عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد
در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی
داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من
کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان
آیینه ی اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی
داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من
کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان
آیینه ی اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دلم آه سحر چون با دعا دمساز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بر اوج حسن چو آن ترک کج کلاه بر آید
خروش عشق ز درویش و پادشاه برآید
چو طالعست ببینندگان ستاره ی روشن
بآفتاب رود همره و بماه برآید
چو خط و خال تو چند از برای سوختن من
یکی غنیم شود دیگری گواه برآید
گناه کرده ی عشقم چنان رسان بقصاصم
که دوست گرید و از جان دشمن آه برآید
نهال بی ثمر خود به گریه سبز چه دارم
بسوزم وز گلم لاله ی سیاه برآید
ز حد گذشت ملامت حذر ز شعله ی آهی
که روز داد ز دلهای دادخواه برآید
غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبیخون
چسان فغانی تنها به این سپاه برآید
خروش عشق ز درویش و پادشاه برآید
چو طالعست ببینندگان ستاره ی روشن
بآفتاب رود همره و بماه برآید
چو خط و خال تو چند از برای سوختن من
یکی غنیم شود دیگری گواه برآید
گناه کرده ی عشقم چنان رسان بقصاصم
که دوست گرید و از جان دشمن آه برآید
نهال بی ثمر خود به گریه سبز چه دارم
بسوزم وز گلم لاله ی سیاه برآید
ز حد گذشت ملامت حذر ز شعله ی آهی
که روز داد ز دلهای دادخواه برآید
غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبیخون
چسان فغانی تنها به این سپاه برآید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شبها گذشت و چشم من یک لحظه آرامی ندید
بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید
یکشب سر شوریده ام سامان بالینی نیافت
روزی دل سرگشته ام روی سرانجامی ندید
نگذشت روزی یا شبی کاین جان خرمن سوخته
پروانه ی شمعی نشد داغ گلندامی ندید
می خواست عشق جان ستان قتل یکی از عاشقان
از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید
عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه ی دامی ندید
بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید
یکشب سر شوریده ام سامان بالینی نیافت
روزی دل سرگشته ام روی سرانجامی ندید
نگذشت روزی یا شبی کاین جان خرمن سوخته
پروانه ی شمعی نشد داغ گلندامی ندید
می خواست عشق جان ستان قتل یکی از عاشقان
از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید
عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه ی دامی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
خون خوردنم ز هجر تو از حد برون مباد
زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد
آتش بسوز ناله ی مستان عشق نیست
خوشدل کسی به نغمه ی این ارغنون مباد
ای گل خیال کشتن عاشق نه طور تست
بر دامنت نشانه ی این رنگ خون مباد
سوزانتر از جدایی یارست رشک غیر
این داغ بر جراحت عاشق فزون مباد
هر دم بشکل دیگرم آن غمزه می کشد
کافر به تیغ غمزه ی خوبان زبون مباد
آن را که نیست گرمی عشقی حیات نیست
سر بی هوای عشق و دلم بی جنون مباد
وصل تو آفتاب، بنام که فال زد
کش ذره یی ز کوکب طالع سکون مباد
خود را تمام داد فغانی بدست عشق
آشفته دل ز وسوسه ی چند و چون مباد
زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد
آتش بسوز ناله ی مستان عشق نیست
خوشدل کسی به نغمه ی این ارغنون مباد
ای گل خیال کشتن عاشق نه طور تست
بر دامنت نشانه ی این رنگ خون مباد
سوزانتر از جدایی یارست رشک غیر
این داغ بر جراحت عاشق فزون مباد
هر دم بشکل دیگرم آن غمزه می کشد
کافر به تیغ غمزه ی خوبان زبون مباد
آن را که نیست گرمی عشقی حیات نیست
سر بی هوای عشق و دلم بی جنون مباد
وصل تو آفتاب، بنام که فال زد
کش ذره یی ز کوکب طالع سکون مباد
خود را تمام داد فغانی بدست عشق
آشفته دل ز وسوسه ی چند و چون مباد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
حسن تو بچشم ما نگنجد
آن نور به هیچ جا نگنجد
باز امشبم از خیال آن روی
در دیده و دل صفا نگنجد
بی مغز سری کز آفتابی
یک ذره درو هوا نگنجد
یا رب چه دلست این که هرگز
در وی رقم وفا نگنجد
گل بر سر خاک ما میارید
کانجا بجز از گیا نگنجد
بیگانه گرفت بزم آن شمع
پروانه ی آشنا نگنجد
هر شام ز یا رب فغانی
در هفت فلک دعا نگنجد
آن نور به هیچ جا نگنجد
باز امشبم از خیال آن روی
در دیده و دل صفا نگنجد
بی مغز سری کز آفتابی
یک ذره درو هوا نگنجد
یا رب چه دلست این که هرگز
در وی رقم وفا نگنجد
گل بر سر خاک ما میارید
کانجا بجز از گیا نگنجد
بیگانه گرفت بزم آن شمع
پروانه ی آشنا نگنجد
هر شام ز یا رب فغانی
در هفت فلک دعا نگنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
با چون منی چرا می چون ارغوان خورند
بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم
بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست
دردیکشان عشق تو رطل گران خورند
دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال
بخشند صید را و دل خون چکان خورند
تاب زبان خلق نداری شکر مخواه
دانی که عافیت طلبان استخوان خورند
خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم
این باده را ز دیده ی مردم نهان خورند
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمی کنم
یاران مهربان غم یاران بجان خورند
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند
بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم
بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست
دردیکشان عشق تو رطل گران خورند
دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال
بخشند صید را و دل خون چکان خورند
تاب زبان خلق نداری شکر مخواه
دانی که عافیت طلبان استخوان خورند
خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم
این باده را ز دیده ی مردم نهان خورند
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمی کنم
یاران مهربان غم یاران بجان خورند
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
منم که دوست مرادم ز تلخ و شور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگین سلیمان به دست مور دهد
هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر
شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد
مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست
که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد
قبول کن که به از کسوت ملامت نیست
ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد
بسی زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد
ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه
سزای مردم بی درد خاک گور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگین سلیمان به دست مور دهد
هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر
شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد
مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست
که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد
قبول کن که به از کسوت ملامت نیست
ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد
بسی زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد
ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه
سزای مردم بی درد خاک گور دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ز گلگشت آمدی بنشین که مشک چین فرو ریزد
میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد
خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده
نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد
چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من
ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد
زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل
هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد
دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن
ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد
میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد
خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده
نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد
چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من
ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد
زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل
هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد
دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن
ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
کیم من تا کس از مرکب برای من فرود آید
مرا تشریف بس گردی که از دامن فرود آید
فدای حلقه ی فتراک آن صیاد دلبندم
که بهر صید پیکان خورده از توسن فرود آید
ازان روی عرقناکت رسد از چشم و دل آبی
مثال شبنم صبحی که در گلشن فرود آید
برافروز از چراغ جام بهر مهوشان منزل
که خورشید از برای باده ی روشن فرود آید
سمند ناز را بر آتش من گرم کن زانرو
که شاه وقت گاهی بر در گلخن فرود آید
بنور جان برافروزم سرای دیده را لیکن
دل سلطان من مشکل درین مسکن فرود آید
چراغ تیره سوز من چه بنماید در آن مجلس
که روزش آفتاب و شب مه از روزن فرود آید
فغانی جز بصاحبدل مخوان درس نظر بازی
چنین معنی کجا در طبع هر کودن فرود آید
مرا تشریف بس گردی که از دامن فرود آید
فدای حلقه ی فتراک آن صیاد دلبندم
که بهر صید پیکان خورده از توسن فرود آید
ازان روی عرقناکت رسد از چشم و دل آبی
مثال شبنم صبحی که در گلشن فرود آید
برافروز از چراغ جام بهر مهوشان منزل
که خورشید از برای باده ی روشن فرود آید
سمند ناز را بر آتش من گرم کن زانرو
که شاه وقت گاهی بر در گلخن فرود آید
بنور جان برافروزم سرای دیده را لیکن
دل سلطان من مشکل درین مسکن فرود آید
چراغ تیره سوز من چه بنماید در آن مجلس
که روزش آفتاب و شب مه از روزن فرود آید
فغانی جز بصاحبدل مخوان درس نظر بازی
چنین معنی کجا در طبع هر کودن فرود آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
باین جادو و شانم تا سر پیوند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بیا که شاهد گل شمع بوستان گردید
چمن ز حوروشان روضه ی جنان گردید
هوا کریم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انیس شد و بخت مهربان گردید
به یک دو قطره که از دیده ریخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عیان گردید
کسی که با می و ساقی نشست بر لب جو
میان برگ گل از چشم بد نهان گردید
چنان پیاله ی دردیکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید
شراب گشت چو خون شهید عشق سبیل
بدست هر صنمی ساغری روان گردید
هوا خوشست فغانی حریف باده طلب
کنون که در همه جا مست می توان گردید
چمن ز حوروشان روضه ی جنان گردید
هوا کریم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انیس شد و بخت مهربان گردید
به یک دو قطره که از دیده ریخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عیان گردید
کسی که با می و ساقی نشست بر لب جو
میان برگ گل از چشم بد نهان گردید
چنان پیاله ی دردیکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید
شراب گشت چو خون شهید عشق سبیل
بدست هر صنمی ساغری روان گردید
هوا خوشست فغانی حریف باده طلب
کنون که در همه جا مست می توان گردید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گلرخان از نفس ما اثری یافته اند
دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند
اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر
که زهر قطره برین در گهری یافته اند
نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا
که ازین کعبه به فردوس دری یافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپری یافته اند
طوطیان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گویا شکری یافته اند
پیش چشم تو نیاورد کسی تاب نظر
مگر آنانکه ز جایی نظری یافته اند
تا تو پیدا شده یی کس نبرد نام پری
ظاهرست اینکه ازو خوبتری یافته اند
رو نتابند اسیران تو از تیر قضا
از سر و کار جهان این قدری یافته اند
سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد
خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند
دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند
اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر
که زهر قطره برین در گهری یافته اند
نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا
که ازین کعبه به فردوس دری یافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپری یافته اند
طوطیان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گویا شکری یافته اند
پیش چشم تو نیاورد کسی تاب نظر
مگر آنانکه ز جایی نظری یافته اند
تا تو پیدا شده یی کس نبرد نام پری
ظاهرست اینکه ازو خوبتری یافته اند
رو نتابند اسیران تو از تیر قضا
از سر و کار جهان این قدری یافته اند
سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد
خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
خوبی بالتفات وفا کم نمی شود
بنمای رخ که از تو صفا کم نمی شود
صحبت بیاد و بوسه بپیغام تا بکی
این غایبانه بازی ما کم نمی شود
من بوی جان فرستم و تو نکهت عبیر
باری درین میانه صبا کم نمی شود
روزی بود که با من مخلص یکی شوی
در کار بنده لطف خدا کم نمی شود
صد سال اگر وصال بود آرزو بجاست
این درد جان ستان بدوا کم نمی شود
اکنون که آمدی نظری هم نمی کنی
از نرگس تو رنگ حیا کم نمی شود
هر چند خیر بیش بود ذکر خیر بیش
نعمت زیاده کن که جزا کم نمی شود
یا رب چه خیر می کنی ای پادشاه حسن
کز پیش درگه تو گدا کم نمی شود
خون خوردنست کار فغانی بهجر و وصل
آسوده چون شوم که بلا کم نمی شود
بنمای رخ که از تو صفا کم نمی شود
صحبت بیاد و بوسه بپیغام تا بکی
این غایبانه بازی ما کم نمی شود
من بوی جان فرستم و تو نکهت عبیر
باری درین میانه صبا کم نمی شود
روزی بود که با من مخلص یکی شوی
در کار بنده لطف خدا کم نمی شود
صد سال اگر وصال بود آرزو بجاست
این درد جان ستان بدوا کم نمی شود
اکنون که آمدی نظری هم نمی کنی
از نرگس تو رنگ حیا کم نمی شود
هر چند خیر بیش بود ذکر خیر بیش
نعمت زیاده کن که جزا کم نمی شود
یا رب چه خیر می کنی ای پادشاه حسن
کز پیش درگه تو گدا کم نمی شود
خون خوردنست کار فغانی بهجر و وصل
آسوده چون شوم که بلا کم نمی شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
معاذالله گرت با همدمان رغبت زیاد افتد
من بیتاب را از غصه آتش در نهاد افتد
دلم خواهد که ساید دیده بر اندام سیمینت
چه می گویم که از چشم جهان بینم سواد افتد
بخو وصلت روا می داشتم بر دیگران هجران
چه دانستم که فالم جمله بر عکس مراد افتد
رقیبان حال من باور نمی دارند اگر سوزم
الهی آتشی در مردم بد اعتقاد افتد
شبی در کلبه ی تاریک عاشق در نمی آیی
چرا با دوستان کس این چنین بد اعتماد افتد
مبر حاجت بغیر ایدل که در دست کسی نبود
اگر ناگه خدا خواهد که در کارت گشاد افتد
فغانی زین نظر بازی سیه شد نامه ات تا کی
خیالت با خط نو خیز و خال فتنه زاد افتد
من بیتاب را از غصه آتش در نهاد افتد
دلم خواهد که ساید دیده بر اندام سیمینت
چه می گویم که از چشم جهان بینم سواد افتد
بخو وصلت روا می داشتم بر دیگران هجران
چه دانستم که فالم جمله بر عکس مراد افتد
رقیبان حال من باور نمی دارند اگر سوزم
الهی آتشی در مردم بد اعتقاد افتد
شبی در کلبه ی تاریک عاشق در نمی آیی
چرا با دوستان کس این چنین بد اعتماد افتد
مبر حاجت بغیر ایدل که در دست کسی نبود
اگر ناگه خدا خواهد که در کارت گشاد افتد
فغانی زین نظر بازی سیه شد نامه ات تا کی
خیالت با خط نو خیز و خال فتنه زاد افتد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
دود برآمد ز دلم چون سپند
دور نشد از سر کارم گزند
آه که با طالع بد آمدم
دود سپندم نکند ارجمند
عاشق دیوانه نداند که چیست
طالع فرخنده و بخت بلند
پند مگویید که من عاشقم
نیش زبانم نبود سودمند
سوختم این داغ جفا تا بکی
پخته شدم آتش بیهوده چند
صید مرادی نفتادم بدام
گرچه بهر سوی فگندم کمند
سوخت فغانی و مرادی نیافت
آه از این مردم مشکل پسند
دور نشد از سر کارم گزند
آه که با طالع بد آمدم
دود سپندم نکند ارجمند
عاشق دیوانه نداند که چیست
طالع فرخنده و بخت بلند
پند مگویید که من عاشقم
نیش زبانم نبود سودمند
سوختم این داغ جفا تا بکی
پخته شدم آتش بیهوده چند
صید مرادی نفتادم بدام
گرچه بهر سوی فگندم کمند
سوخت فغانی و مرادی نیافت
آه از این مردم مشکل پسند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چه تندی است که سویت نگاه نتوان کرد
نهفته روی نکویت نگاه نتوان کرد
ازین شراب که در کار عاشقان کردی
دگر بجام و سبویت نگاه نتوان کرد
بشیوه های دگر زنده می کنی ما را
بجور و تندی خویت نگاه نتوان کرد
چه سود زین همه آب حیات وه که هنوز
بسبزه ی لب جویت نگاه نتوان کرد
ز بسکه دود برآوردی از دلم چو سپند
بخال غالیه بویت نگاه نتوان کرد
چنین شراب کجا خوردی ای بهشتی رو
که سیر بر گل رویت نگاه نتوان کرد
سگت فغانی دیوانه را کشید بخون
فغان که بر سگ کویت نگاه نتوان کرد
نهفته روی نکویت نگاه نتوان کرد
ازین شراب که در کار عاشقان کردی
دگر بجام و سبویت نگاه نتوان کرد
بشیوه های دگر زنده می کنی ما را
بجور و تندی خویت نگاه نتوان کرد
چه سود زین همه آب حیات وه که هنوز
بسبزه ی لب جویت نگاه نتوان کرد
ز بسکه دود برآوردی از دلم چو سپند
بخال غالیه بویت نگاه نتوان کرد
چنین شراب کجا خوردی ای بهشتی رو
که سیر بر گل رویت نگاه نتوان کرد
سگت فغانی دیوانه را کشید بخون
فغان که بر سگ کویت نگاه نتوان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
میخواره ی مرا لب خندان نگه کنید
زان شکل آنچه می کشدم آن نگه کنید
ناگه سیاستی بنماید غیور من
گفتم هزار بار که پنهان نگه کنید
ای گلرخان به صورت آن ترک بنگرید
چشم سیاه و زلف پریشان نگه کنید
بیباک من رسید دگر مست و سرگران
طرف کلاه و چاک گریبان نگه کنید
تا چند منع ما ز خرابی و بیخودی
یکبار آن کرشمه و جولان نگه کنید
هر دیده نیست آگه از آن صورت غریب
خوبی او ازین دل ویران نگه کنید
در یکزمان وصل چه درد از دلم رود
عمری بلا و محنت هجران نگه کنید
داغی که در دلست فغانی خسته را
زین آه گرم و ناله ی سوزان نگه کنید
زان شکل آنچه می کشدم آن نگه کنید
ناگه سیاستی بنماید غیور من
گفتم هزار بار که پنهان نگه کنید
ای گلرخان به صورت آن ترک بنگرید
چشم سیاه و زلف پریشان نگه کنید
بیباک من رسید دگر مست و سرگران
طرف کلاه و چاک گریبان نگه کنید
تا چند منع ما ز خرابی و بیخودی
یکبار آن کرشمه و جولان نگه کنید
هر دیده نیست آگه از آن صورت غریب
خوبی او ازین دل ویران نگه کنید
در یکزمان وصل چه درد از دلم رود
عمری بلا و محنت هجران نگه کنید
داغی که در دلست فغانی خسته را
زین آه گرم و ناله ی سوزان نگه کنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
غباری کان گل از دامن بوقت رفتن افشاند
بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند
کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد
که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند
از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم
که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند
پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن
صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند
فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی
که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند
بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند
کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد
که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند
از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم
که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند
پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن
صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند
فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی
که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند