عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸
وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود
پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود
تا به روزی که به جوی شده بازآید آب
یعلم‌الله که اگر گریه گریه کنم جو برود
من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟
اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟
سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود
خویشتن سوخته‌ام تا به جهان بو برود
همه سرمایهٔ سعدی سخن شیرین بود
وین ازو ماند که چه با او برود
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵
هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش
پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش
خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار
مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷
صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش
آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم
که تغیّر نکند مُلکَت جاویدانش
جای گریه‌ست برین عمر که چون غنچهٔ گل
پنج روزست بقای دهن خندانش
دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش
مقبل امروز کند داروی درد دل ریش
که پس از مرگ میسر نشود درمانش
هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل به تابستانش
گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید
ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش
دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار
هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش
معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی
چه به از دولت باقی بده و بستانش
دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی
دولت آنست که محمود بود پایانش
خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند
مشک دارد نتواند که کند پنهانش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیده‌ای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ می‌نهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
خرقه‌پوشان صوامع را دو تایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم
تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم
اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست
عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم
گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست
ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم
اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم
واندرین کوی ارببینی هر دو از یک خانه‌ایم
خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست
گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم
عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم
از بیابان عدم دی آمده فردا شده
کمتر از عیشی یک امشب کاندرین کاشانه‌ایم
سعدیا گر بادهٔ صافیت باید باز گو
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۹
تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم
وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم
دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران
که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم
مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما
به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم
دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست
ظاهر آنست که از تیر بلا نگریزیم
باغ فردوس میارای که ما رندان را
سر آن نیست که در دامن حور آویزیم
ور به زندان عقوبت بری از دیدهٔ شوق
ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم
رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب
چون تو آمیخته‌ای با تو چه رنگ آمیزیم
سعدیا قوت بازوی عمل هست ولیک
تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن
آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن
زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست
عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن
بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق
هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن
سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه
ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه
چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه
به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم
که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه
دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او
به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه
که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد
تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه
کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد
چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه
گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای
هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای
آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان
در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای
هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند
و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای
این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش
در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست
پنجهٔ زورآزما با ناتوان افکنده‌ای
چون صدف امید می‌دارم که لؤلؤیی شود
قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای
سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز
چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰
هر روز باد می‌برد از بوستان گلی
مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
بر جور روزگار بباید تحملی
کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند
همچون کبوترش بدراند به چنگلی
ای دوست دل منه که در این تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لاله‌ای که می‌دمد از خاک و سنبلی
بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند
کز وی به دیر زود نباشد تحولی
مکروه طلعتیست جهان فریبناک
هر بامداد کرده به شوخی تجملی
دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی
و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ
گویی که خود نبود درین بوستان گلی
دنیا پلیست بر گذر راه آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی
سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را
چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۴
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۵
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زان گرفتاری که در معنی نمی‌بینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - موعظه و نصیحت
هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست
هر آنکه در طلبش سعی می‌کند بادست
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست
کلید فتح اقالیم در خزاین اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشادست
به چشم طایفه‌ای کژ همی نماید نقش
گمان برند که نقاش غیراستادست
اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی
دو بینی از قبل چشم احول افتادست
همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد
ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست
چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریادست
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
به یاد دار که این پندم از پدر یادست
اگر به پای بپویی وگر به سر بروی
مقسمت ندهد روزیی که ننهادست
خدای راست بزرگی و ملک بی‌انباز
به دیگران که توبینی به عاریت دادست
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابهٔ دنیا که محنت آبادست
به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز
که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست
جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند
که روی آب نه جای قرار و بنیادست
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که هرکه بندهٔ فرمان حق شد آزادست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - موعظه و نصیحت
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست
شب مردان خدا روز جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو به جز راحت نفسانی نیست
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست
وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست
حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، به جز حیف و پشیمانی نیست
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست
تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهٔ کار به جز دیدهٔ بارانی نیست
گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست
یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم
وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست
گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی
روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست
دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - اندرز و نصیحت
خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
درخت قد صنوبر خرام انسان را
مدام رونق نوباوهٔ جوانی نیست
گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی
ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست
دوام پرورش اندر کنار مادر دهر
طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست
چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟
که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟
اگر ممالک روی زمین به دست آری
بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست
دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست
اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی
به دوستی که جهان جای کامرانی نیست
چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست
طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش
که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست
جهان ز دست بدادند دوستان خدای
که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست
نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد
که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست
عمل بیار و علم بر مکن که مردان را
رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست
کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست
مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را
امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست
مکن که حیف بود دوست برخود آزردن
علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست
چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق
چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست
زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی
سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست
بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت
نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست
نه هر که دعوی زورآوری کند با ما
به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست
ولی به خواجهٔ عطار گو، ستایش مشک
مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در نصیحت و ستایش
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد
سرای دولت باقی نعیم آخرت است
زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنیاد
کدام عیش درین بوستان که باد اجل
همی برآورد از بیخ قامت شمشاد
وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل
چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد
بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید
بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد
برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
نگویمت به تکلف فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد
یکی دعا کنمت بی‌رعونت از سر صدق
خدات در نفس آخرین بیامرزاد
تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر
به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد
دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد
بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد
بسی به دیدهٔ حسرت ز پس نگاه کند
کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد
همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن
که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد
نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد
ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - توحید
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟
آن صانع قدیم که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد
ترکیب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشیار کرد
بحر آفرید و بر و درختان و آدمی
خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد
الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت
اسباب راحتی که نشاید شمار کرد
آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت
احمال منتی که فلک زیر بار کرد
از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد
وز قطره دانه‌ای درر شاهوار کرد
مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد
اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب
بستان میوه و چمن و لاله‌زار کرد
این آب داد بیخ درختان تشنه را
شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد
چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد
توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد
شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟
حیران بماند هر که درین افتکار کرد
گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید
یا عقل ارجمند که با روح یار کرد
لالست در دهان بلاغت زبان وصف
از غایت کرم که نهان و آشکار کرد
سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد
بخشنده‌ای که سابقهٔ فضل و رحمتش
ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد
پرهیزگار باش که دادار آسمان
فردوس جای مردم پرهیزگار کرد
نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد
دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد
دارالقرار خانهٔ جاوید آدمیست
این جای رفتنست و نشاید قرار کرد
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد
ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد
عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست
محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد
قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد
ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم
کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد
بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست
بی‌دولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد
وین گوی دولتست که بیرون نمی‌برد
الا کسی که در ازلش بخت یار کرد
بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج
چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد
او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید
بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد
سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر
چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد
هر بنده‌ای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد
بالا گرفت و دولت والا امید داشت
هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد
شاید که التماس کند خلعت مزید
سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
هر چیز کزان بتر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
شری که به خیر باز گردد
آن خیر بود که شر نباشد
احوال برادرم شنیدی
فی الجمله تو را خبر نباشد
خرمای به طرح داده بودند
جرم بد از این بتر نباشد
اطفال و کسان و هم رفیقان
خرما بخورند و زر نباشد
آنگه چه محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد
چندان بزنندش ای خداوند
کز خانه رهش به در نباشد
خرمای به طرح اگر ببخشد
از اهل کرم هدر نباشد
تا وقت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
در فارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد
هر شب برود ز چشم سعدی
صد قطره که جز گهر نباشد
ما از سر مهر با تو گفتیم
باشد که کسی خبر نباشد