عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای آن که غمت بدهر شور اندازد
روی تو بر آفتاب نور اندازد
میسوزم ازین غم که مگر روی تودید
خورشید که نور را به دور اندازد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
چون بر رخت آن زلف پریشان لرزد
در سینه ما دل طپد و جان لرزد
جز زلف سیه کار تو کس دید بگو
کفری که چنین بر سرایمان لرزد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
آن تازه نهال چند سرکش باشد
وز گریه زار من مشوش باشد
اشکم نمک است و دل خونین آتش
تا چند نمک بر سر آتش باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون کار تو دل شکستن من باشد
گفتم هنگام باز رستن باشد
کی دانستم که دل بچینی ماند
پیوستن او فزع شکستن باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
تا کی رخم از گلاب گلگون باشد
دل برکندم چند جگر خون باشد
دی میرفتی ز چشم و جانم میرفت
رفتی ز دل امروز دلم چون باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
هر روز دلم را اسیر خالی باشد
وز عشق توام بدل خیالی باشد
خورشید جهان محنتم من، چه عجب
گوهر روزم از نو زوالی باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
عاشق شب وصل یار هم درد کشد
بار غم چرخ ناجوانمرد کشد
خورشید گرفته در بغل صبح هنوز
که جامه درد که نفس سرد کشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
تا یار سیه بیهوش چو بخت من شد
بخت سهیم رشک من روشن شد
رو پاک سیاه است بر اطراف رخش
یا آن که شبم به روز آبستن شد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
شوخی که دلش داغ دل گلشن شد
زینش چه که رخت او چو بخت من شد
گر ماه چهارده شب کرد لباس
مه تیره بگشت بلکه شب روشن شد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
مرغ دل من هم به رو هم بال افکند
حال تو دل مرا بدین حال افکند
بس بود برای بردن دل، چشمت
از بهر چه خال را بدنبال افکند
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
گر تیرگی روز من غم فرسود
زانست که نورش برخ یار فزود
برد از شب من نیز درازی زلفش
بس چون شبم آنچنان درازست که بود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
آن بی حاصل که وصل بگذاشته بود
دوری از یار سهل پنداشته بود
میرفت و دل شکسته با خود میبرد
مسکین آتش به توشه برداشته بود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
ای چشمم از انتظار روی تو سفید
وی از تو دل امیدوارم نومید
کی شمع مرادم از تو روشن گردد
روشن نتوان نمود شمع از خورشید
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
عمریست که دل حدیث وصلت گوید
سرگشته تر از باد بهر سو گوید
هردم به مزاری برد از بهر تو شمع
خورشیدی و مسکین به چراغت جوید
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
ای راحت دیده و دل ای نور بصر
تا کی به غم و هجر برم عمر به سر
انداختی از نظر چو بشکست دلم
آری چو شکست آینه افتد ز نظر
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
دور از رخ دلگشایت ای مایه ناز
معذورم اگر نموده ام دیده فراز
تاریک شد است بی تو بر من عالم
در تاریکی دیده چه پوشیده چه باز
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
هند وی سر زلف تو ای کافر کیش
گر میل ندارد که بدزد و دل خویش
از بهر چه بینمش بر اطراف رخت
چون دزد به ماهتاب پیچان بر خویش
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
چون دور کنم رقیب رازان ناپاک
از الفت دیگریم سازد غمناک
ماننده گل که گر نسیم سحرش
از خار جدا کند نشیند با خاک
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
دل وصل تو خواهد ز من ای مهر گسل
من وصل تو جویم ز دل بی حاصل
القصه که مردم به تمنای وصال
دل دامن من گیرد و من دامن دل
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر چند که سعی در رضایت کردم
حاصل نشد و فزود داغ و دردم
زین بس گیرم سنگ و زنم بر سینه
گیرم که دل تو را بدست آوردم