صیدهای چنین کم بتیر میآید
بغیر آینه کانهم رخ تو عاریه کرد
کجا تو را بدو عالم نظیر میآید
اگر بکوی تو آشفته شکسته پرم
ولی زگلشن خلدم صفیر میآید
دوباره مانی اگر نقش صد نگار کند
کجا چو نقش رخت دلپذیر میآید
سواره تیغ بکف میرسد پی قتلم
چو آن بلا که زبالا بزیر میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دلبر از کین بنگر با من دلداده چه کرد
غم آن سرو سهی با دل آزاده چه کرد
گر مرا خرقه برهن می نابست چه باک
زاهد شهر ندانی که بسجاده چه کرد
زده از مشگ ختن خال معنبر بر گل
بنگر این نقش که با آینه ساده چه کرد
دل که دیوانه و زنجیری او نیست کجاست
چابکی بین که بیک جلوه پریزاده چه کرد
ساقی از بوی میش کرد مرا آشفته
با حریفان بنگر نشئه آن باده چه کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
آن دو چشم تو که در زیر دو ابروی خمند
چون دو مستند که پیوسته پی قصد همند
چشمهایت زنگه و آن دو لبان از خنده
آفت خیل عرب فتنه ملک عجمند
شبنم آسا بر خورشید جمالت عدمند
مه و خورشید که در منطقه ثابت قدمند
خضر عهدند و جوان بخت و ندیده ظلمات
سبزهائی که بگرد لب نوشت بدمند
صوفیانی که بذوق تو بوجند و سماع
فارغ از زمزمه مطرب و از زیر و بمند
آه از آن ترک کمانکش که قدر انداز است
حذر از آن دو خم زلف که پرپیچ و خمند
بی وجود تو مرا زندگی آنسان تنگست
که برم حسرت از آنان که بخواب عدمند
چه عجب الفت چشمان تو با مرغ دلم
وحشیان هیچ زدیوانه شنیدی برمند
نه زیاد است بسوداش اگر سر دادم
خوب رویان وفا پیشه ندانی که کمند
پی نبرده بگلستان تو چون آشفته
بعبث بیهده جمعی پی باغ ارمند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
از مردم چشم تو دل زلفت بیغما میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
ترکی که از ملک دلم طاقت بیغما میبرد
ترک نگاهش یک تنه یغما زتن ها میبرد
از غمزه غارتگرش یرغو بسلطان میبرم
بیباک بین کز چابکی دل بیمحابا میبرد
گفتم بخالش کی سیه بگریز از این آتشکده
گفتا در آتش جایگه هندو بعمدا میبرد
زلفش شکن اندر شکن چشمش بقصد جان من
این جادو و آن راهزن یا میکشد یا میبرد
دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او
خون دلم انگشت او از بهر حنا میبرد
آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان
باد صبا خاکسترم اینک بصحرا میبرد
آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او
گاهی بدیرم میکشد گه در کلیسا میبرد
شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا
بر دامن زلف بتان دست تولا میبرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا رود جان از تن ما میرود
داند این معنی بعمدا میرود
دل نگیرد بعد از این اینجا قرار
دلبرش هر جا هست آنجا میرود
خار دیبا ترسمش بر پا رود
گر که خود بر فرش دیبا میرود
فوج غمزه جابجا داده قرار
ترک یغمائی بیغما میرود
تا که گیرد فیضی از لعلش مسیح
مرده سان سویش مسیحا میرود
اشگ من هر شب بپروین عقد بست
تیر آهم بر ثریا میرود
آن پسر را بر پدر بس فخرهاست
فخر مردم گر به آبا میرود
دل زکویش میکند عزم سفر
بلبل از گلشن بغوغا میرود
بر سر زلف بتان دل بسته ای
عمرت آشفته بسودا میرود
سر بنه بر درگه شاه نجف
کار درویشانا بمولا میرود
لعل دارد از لب تو آب و رنگ
در زچشم ما بدریا میرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
هر که دل در خم آنزلف پریشان دارد
داند آنحال که گو در خم چوگان دارد
چشم من دیده منجم بشب هجر و بگفت
نظری هست در این خانه که باران دارد
میزند خون دلم موج همی بر سر موج
قلزم دیده ام امشب سر طوفان دارد
آورد موج سرشکم در خونین بکنار
کی چنین لؤلؤ مرجان کون عمان دارد
ایمن از آفت اهریمن خط کی ماند
خاتم لعل تو گر نقش سلیمان دارد
اگر آن پنجه سیمین و کمند گیسوست
دست بربسته دو صد رستم دستان دارد
مرغ روح است پرافشان بهوای قد تو
گرد سرو چمن از فاخته افغان دارد
دردمند غم عشقیم طبیبا بگذر
این نه دردیست که پنداری درمان دارد
هست بیشک خبر از سینه صد چاک منش
هر که اندر نظر آن چاک گریبان دارد
چشم تو منظر زیبای تو در آینه دید
خبر ازحالت آشفته حیران دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
گر در حریم عشق کسی محرم اوفتد
در سر هوای کعبه و دیرش کم اوفتد
از جم بیار یاد چو جام طرب کشی
کز صد هزار شاه یکی چون جم اوفتد
گر مریمی زروح قدس بارور شود
شاید که زاده اش چو تو عیسی دم اوفتد
تعویذ خط بیار بر آن لعل لب زمشک
ترسم بدست اهرمن این خاتم اوفتد
گردد مثل بطرز خوی افشانی رخت
بر برگ لاله گر بچمن شبنم اوفتد
شاید که حور زاید چون تو پری نژاد
حور و پری که جفت بنی آدم اوفتد
گفتم رخ تو بدر و کمان ابرویت هلال
بر بدر کی هلال سیه توام اوفتد
شد عالمی خراب بجز طاق میکده
نازم بآن بنا که چنین محکم اوفتد
شادی دهر را ثمری نیست غیر غم
خرسند خاطری که قرین غم اوفتد
گر بر دلی جراحتی آید زبون شود
جز داغ عشق کاو بدرون مرهم اوفتد
جز گفته پریشان زآشفته نشنوی
چون از خیال زلف کجت درهم اوفتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
زجانان ناگزیر است آنکه را در جسم جان باشد
که بی جانانه جان در تن چو جسمی بی روان باشد
بهر گنجیست لابد پاسبان ماری و زلفینت
بود ماری که کارش پاس گنج شایگان باشد
توئی آن خسرو شیرین که با لعل شکرخندت
جهان گر سربسر قندمکرر رایگان باشد
فروهل پرده از عارض که گل بر شاخ میبالد
بچم تابنده بالات سرو بوستان باشد
بعهد یاریت دایه میان بربسته برمهدم
همان عهدم بپایان لحد اندر میان باشد
بمهر مهر تو گنج ازل در سینه بنهفتم
گرم از قهر میرانی که مهر من همان باشد
مرا مغبچه ی ساقی بکوی میفروشان بس
اگر گویند حوری در بهشت جاودان باشد
ستاده جان بکف یعقوب با شوق و شعف در ره
مگر پیراهن یوسف میان کاروان باشد
بسوزانند چون شمعم اگر آشفته سر تا پا
بگویم شرح عشقش تا که در کامم زبان باشد
کدامین عشق حیدر نور سرمد مظهر واجب
که در کریاس او یک پرده هفتم آسمان باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
روزگاریست که افلاک بکین میگذرد
کار عشاق بدور تو چنین میگذرد
چند گوئی که مه از بام فلک میتابد
بنگر آن ماه که بر سطح زمین میگذرد
خویش را مشتری از بام سپهر اندازد
با چنین جلوه گر آن زهره جبین میگذرد
آهوی چشم تو چون دید بچین خم زلف
از سر نافه مشگ آهوی چین میگذرد
کیست آن شعله جواله که بر برق نشست
که تف شعله اش از خانه زین میگذرد
خط بگرد لب تو فتوی خونم بنوشت
کار شاهان همه از خط و نگین میگذرد
مه و خورشید کشیده بدم از اژدر زلف
معجزه میکند و سحر مبین میگذرد
هر که بر کفر سر زلف تو ایمان آورد
آری آشفته صفت از دل و دین میگذرد
هر که دادند رهش بر در میخانه عشق
همچو آدم زسر خلد برین میگذرد
جا بکریاس نجف گر بدهندش زشرف
از سر رتبه خود روح امین میگذرد
پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم
به تو یارب چه گذشته بمن این میگذرد