عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گهی چشمت به نیش غم دلم را ریش می دارد
گهی قدّت به شوخی سرو را پا پیش می دارد
دلی دارم پیِ قربانیِ چشمت چه باید کرد
مرا با شیوه یی آن ترک کافر کیش می دارد
همه شب شمع را بر رغم من دل ز آن همی سوزد
که آن کم عمر را از خود غم من بیش می دارد
دلم با عشق از آن دعویّ خویشی می کند هردم
که آن بیگانه رو ما را از آنِ خویش می دارد
ز عشق این بس نشانِ سلطنت مسکین خیالی را
که خود را از کمال سلطنت درویش می دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گهی که آیت حسن تو را بیان کردند
مرا به مسألهٔ عشق امتحان کردند
ز فاش کردن سرّ تو سرفرازان را
همین بس است که سر در سر زبان کردند
مگیر خرده بر اطوار بی دلان کاین قوم
هر آنچه شحنهٔ عشق تو گفت آن کردند
تو در میانهٔ شهری مقیم و بی خبران
به جست و جوی تو صد شهر در میان کردند
نشان بخت و سعادت نگر که روز نخست
مرا به داغ غلامیِّ تو نشان کردند
گریز نیست خیالی ز رفتن ره عشق
تو را چو روز ازل این چنین روان کردند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
لبت جانبخش و دلجو می نماید
به چشمم ز آن همه او می نماید
ز چشم جان فشان نقش خیالت
چو عکس لاله در جو می نماید
خطت نقشی ست گویا لیک خاموش
ولی لعلت سخنگو می نماید
صبا گویی ز زلفت می زند دم
که مشگ افشان و خوشبو می نماید
تو خطّ و خال بنما با خیالی
که اینها از تو نیکو می نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ماه رخسارِ تو دید و عاشقی بنیاد کرد
گل نسیمت از صبا بشنید و دل برباد کرد
نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد
از برای جان درازی سرو را آزاد کرد
مردمیهای رقیبت را فرامُش چون کنم
کاو سگ کوی تو را چون دید ما را یاد کرد
تا ز ابرو علم سحر آموزد آخر غمزه ات
مدّتی در عین شوخی خدمت استاد کرد
گر خیالی در غم عشقت بمیرد باک نیست
چون به تکبیری بخواهی روح او را شاد کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
مرا تا سوز دل هر شب بلای تن نخواهد شد
چو شمع این راز پنهانم تو را روشن نخواهد شد
به سعی غمزه و ابرو مکن تاراج ملک دل
که تدبیر چنین کاری به مکر و فن نخواهد شد
کسی کاو همچو ابراهیم ننهد پای در دعوی
به معنی آتش محنت بر او گلشن نخواهد شد
به اول تا نخواهد شد ز خود بیرون دل ریشم
حریم کعبهٔ کوی تواش مسکن نخواهد شد
همان بهتر که در بازی خیالی سر به تیغ او
که حکم قاطع است این دِین و از گردن نخواهد شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
مرا یاد آن روی دیوانه کرد
که زنجیر زلف تو را شانه کرد
شبی از رخت نور دزدید شمع
روانش گرفتند و در خانه کرد
چه شمعی ندانم که پروانه را
در آتش فکندی و پروا نکرد
تشبّه به دندان او کرد دُر
چه گویم به غایت که مینا نکرد
خیالی به می بست پیمان چو دید
که ساقی اشارت به پیمانه کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
میر مجلس که چو لب بادهٔ روشن دارد
مردمی باشد اگر دارد و از من دارد
غمزه ات از پی دل چند کنم چشم سیاه
اینک اینک دل من گر سر بردن دارد
گِرد لب طوطیِ خطّ تو چه شیرین مرغی ست
که شکر ریز لب و روضه نشیمن دارد
لبِ لعل تو ز خون دل ما سرخ شده ست
ای بسا خون غریبان که به گردن دارد
تا به دریوزهٔ صاحب نظری دیدهٔ من
سایل کوی تو شد لعل به دامن دارد
گر نسوزد دلت از غصّه خیالی چون شمع
از پس مرگ چراغ تو که روشن دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ناز مه جز به همین نیست که نوری دارد
ورنه با مهر رخت نسبت دوری دارد
تا بر ابروی تو پیوست دل گوشه نشین
به حضور تو که پیوسته حضوری دارد
گوشهٔ خاطر عاشق ز هوای رخ توست
همچو فردوس سرایی که سروری دارد
راستی هرکه کند نسبت قدّ تو به سرو
هیچ شک نیست که در عقل قصوری دارد
با خیالی ز جفا هرچه کند معذور است
یار، زیرا که جوان است و غروری دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
هر جفایی که کند روی تو نیکو باشد
خاصّه وقتی که خطت بر طرف او باشد
گر به چینِ شکن زلف تو از خوش نفسی
دم دعوی بزند مشک سیه رو باشد
در لطافت به دهان تو کند نسبت خویش
چشمهٔ خضر به شرطی که سخنگو باشد
باشد از سرّ عدم پیرِ خرد را خبری
خبری ز آن دهنش گر سر یک مو باشد
گر بجوید دهنت دل ز خیالی چه عجب
ز آن دهن هیچ عجب نیست که دلجو باشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
هر شبی زلفش مرا دربند سودا می کشد
لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می کشد
ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز
همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما می کشد
دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست
تا به انگیز بلا آن سرو بالا می کشد
من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خویش
گفتم این اندیشه روزی سر به سودا می کشد
با خیال سروِ قدش چون خیالی هر نفس
بی دلان را گوشهٔ خاطر به صحرا می کشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرکجا خطّ تو عرض نافهٔ چینی کند
مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند
چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را
بعد از این گر با لبت دعویّ شیرینی کند
تا لبت را دید جان من ز غم بر لب رسید
این بوَد انجام کارِ آنکه خودبینی کند
با مسلمانان دو چشمت آنچه کرد از دوستی
کافرم با هیچ کس گر دشمن دینی کند
با خیال لعل شیرینت خیالی هرکجا
لب گشاید طوطی معنی شکر چینی کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
هرکه سر در قدمِ مردم مقبل ننهاد
در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد
طالب راه بر آن همه تا دست نشست
پای ازین ورطهٔ خونخوار به ساحل ننهاد
شیوهٔ شاهد رعنای جهان خونریزی ست
جان کسی برد که بر عشوهٔ او دل ننهاد
تا که نقّاش ازل صورت خوب تو نوشت
گره پیکر دل در گره گل ننهاد
تا خیالی ز ره و رسم ادب واقف شد
قدمی در رهِ سودای تو غافل ننهاد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
هرگز به جهان چیزی جز یار نمی ماند
جز عمر ولی آن هم بسیار نمی ماند
گر جلوه دهد خود را در چارسوی خوبی
حسن رخ یوسف را بازار نمی ماند
گر دل طلبد کامی ایّام نمی بخشد
ور یاد کند لطفی اغیار نمی ماند
ای دل به دعا یادی از بی اثران امروز
کز ما و تو هم روزی آثار نمی ماند
تا کار دل آزاری شد غمزهٔ شوخش را
یک لحظه خیالی را بی کار نمی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هندوی زلف تو زآن حال مشوّش دارد
که به تسخیر دلم نعل در آتش دارد
با وجود قد دلجوی تو ای نخل مراد
خویش را سرو سهی کیست که سرکش دارد
به وصالت که ندارد هوس باغ بهشت
هرکه در خانه چو تو حور و پریوش دارد
ساقیا بادهٔ بی غش ده و مدهوشم کن
که به سودازدگان عقل سرِ غش دارد
چو خیالی ز تو دارد طمع وقت خوشی
خوش دلش کن که خدا وقت تو را خوش دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
یارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد
قدّت کجا رسید که فتنه عَلَم نزد
با این همه محبّت و صدقی که صبح داشت
فریاد من شنید شب هجر و دم نزد
تا نوبت ظهور خط عارضت نشد
تقدیر بر صحیفهٔ خوبی رقم نزد
از هیچ رو به سرّ دهان تو پی نبرد
هر جان که خیمه بر سر کوی عدم نزد
جان را که سوخت گر غمت آتش نه برفروخت؟
دل را که برد گر سر زلف تو خم نزد؟
از منزل مراد خیالی نشان نیافت
تا از سر نیاز در این ره قدم نزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد
من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا
زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد
ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی
از چه آه دردمندان در تو تأثیری نکرد
در حریم خاطر ارباب همّت ره نیافت
هرکه در عهد جوانی خدمت پیری نکرد
از سیه بختی خیالی سوی زلف سرکشش
پی نبرد از راه معنی تا که شبگیری نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
یار در کار دلم کوشش بسیاری کرد
عاقبت آه جگر سوختگان کاری کرد
کرد چشم تو به نیش ستمی مرهم ریش
بین که تیمار دلم هندوی بیماری کرد
خود فروشی به خطت مشگ اگر کرد چه باک
بود سودایی و خود را به تو بازاری کرد
دوش از آتش من شمع چو آگاهی یافت
بر منش سوخت دل و گریهٔ بسیاری کرد
دیده نقدی که به صد خون جگر گِرد آورد
مردمی بین که نثار قدم یاری کرد
طرّه را بیش در آزار خیالی مفرست
تا نگویند فلان پشتیِ طرّاری کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر
نامردمی بوَد که نیاریم در نظر
چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت
معلوم می شود که یتیمی ست باخبر
روی چو روز عمر تو را تابدید شمع
هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر
گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من
خندید و گفت چند خری فتنه را به زر
گو بر فروز شمع مرادی که از خطت
روزی به پیش آمده از شب سیاهتر
گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب
سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا غم یار ما شد دل به جا دار
که او را یافتم یار وفادار
طریق باده نوشی گرچه جرم است
بنوش و چشم رحمت از خدادار
تو را ای سرو بالا خود که آموخت
که این بیچاره را چندین بلا دار
خطت را جان اگر مشگ ختا گفت
خطایی گفت تو بر جان ما دار
گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد
به صد جان سرو قدت را هوادار
خیالش جز دل ما ای خیالی
ندارد جای دیگر دل به جادار
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر به رویت کنند نسبت حور
جان من نسبتی ست دورادور
سرِ کویِ تو تا ندید، نشد
باغ فردوس معترف به قصور
آن چنان شد ز رشک روی تو ماه
که نمانده ست در رخ او نور
هرکسی چون به دور نرگس تو
مست جام غم است نامخمور
ما به سودای ابرویت آن به
که نگیریم گوشه یی و حضور
ای خیالی ز ننگ میری به
که به نام نکو شوی مشهور