عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۴
صد دل و صد جان به دمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی
ور تن من خاک بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوس زادمی
از جهت کشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی
گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران‌ بی‌دم و فریادمی
گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی
گر نشکستی دل دربان راز
قفل جهان را همه بگشادمی
ور همدانم نشدی پای گیر
همره آن طرفهٔ بغدادمی
بس که همه سهو و فراموشی‌ام
گر نبدی یاد تو من یادمی
بس که برد سرو پی این زبان
حسره که من سوسن آزادمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۸
در دل من پردهٔ نو می‌زنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده تویی وز پس پرده تویی
هر نفسی شکل دگر می‌کنی
پرده چنان زن که به هر زخمه‌یی
پردهٔ غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره که تو آتشی یا روغنی
بی من و تو، هر دو تویی، هر دو من
جان منی، آن منی، یا منی
نکتهٔ چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان
شاد بدانم که توام می‌تنی
از تو چرا تازه نباشم؟ که تو
تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟ که تو
تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟ که تو
قوت هر صخره و هر آهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوش‌تر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی‌ نمی‌شوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو‌‌ همی‌زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۰
اخلائی، اخلائی، صفونی عند مولایی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی
اخلائی، اخلائی، مرا جانی‌‌‌‌ست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
و قولوا ایها المولیٰ، الا یا نظرة الدنیا
فجدلی نظرة احیا، اذا ما شئت ابقایی
اخلائی، اخلائی،بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه
فمالم تأت لقیاه متیٰ تفرح بلقایی؟
اخلائی، اخلائی،خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی
ولا تبق لنا باقی، سویٰ‌ٰ تصویر مولایی
اخلائی، اخلائی،امانت دست من گیرید
که مستم، ره‌‌ نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی
فجد بالراح لی سکرا، ولا تبق لنا فکرا
فها ان لم تکن صرفا، فمازجها ببلوایی
اخلائی، اخلائی،به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسبانید کآن سرمه‌‌‌‌ست و بینایی
الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب
فلا ندری من الذاهب، ولا ندری من الجایی
اخلائی، اخلائی،خبر جان را که می‌دانم
که تو بر راه اندیشه حریفان را‌‌ همی‌پایی
مغانی الروح غنوالی، وبالاوتار طنوا لی
و بالالحان حنوا لی غنا کم صفو مغنایی
اخلائی، اخلائی،که هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی
و تبریزا صفوا لیها، و شمس الدین تالیها
فهو مولیٰ موالیها، و مولا کل علیایی
اخلائی، اخلائی،زبان پارسی می‌گو
که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی؟
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبع فی احمر القانی
صف‌‌‌های پری رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داوودی، مرغ خوش الحانی
یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی
شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علیٰ وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ این النظر الثانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۳
ای جان، چندان خوبی، نوباوهٔ یعقوبی
خرخاشی، آشوبی، جان‌‌ها را مطلوبی
جان جان مایی، معنی اسمایی
هستی اشیایی سر فتنهٔ غوغایی
چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم
از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم
یا مولیٰ یا مولیٰ، اخبرنی عن لیلیٰ
لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلیٰ
مولانا مولانا قد صرنا حیرانا
غفرانا غفرانا، سبحانا سبحانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
کسی کو را بود خلق خدایی
ازو یابند جان‌‌‌های بقایی
به روزی پنج نوبت بر در او
همی‌کوبند کوس کبریایی
اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی
زمین خود کی تواند بند کردن
هر آن کس را که روحش شد سمایی؟
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟
در آن منزل چه طاعت پای دارد؟
که جان بخشت کند از دلربایی
هوای عشق او ناگاه آید
تو را برهاند از جان هوایی
به جای راستی و صدق گیرند
خیانت‌‌ها که کردی یا دغایی
اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را‌‌ همی‌بخشد همایی
تورا گر دید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
قرار جان شمس الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی
جدایی تن مرا خود بند کرده ست
هم از وی چشم می‌دارم رهایی
که دست جان او چندان دراز است
که عقل کل کند یاوه کیایی
هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء
من النور الممدد کل نور
من الکنز المکنز فی الخفاء
وآتاهم من الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس الدین یوما
حیاتیا دوامیا جزایی
رایت البخت یسجدنی اذا ما
تکرم سیدی بالالتقاء
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
فلا اخلا له ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارتجایی
فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی
معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۵
عزیزی و کریم و لطف داری
ولیکن دور شو، چون هوشیاری
نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری
مرا یک دم چو ساقی کم دهد می
بگیرم دامن او را به زاری
صراحی وار خون گریم به پیشش
بجوشم همچو می در‌‌ بی‌قراری
که از اندیشه بیزارم، بده می
مرا تا کی به اندیشه سپاری؟
چه حیله سازم ای ساقی؟ چه حیله؟
که حیله آفرین و حیله کاری
به حجت هر دمم بیرون فرستی
که بس باغیرتی و تنگ باری
برون و اندرون و جام و می نیست
ولیکن در سخن این است جاری
قفی یا ناقتی هٰذا مناخ
ولا تسرین من هٰذاالدیار
فدیت العشق ما احلیٰ هواه
تقطع فی هواه اختیاری
فلا تشغلنی یا ساقی بلهو
واسکرنی بکاسات کبار
ایا بدرالتمام اطلع علینا
بحق العشق اسمع، لاتمار
وخلصنی من الدنیا واسکر
فلٰا ادری یمینی من یساری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۸
ادر کأسی و دعنی عن فنونی
جننت فلا تحدث من جنونی
نه چون مانده‌‌‌‌ست ما را، نی چگونه
ندانم تو دلاراما که چونی
رأیت الناس للدنیا زبونا
و ذقت العشق فالدنیا زبونی
مترس از خصم و تو فارغ‌‌ همی‌باش
که عاشق هست آن بحر فزونی
فما للخلق یا صاحی ظهوری
و ما للخلق یا صاحی کمونی
اگر عشقم درون آرام گیرد
کجا بینندم این خلق برونی
و مادام الهویٰ یغلی فوادی
فلا تطمع قراری اوسکونی
ایا نفس ملامت گر، خمش کن
که هم تو در ضلالت رهنمونی
ضلال العشق یا صاحی حلالی
خراب العشق یا صاحی حصونی
زهی کشتی شاهانه که عشق است
که رانندش درین دریای خونی
فتبریز و شمس الدین قصدی
انادیهم، خذونی اوصلونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۹
یا ساقی اسقنی براح
عجل فقد استضا صباحی
واستنور جملة النواحی
یا معتمدی و یا شفایی
یا ساقیتی و نور عینی
یا راحة مهجتی وزینی
یا بدر اما تقل من اینی؟
یا معتمدی و یا شفایی
چون از رخ او نظر ربودی
هر لحظه که با خودی جهودی
بی آتش عشق دان که دودی
یا معتمدی و یا شفایی
قد جآء قلندر مباحی
یا ساقی اقبلی براح
واسقیه کذا الی الصباح
یا معتمدی و یا شفایی
زان روی که جان و جان فزایی
از یک نظری تو دل ربایی
حق است تورا که‌‌ بی‌وفایی
یا معتمدی و یا شفایی
سرد است بر آن قرار بودن
با فصل خزان بهار بودن
با یار رمیده یار بودن
یا معتمدی و یا شفایی
زان رو که ز هر خسیم خسته
اسرار تو ای مه خجسته
گوییم ولیک بسته بسته
یا معتمدی و یا شفایی
در عشق درآمدی به چستی
وان گاه تو لوح ما بشستی
بستیم و تو بسته را شکستی
یا معتمدی و یا شفایی
زین آتش در هزار داغیم
وز داغ چو صد هزار باغیم
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم
یا معتمدی و یا شفایی
گویند که در جفاست، اسرار
باور کردم ز عشق آن یار
نی نی، نه حد جفاست این کار
یا معتمدی و یا شفایی
ای دل تو به عشق چند جوشی؟
تا کی تو ز عاشقی خروشی؟
در عشق خوش است هم خموشی
یا معتمدی و یا شفایی
ای نقش خیال شهره یاری
از دیدهٔ ما مرو تو، باری
ای از رخ دوست یادگاری
یا معتمدی و یا شفایی
ای باغ بمانده از بهاری
گل رفت و بمانده سبزه زاری
می کن تو به صبر، دار داری
یا معتمدی و یا شفایی
من بند تو یار می‌گزینم
لیک از تبریز شمس دینم
در آتش عاشقی چنینم
یا معتمدی و یا شفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۰
سلب العشق فؤادی، حصل الیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی
اذن العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژدهٔ شیرین، چه نسیمی و چه بادی
کتب الروح سراحی سمع الکأس صیاحی
ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی
لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟
نه که بر کعبهٔ اعظم دوران است و طوافی؟
دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی
فتح العشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی
لتریٰ فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
که چنان عیش ندیدی تو ازان روز که زادی
انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
غدرالعشق فزلت قدمی
مزج الفرقة دمعی بدمی
و حنی القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم
کره الحب وجودی و نآی
اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ما ذاق فمی
ای صنم لطف تورا می‌دانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
ز لطیفی تو، گر شکر تورا
بدل اندیشم، ترسم برمی
من که باشم؟ که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی
منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی
سبق الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی النعم
به حق جود وجودت که مبر
ز من‌‌ بی‌دل و هٰذا قسمی
لٰا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۴
وقتت خوش ای حبیبی، بشنو به حق یاری
ارحم حنین قلبی لا تسع فی ضراری
دل را مکن چو خاره، مگزین ز ما کناره
یا منیة الفواد، دار ولا تمار
ساقی خاص روحی، در ده می صبوحی
اللیل قد تولیٰ و البدر فی التواری
ای برده هوش ما را، یار آر دوش ما را
اسقیتنا کؤسا صرفا علی الخمار
مار را خراب کردی، غرق شراب کردی
حتیٰ بدا و افشا، ما کان فی سراری
سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی
یا لذة اللیالی، یا بهجة النهار
ای سر طور سینا وی نور چشم بینا
انت الکبیر فینا، فارحم علی ااصغار
هین نوبت جنون شد، مستی ما فزون شد
یا مسکرالعقول، یا هادم الوقار
شاه سخن ور آمد، موج سخن درآمد
نحن الصدا نصدی، والله خیر قاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۵
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، این است نیک نامی
پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی
کن کالقدح مذیقا للقوم فی القیام
عقل تو پای بندی، عشق تو سربلندی
العقل فی الملام والعشق فی المدام
الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام
والصبح قد تبدیٰ فی مهجة الظلام
معشوق غیر ما نی، می جز که خون ما نی
هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
دل را کباب کردی، خون را شراب کردی
یا من فداک روحی یا سیدالانام
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده
من راوق قدیم، مستکمل القوام
مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان
زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی
می گو تو هرچه خواهی، فرمان روا و شاهی
سلمت یا عزیزی، یا صاحب السلام
باده چو باد خیزان، چون پشه غم گریزان
لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم
فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۷
سیدی ایم هو کی، خذ یدی ایم هو کی
ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی
من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی
فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی
خوش بود از جام تو،‌‌ بی‌خودی ایم هو کی
در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی
همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی
از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی
حاضر و آواره را مسندی ایم هو کی
کعبه وار آفاق را مسجدی ایم هو کی
برد عشقت از دلم زاهدی ایم هو کی
اسکتوا ذاک الخیال، قایدی ایم هو کی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۸
گهی پرده سوزی، گهی پرده داری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
تویی قهر و لطفش، بیا، تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گل‌‌ها که روید بهارت ز دل‌ها
به پیش افکند گل سر از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
تویی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد‌‌ بی‌قراری
دلا معنی‌‌ بی‌قراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیء الاجابه، سریع الفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احییٰ، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احییٰ بوصل
فهٰذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذوب بشمس
اذا غاب عنی زمان التواری
اذا غاب غبنا، و ان عادعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب العواقب
و ماالحس الا خداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری، چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان، به شب‌‌‌های تاری
ز من چون روی تو، ز من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۰
هٰذا طبیبی، عند الدوآء
هٰذا حبیبی، عند الولاء
هذا لباسی، هذا کناسی
هذا شرابی، هذا غذایی
هذا انیسی، عندالفراق
هذا خلاصی، عند البلاء
قالوا تسلیٰ، حاشا و کلٰا
قلبی مقیم، وسط الوفآء
ان کان احمد، قلبی تعمد
روحی فداه، عند الفنآء
ان کان شاکی، یبغی هلاکی
سمعا و طاعه ذا مشتهایی
هذا سلحدار، لایدخل الدار
الا بدینار، عند الابآء
موتی حیاتی، حصدی نباتی
حبسی نجاتی، مقتی بقایی
یا من یلمنی، مالک و مالی
صبری محال فی الاتقآء
روحی مصیب، قلبی مصاف
صبری مذاب، فی حرنایی
انا نسینا، ما قد لقینا
لما رأینا، بدر الضیآء
یا ذافنونی، ابصر جنونی
فوق الظنون، خرق الحیاء
امروز دلبر، یک بار دیگر
آمد که گیرد، مرغ هوایی
گر او پذیرد، ده ده بگیرد
لیکن بخیل است، در رخ نمایی
بر گرد دلبر، پانصد کبوتر
پر می‌فشانند، بهر گوایی
ای نیم مرده، پران شو این جا
کین جا نماند،‌‌ بی‌اشتهایی
مستان کم زن، رستند از تن
دزدم گلیمی، من از کسایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
هٰذا سیدی، هٰذا سندی
هٰذا سکنی، هٰذا مددی
هٰذا کنفی، هٰذا عمدی
هٰذا ازلی، هٰذا ابدی
یا من وجهه، ضعف القمر
یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی، وقت السحر
یا من عشقه نور نظری
گر تو بدوی، ور تو بپری
زین دلبر جان، خود جان نبری
ور جان ببری از دست غمش
از مرده خری والله بتری
ایلا کلیمو ایلا شاهمو
خراذی دیذیس ذوزمس آنیمو
پوذپسه بنی، پوپونی لالی
میذن چاکوس کالی تو یالی
از لیلی خود مجنون شده‌ام
وز صد مجنون افزون شده ام
وز خون جگر پرخون شده‌ام
باری بنگر تا چون شده ام
گر زان که مرا زین جان بکشی
من غرقه شوم، در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی
یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تریٰ ان تقتلنی
یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه درآ بهر دل ما
شکلی بکنی دستی بزنی
صدگونه خوشی دیدم ز کسی
گفتم که لبت، گفتا نچشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز کشی
آن باغ بود‌‌ بی‌صورت بر
وان گنج بود‌‌ بی‌صورت زر
شب عیش بود‌‌ بی‌نقل و سمر
لاتسألنی زان چیز دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۳
طیب الله عیشکم، لا اوحش الله من ابی
لست انسیٰ احبتی، والجفا لیس مذهبی
سایه بر بندگان فکن، که تو مهتاب هر شبی
سخنی گو، خمش مکن، که به غایت شکر لبی
ما تسلیت عنکم، ما نسینا حقوقکم
نصب عینی خیالکم لیس حسناه یختبی
جان سوار است و فارسی، خر تن زیر ران او
زشت باشد که زیر خر، کند این روح مرکبی
فتح الله عیننا، جمع الله بیننا
خفرات آتیننا، بجمال و غبغب
هله زین نیز درگذر، بده آن جام معتبر
که دل و جان ز جام او، برهد زین مذبذبی
املاالکاس لا تقل لندا ماک اصبروا
نفدالصبر و التقیٰ یا حبیبی و صاحبی
زمن از تو دونده شد، فلکت نیز بنده شد
دو جهان از تو زنده شد چه دلاویز مشربی
حیث ما حاول الثریٰ، فمه جانب السما
حیث ما حل خاطری، انت قصدی و مطلبی
دل به اسباب این جهان، به امید تو می‌رود
که تو اسباب را همه، به ید خود مسببی
ز تو مشغول می‌شود، به سبب‌‌ها ضمیرها
خبرش نی ز قرب تو، که تو از قرب اقربی
املا الکاس صاحبی، من دنان ابن راهب
یا کریما مکرما تتجمل و تطرب
هله خامش مگو صلا، تو که داری بخور هلا
و درین ظل دولتی، ز چه رو در تقلبی؟
سکرالقوم فاسکتوا، طرب الروح فانصتوا
وصلوا لا تعربدوا طلبا للتغلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
روزن دل، آه چه خوش روزنی
یا تو مگر روزن یار منی
عمرک یا نخلة هل تاذنی
نحو جنیٰ غصنک کی نجتنی
روزن آن خانه اگر نیستی
پس تو ز چه روی چنین روشنی
کل سراج حدث ینطفی
غیرک یا اصلی یا معدنی
هرچه کند چرخ مطوق بود
جز تو که بنیاد بقا می‌کنی
اتخذالحرص هنا مسکنا
دونک یا نفس فلا تسکنی
دانهٔ دام است، چرا می‌خوری؟
آهن سرد است، چرا می‌زنی؟
شربة اهوائک مسمومة
حیلة اعدائک فی المکمن
سخته کمانی‌ست، پس این کمین
بر پر چون تیر، چرا ایمنی؟
قد نفد العمر وضاق المدیٰ
خذ بیدالهالک یا محسنی
گر دو جهان ملک شود مرمرا
بی‌تو گدایم، نشوم من غنی
غیر سنا وجهک لا نشتهی
ای وسویٰ عشقک لا نقتنی