عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۶
گل سرخ دیدم، شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم، شدم زر کانی
دلم چون ستاره، شبی در نظاره
به هر برج میشد، به چرخ معانی
چو در برج عشاق، پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد، به چشمش درآمد
زمین درنگنجد ازان آسمانی
دلم، پاره پاره بشد عشق باره
که هر پارهٔ من، دهد زو نشانی
چو از بامداد او، سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی، چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آنچنانی
چه سرها که داند، چه درها فشاند
چه ملکی که راند، کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون، چه برج و چه هامون
همه رمز آن است، دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی، ببین شمس تبریز
چو او را ببینی، تو این را بدانی
یکی لعل دیدم، شدم زر کانی
دلم چون ستاره، شبی در نظاره
به هر برج میشد، به چرخ معانی
چو در برج عشاق، پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد، به چشمش درآمد
زمین درنگنجد ازان آسمانی
دلم، پاره پاره بشد عشق باره
که هر پارهٔ من، دهد زو نشانی
چو از بامداد او، سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی، چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آنچنانی
چه سرها که داند، چه درها فشاند
چه ملکی که راند، کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون، چه برج و چه هامون
همه رمز آن است، دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی، ببین شمس تبریز
چو او را ببینی، تو این را بدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
الا هات حمراء کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، میدرغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفییی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهیی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، میدرغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفییی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهیی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۳
حدی نداری، در خوش لقایی
مثلی نداری، در جان فزایی
بر وعدهٔ تو، بر نجدهٔ تو
کم دوش گفتی هی، تو کجایی؟
کردم کرانه، زاهل زمانه
رفتم به خانه، تا تو بیایی
نزلت چشیدم، رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی؟
ماه کمالی، آب زلالی
جاه و جلالی، کان عطایی
امروز مستم، مجنون پرستم
بگرفت دستم، دست خدایی
ای ساقی شه، هین الله الله
افزون ده آن می، چون مرتضایی
یک گوشهیی جان، ماندهست پیچان
زان پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم، با نیم دیگر
هین صلحشان ده، تا چند پایی؟
زاغی و بازی، در یک قفص شد
وز زخم هر دو، در مبتلایی
بگشا قفص را، تا ره شودشان
جنگی نماند، چون در گشایی
نفسی و عقلی، در سینهٔ ما
در جنگ و محنت، مست جدایی
گر جنگ خواهی، درشان فروبند
ورنه بکنشان یک دم سقایی
در آب افکن، چون مهد موسی
این جان ما را، چون جان مایی
تا کش نیابد فرعون ملعون
نی آن عوانان، اندر دغایی
در آب رقصان، مهد لطیفش
از خوف رسته، وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی، وان آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی، در خوف جان بد
در آب بودش، امن بقایی
هر چیز زنده، از آب باشد
کابست ما را نقل سمایی
تو آب آبی، تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت، طماع گردد
در بخشش تو، گیرد گدایی
جز در گدایی، کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گرینده خواهد، جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم، لیکن، روانم
در اندرونم، گشتهست نایی
مثلی نداری، در جان فزایی
بر وعدهٔ تو، بر نجدهٔ تو
کم دوش گفتی هی، تو کجایی؟
کردم کرانه، زاهل زمانه
رفتم به خانه، تا تو بیایی
نزلت چشیدم، رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی؟
ماه کمالی، آب زلالی
جاه و جلالی، کان عطایی
امروز مستم، مجنون پرستم
بگرفت دستم، دست خدایی
ای ساقی شه، هین الله الله
افزون ده آن می، چون مرتضایی
یک گوشهیی جان، ماندهست پیچان
زان پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم، با نیم دیگر
هین صلحشان ده، تا چند پایی؟
زاغی و بازی، در یک قفص شد
وز زخم هر دو، در مبتلایی
بگشا قفص را، تا ره شودشان
جنگی نماند، چون در گشایی
نفسی و عقلی، در سینهٔ ما
در جنگ و محنت، مست جدایی
گر جنگ خواهی، درشان فروبند
ورنه بکنشان یک دم سقایی
در آب افکن، چون مهد موسی
این جان ما را، چون جان مایی
تا کش نیابد فرعون ملعون
نی آن عوانان، اندر دغایی
در آب رقصان، مهد لطیفش
از خوف رسته، وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی، وان آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی، در خوف جان بد
در آب بودش، امن بقایی
هر چیز زنده، از آب باشد
کابست ما را نقل سمایی
تو آب آبی، تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت، طماع گردد
در بخشش تو، گیرد گدایی
جز در گدایی، کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گرینده خواهد، جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم، لیکن، روانم
در اندرونم، گشتهست نایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۷
سلطان منی، سلطان منی
وندر دل و جان، ایمان منی
در من بدمی، من زنده شوم
یک جان چه بود؟ صد جان منی
نان بیتو مرا زهر است، نه نان
هم آب منی، هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی، هم ماه منی
هم لعل منی، هم کان منی
خاموش شدم، شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
وندر دل و جان، ایمان منی
در من بدمی، من زنده شوم
یک جان چه بود؟ صد جان منی
نان بیتو مرا زهر است، نه نان
هم آب منی، هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی، هم ماه منی
هم لعل منی، هم کان منی
خاموش شدم، شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
آن به که مرا تمکین نکنی
تا همچو خودم گرگین نکنی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا، غمگین نکنی
تو رنگرزی، تو نیل پزی
هان، کاینه را زنگین نکنی
ای خواجه، بهل، فتراک مرا
تا خنگ مرا، بیزین نکنی
از دور ترک، زانو بزنی
زانوی مرا بالین نکنی
تو هرچه کنی، داعی توام
هرچند که تو آمین نکنی
دل را بروم، ملک تو کنم
تا تو دل خود پرکین نکنی
رخساره کنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نکنی
خاموش کنم، طبلک نزنم
تا از دل و جان تحسین نکنی
تا همچو خودم گرگین نکنی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا، غمگین نکنی
تو رنگرزی، تو نیل پزی
هان، کاینه را زنگین نکنی
ای خواجه، بهل، فتراک مرا
تا خنگ مرا، بیزین نکنی
از دور ترک، زانو بزنی
زانوی مرا بالین نکنی
تو هرچه کنی، داعی توام
هرچند که تو آمین نکنی
دل را بروم، ملک تو کنم
تا تو دل خود پرکین نکنی
رخساره کنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نکنی
خاموش کنم، طبلک نزنم
تا از دل و جان تحسین نکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
ای خجل از تو شکر و آزادی
لایق آن وصال کو شادی؟
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا، گرد حوض میگشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش، چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زادهٔ باد خورد مادر را
همچو آتش، ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق، آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی، به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهرهیی بنما
تا نمایم سخن به عبادی
لایق آن وصال کو شادی؟
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا، گرد حوض میگشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش، چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زادهٔ باد خورد مادر را
همچو آتش، ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق، آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی، به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهرهیی بنما
تا نمایم سخن به عبادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
آوخ آوخ، چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ، طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کردهیی با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بیخطا و گناه؟ گفت آری
عشق جز بیگناه مینکشد
نکشد عشق من گنه کاری
هر زمان گلشنی همیسوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو که باشی؟ شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبردهست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طرهٔ تو
سرنگو سار بسته طراری
گر ببازم، وگر نه، زین شه رخ
ماتم و مات مات من، باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان، غریب بازاری
وان که بخرید، گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
وان که نخرید، دست میخاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته، اصل افکنده
جان بداده، گرفته مرداری
پا بریده، به عشق نعلینی
سر بداده، به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه؟
از چنین باده مانده هشیاری؟
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ، طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کردهیی با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بیخطا و گناه؟ گفت آری
عشق جز بیگناه مینکشد
نکشد عشق من گنه کاری
هر زمان گلشنی همیسوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو که باشی؟ شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبردهست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طرهٔ تو
سرنگو سار بسته طراری
گر ببازم، وگر نه، زین شه رخ
ماتم و مات مات من، باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان، غریب بازاری
وان که بخرید، گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
وان که نخرید، دست میخاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته، اصل افکنده
جان بداده، گرفته مرداری
پا بریده، به عشق نعلینی
سر بداده، به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه؟
از چنین باده مانده هشیاری؟
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۸
تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی
ما درین دور مست و بیخبریم
سر این دور را تو میدانی
چون به دور و تسلسل انجامد
نکته ابتر بود بربانی
لیک دور و تسلسل اندر عشق
شرط هر حجتیست برهانی
گوش موشان خانه کی شنود
نعرهٔ بلبل گلستانی؟
چشم پیران کور کی بیند
شیوهٔ شاهدان روحانی؟
هر که کور است، عشق میسازد
بهر او سرمهٔ سپاهانی
هر که پیر است هم جوان گردد
چون دهد عشق، آب حیوانی
جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین ماندهیی، چه میمانی؟
خرسواری، پیاده شو از خر
خر به میدان نباشد ارزانی
خرسواره چرا شدی، شاها
خسروی، وز نژاد سلطانی
لایق پشت خر نباشی تو
تو معود به پشت اسپانی
در جنود مجنده بودی
ای که اکنون تو روح انسانی
گفتنیها بگفتمی ای جان
گر نترسیدمی ز ویرانی
ما شدستیم گوی میدانی
ما درین دور مست و بیخبریم
سر این دور را تو میدانی
چون به دور و تسلسل انجامد
نکته ابتر بود بربانی
لیک دور و تسلسل اندر عشق
شرط هر حجتیست برهانی
گوش موشان خانه کی شنود
نعرهٔ بلبل گلستانی؟
چشم پیران کور کی بیند
شیوهٔ شاهدان روحانی؟
هر که کور است، عشق میسازد
بهر او سرمهٔ سپاهانی
هر که پیر است هم جوان گردد
چون دهد عشق، آب حیوانی
جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین ماندهیی، چه میمانی؟
خرسواری، پیاده شو از خر
خر به میدان نباشد ارزانی
خرسواره چرا شدی، شاها
خسروی، وز نژاد سلطانی
لایق پشت خر نباشی تو
تو معود به پشت اسپانی
در جنود مجنده بودی
ای که اکنون تو روح انسانی
گفتنیها بگفتمی ای جان
گر نترسیدمی ز ویرانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
مستم از بادههای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آید وفای پنهانی
میزند سالها درین مستی
روح من، های های پنهانی
گفتم ای دل، کجایی آخر تو؟
گفت در برجهای پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که برو
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد، دودم چیست؟
آیتی از بلای پنهانی
زان بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفههای پنهانی
شمس تبریز، شوربایی پخت
صوفیان، الصلای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آید وفای پنهانی
میزند سالها درین مستی
روح من، های های پنهانی
گفتم ای دل، کجایی آخر تو؟
گفت در برجهای پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که برو
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد، دودم چیست؟
آیتی از بلای پنهانی
زان بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفههای پنهانی
شمس تبریز، شوربایی پخت
صوفیان، الصلای پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۰
من مرید توام، مراد تویی
من غلامم، چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهد
کین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام، ولی امروز
گردم اندر هوا، که باد تویی
زهد من می، جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم، چون درین نهاد تویی
در نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود، چون همه مراد تویی
زهر باده شود، چو جام تویی
ظلم احسان شود، چو داد تویی
بس کنم، ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
من غلامم، چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهد
کین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام، ولی امروز
گردم اندر هوا، که باد تویی
زهد من می، جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم، چون درین نهاد تویی
در نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود، چون همه مراد تویی
زهر باده شود، چو جام تویی
ظلم احسان شود، چو داد تویی
بس کنم، ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
گر چه تو نیم شب رسیدستی
صبح عشاق را کلیدستی
ناپدیدی چو جان درین عالم
در جهان دلم پدیدستی
همه شب جان تو را شود قربان
زان که تو بامداد عیدستی
زآدمی چون پری رمیدم من
تا ز من ای پری، رمیدستی
در مزیدم چو دولت منصور
چون مرا تو ابایزیدستی
ای بسا نازکان و خامان را
چون من سوخته، پزیدستی
شمس تبریز، سرمهٔ دیگر
در دو دیدهی خرد کشیدستی
صبح عشاق را کلیدستی
ناپدیدی چو جان درین عالم
در جهان دلم پدیدستی
همه شب جان تو را شود قربان
زان که تو بامداد عیدستی
زآدمی چون پری رمیدم من
تا ز من ای پری، رمیدستی
در مزیدم چو دولت منصور
چون مرا تو ابایزیدستی
ای بسا نازکان و خامان را
چون من سوخته، پزیدستی
شمس تبریز، سرمهٔ دیگر
در دو دیدهی خرد کشیدستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
ز اول بامداد سرمستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
زانچه کردم، کنون پشیمانم
دل امسال پار بایستی
دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
دشمن عیب جوی بسیار است
دوستی غم گسار بایستی
ماهی جان ما که پیچان است
بر لب جویبار بایستی
چون رضای دل تو در غم ماست
یک چه باشد؟ هزار بایستی
یار لاحول گوی را چه کنم؟
یار شیرین عذار بایستی
خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی
همره بیوفا همیلنگد
همره راهوار بایستی
صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
زانچه کردم، کنون پشیمانم
دل امسال پار بایستی
دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
دشمن عیب جوی بسیار است
دوستی غم گسار بایستی
ماهی جان ما که پیچان است
بر لب جویبار بایستی
چون رضای دل تو در غم ماست
یک چه باشد؟ هزار بایستی
یار لاحول گوی را چه کنم؟
یار شیرین عذار بایستی
خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی
همره بیوفا همیلنگد
همره راهوار بایستی
صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
رو، مسلم تو راست بیکاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
ای که مستک شدی و میگویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
مست و بیخویش میروی چپ و راست
بیچپ و راست را همیجویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
آن که جان خسته از پی اویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه خوب مه رویی
دلم از جا رود، چو گویم او
میبرد جان و دل، زهی اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
در ره او نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یکی گویی
هین خمش کن، درین حدیث مپیچ
آسمان وار، اگر یکی تویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
مست و بیخویش میروی چپ و راست
بیچپ و راست را همیجویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
آن که جان خسته از پی اویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه خوب مه رویی
دلم از جا رود، چو گویم او
میبرد جان و دل، زهی اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
در ره او نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یکی گویی
هین خمش کن، درین حدیث مپیچ
آسمان وار، اگر یکی تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
مست و خوشی، باده کجا خوردهیی؟
این مه نو چیست که آوردهیی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پروردهیی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پردهیی
میشکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسردهیی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازردهیی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهیی
دارد خوبی و کشی بیشمار
روی کسی کش به کس اشمردهیی
بنده کن هر دل آزادهیی
زنده کن هر بدن مردهیی
میکندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم بردهیی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مردهیی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشردهیی
این مه نو چیست که آوردهیی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پروردهیی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پردهیی
میشکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسردهیی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازردهیی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهیی
دارد خوبی و کشی بیشمار
روی کسی کش به کس اشمردهیی
بنده کن هر دل آزادهیی
زنده کن هر بدن مردهیی
میکندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم بردهیی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مردهیی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۵
جان و جهان، دوش کجا بودهیی؟
نی غلطم، در دل ما بودهیی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهیی
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بودهیی
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بودهیی
زهره ندارم که بگویم تورا
بیمن بیچاره چرا بودهیی؟
یار سبک روح، به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهیی
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهیی
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهیی
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و هم رنگ بقا بودهیی
آینهیی، رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهیی
نی غلطم، در دل ما بودهیی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهیی
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بودهیی
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بودهیی
زهره ندارم که بگویم تورا
بیمن بیچاره چرا بودهیی؟
یار سبک روح، به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهیی
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهیی
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهیی
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و هم رنگ بقا بودهیی
آینهیی، رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۶
ای دل سرمست، کجا میپری؟
بزم تو کو؟ باده کجا میخوری؟
مایهٔ هر نقش و تورا نقش نی
دایهٔ هر جان و تو از جان بری
صد مثل و نام و لقب گفتمت
برتری از نام ولقب، برتری
چون که تورا در دو جهان خانه نیست
هر نفسی رخت کجا میبری؟
نقد تورا بردم من پیش عقل
گفتم قیمت کنش ای جوهری
صیر فی نقد معانی تویی
سرمه کش دیدهٔ هر ناظری
گفت چه دانم، ببرش پیش عشق
عشق بود نقد تورا مشتری
چون به سر کوچهٔ عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری
بزم تو کو؟ باده کجا میخوری؟
مایهٔ هر نقش و تورا نقش نی
دایهٔ هر جان و تو از جان بری
صد مثل و نام و لقب گفتمت
برتری از نام ولقب، برتری
چون که تورا در دو جهان خانه نیست
هر نفسی رخت کجا میبری؟
نقد تورا بردم من پیش عقل
گفتم قیمت کنش ای جوهری
صیر فی نقد معانی تویی
سرمه کش دیدهٔ هر ناظری
گفت چه دانم، ببرش پیش عشق
عشق بود نقد تورا مشتری
چون به سر کوچهٔ عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۷
از مه من، مست دو صد مشتری
غمزهٔ او سحر دو صد سامری
هر نفسی شعله زند دین ازو
سوز نهد در جگر کافری
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
دوش جمال تو همیشد شتاب
در کف او مشعلهٔ آذری
گفتم هین قصد که داری؟ بگو
شیر خدا، حمله کجا میبری؟
ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری
جان و روان، سخت روان میروی
سوی من کشته دمی ننگری
نعرهٔ مستان میات نشنوی
هیچ کسی را به کسی نشمری
تیز همیکرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
نیست شدم، نیست، از آن شور، نیست
رفت ز من مهتری و کهتری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من، ار منکری
غمزهٔ او سحر دو صد سامری
هر نفسی شعله زند دین ازو
سوز نهد در جگر کافری
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
دوش جمال تو همیشد شتاب
در کف او مشعلهٔ آذری
گفتم هین قصد که داری؟ بگو
شیر خدا، حمله کجا میبری؟
ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری
جان و روان، سخت روان میروی
سوی من کشته دمی ننگری
نعرهٔ مستان میات نشنوی
هیچ کسی را به کسی نشمری
تیز همیکرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
نیست شدم، نیست، از آن شور، نیست
رفت ز من مهتری و کهتری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من، ار منکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
گر نه شکار غم دلدارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بیکارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیاش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ میروم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بیکارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیاش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ میروم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی