عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
ای دل ای دل بیش ازین در عشق نادانی مکن
دیده ی مهجور ازین پس گوهرافشانی مکن
چون نمی خواهد مرا دلدار شهرآرا بیا
هم سبک روحی کن آنجا هم گرانجانی مکن
عشق بازی با رخ خوبش نه کار سرسریست
سرّ عشقش آشکارا گشت پنهانی مکن
ای که جویای لب یاقوت رنگی در عدن
گر زند تیغت به ترک گوهر کانی مکن
ای صبا گر بگذری بر کوی آن زیبا نگار
گر بفرماید بدان در غیر دربانی مکن
گرچه مشکل گشت راه کوی وصلش پیش ما
زینهار ای دل به ترک او به آسانی مکن
چون بد و نیکش جزایی هست بی شک در جهان
سعی کن ای بی خرد بر آنچه درمانی مکن
دیده ی مهجور ازین پس گوهرافشانی مکن
چون نمی خواهد مرا دلدار شهرآرا بیا
هم سبک روحی کن آنجا هم گرانجانی مکن
عشق بازی با رخ خوبش نه کار سرسریست
سرّ عشقش آشکارا گشت پنهانی مکن
ای که جویای لب یاقوت رنگی در عدن
گر زند تیغت به ترک گوهر کانی مکن
ای صبا گر بگذری بر کوی آن زیبا نگار
گر بفرماید بدان در غیر دربانی مکن
گرچه مشکل گشت راه کوی وصلش پیش ما
زینهار ای دل به ترک او به آسانی مکن
چون بد و نیکش جزایی هست بی شک در جهان
سعی کن ای بی خرد بر آنچه درمانی مکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
جان بدادم در فراق روی او
چند سرگردان شوم در کوی او
دیده ی حسرت نهاده بر رهم
تا مگر باری ببینم روی او
خوبرو یاریست لیکن تندخوی
دل به جان آمد مرا از خوی او
از دل خود رشک می آید مرا
تا چرا گشتست هم زانوی او
با همه جوری که از او می برم
ناگزیرم ناگزیر از روی او
رو نگردانم ز دست یار خویش
تیغ جور ار بارد از باروی او
خوش نسیمی می دمد از صبحدم
می روم گرد جهان بر بوی او
گر جهان سر تا به سر حوری شود
دیده ی جان باشدم بر سوی او
چند سرگردان شوم در کوی او
دیده ی حسرت نهاده بر رهم
تا مگر باری ببینم روی او
خوبرو یاریست لیکن تندخوی
دل به جان آمد مرا از خوی او
از دل خود رشک می آید مرا
تا چرا گشتست هم زانوی او
با همه جوری که از او می برم
ناگزیرم ناگزیر از روی او
رو نگردانم ز دست یار خویش
تیغ جور ار بارد از باروی او
خوش نسیمی می دمد از صبحدم
می روم گرد جهان بر بوی او
گر جهان سر تا به سر حوری شود
دیده ی جان باشدم بر سوی او
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
ای دل به درد عشق ندارم دوای تو
تا کی کشم بگو من مسکین جفای تو
تا دیده دید قامت و بالای آن نگار
زان رو همیشه هست به جانم بلای تو
تا هست از جهان رمقی و از جهان رگی
بیرون نمی رود ز سر من هوای تو
غایب مشو ز دیده ی معنی دو دیده ام
دل هست مسکن تو و جانم سرای تو
جانا اگر رضای تو بر خون ماست سهل
از جان توان گذشت مقدّم رضای تو
سلطانی جهان به نظر می نیایدم
زیرا که هست از دل و جان او گدای تو
تا کی کشم بگو من مسکین جفای تو
تا دیده دید قامت و بالای آن نگار
زان رو همیشه هست به جانم بلای تو
تا هست از جهان رمقی و از جهان رگی
بیرون نمی رود ز سر من هوای تو
غایب مشو ز دیده ی معنی دو دیده ام
دل هست مسکن تو و جانم سرای تو
جانا اگر رضای تو بر خون ماست سهل
از جان توان گذشت مقدّم رضای تو
سلطانی جهان به نظر می نیایدم
زیرا که هست از دل و جان او گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
جانم به لب رسید ز جور و جفای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
تا مرا شد سایه زلفت پناه
گشت از آشفتگی حالم تباه
می کنم از پشتی زلف کجت
خانه دل را به دست خود سیاه
گوئیا در وصف زلف و خال تست
حاصل این بیت چون کردم نگاه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
دیده مردم دار باشد چشم تو
خاطر مردم نمی دارد نگاه
چند ریزد خون هر بیچاره ای
چند گیرد نکته بر هر بی گناه
خاک راهت شد وجودم تا مگر
افتدت روزی گذر بر خاک راه
رحمتی کن بر گدای خویشتن
چون شدی بر ملک خوبی پادشاه
آه من در سنگ خارا کرد اثر
در دل سنگین تو نگرفت آه
هرکسی دارد پناهی و مرا
نیست جز در سایه لطفت پناه
تا جهان باشد پناه من تویی
بر جهان آخر نظر کن گاه گاه
گشت از آشفتگی حالم تباه
می کنم از پشتی زلف کجت
خانه دل را به دست خود سیاه
گوئیا در وصف زلف و خال تست
حاصل این بیت چون کردم نگاه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
دیده مردم دار باشد چشم تو
خاطر مردم نمی دارد نگاه
چند ریزد خون هر بیچاره ای
چند گیرد نکته بر هر بی گناه
خاک راهت شد وجودم تا مگر
افتدت روزی گذر بر خاک راه
رحمتی کن بر گدای خویشتن
چون شدی بر ملک خوبی پادشاه
آه من در سنگ خارا کرد اثر
در دل سنگین تو نگرفت آه
هرکسی دارد پناهی و مرا
نیست جز در سایه لطفت پناه
تا جهان باشد پناه من تویی
بر جهان آخر نظر کن گاه گاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
جان در غم فراقت دل بر بلا نهاده
مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده
دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان
زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده
تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران
با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده
بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت
وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده
مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت
گویی به عشق رویت از مادری بزاده
اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست
آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده
آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو
از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده
جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش
صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده
هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش
هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده
مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده
دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان
زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده
تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران
با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده
بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت
وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده
مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت
گویی به عشق رویت از مادری بزاده
اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست
آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده
آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو
از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده
جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش
صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده
هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش
هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
تا غمت همچو الف در دل ما جا کرده
دل ما ترک هوای غم هر جا کرده
رو به روی غمت آورده و دل برده ز دست
از جهانی شب وصل تو تمنّا کرده
از دو چشمم همه شب خیل خیالت نرود
در درون دل و جان مهر تو مأوا کرده
دل همی جست پناهی و بلای شب هجر
دیده ی جان سر زلفین تو پیدا کرده
نکهت پیرهن یوسف جان می شنوم
چشم یعقوب حزین بوی تو بینا کرده
در تمنّای شب وصل تو شد عمر عزیز
ای بسا جور که هجران تو بر ما کرده
در غم حسرت دیدار تو ای جان جهان
همه شب بخت بدم دیده چو دریا کرده
دل ما ترک هوای غم هر جا کرده
رو به روی غمت آورده و دل برده ز دست
از جهانی شب وصل تو تمنّا کرده
از دو چشمم همه شب خیل خیالت نرود
در درون دل و جان مهر تو مأوا کرده
دل همی جست پناهی و بلای شب هجر
دیده ی جان سر زلفین تو پیدا کرده
نکهت پیرهن یوسف جان می شنوم
چشم یعقوب حزین بوی تو بینا کرده
در تمنّای شب وصل تو شد عمر عزیز
ای بسا جور که هجران تو بر ما کرده
در غم حسرت دیدار تو ای جان جهان
همه شب بخت بدم دیده چو دریا کرده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
گفتم که میارید ز بازار بنفشه
تا خود بچند از لب جوبار بنفشه
گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید
آرند مگر از خط دلدار بنفشه
چون دید به گرد رخ او خط دلاویز
از شرم خطت گشت نگوسار بنفشه
از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست
در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه
از روی تعشّق که ببوسد کف پایت
با خاک ره از جان شده هموار بنفشه
تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه
بر خاک فتادست چنین خوار بنفشه
تا دسته گل دید به دست بت گلرخ
از دسته بدر رفت به یکبار بنفشه
سوسن شده آزاد وز چشمان تو نرگس
مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه
هر چند که سر بر سر زانوی غمت هست
چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه
تا خود بچند از لب جوبار بنفشه
گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید
آرند مگر از خط دلدار بنفشه
چون دید به گرد رخ او خط دلاویز
از شرم خطت گشت نگوسار بنفشه
از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست
در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه
از روی تعشّق که ببوسد کف پایت
با خاک ره از جان شده هموار بنفشه
تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه
بر خاک فتادست چنین خوار بنفشه
تا دسته گل دید به دست بت گلرخ
از دسته بدر رفت به یکبار بنفشه
سوسن شده آزاد وز چشمان تو نرگس
مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه
هر چند که سر بر سر زانوی غمت هست
چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
ای دل ز شراب عشق مستی
در زلف نگار پای بستی
تا چند نظر ز دور کردن
بیزار شدم ز بت پرستی
ای جان و جهان تو خاطر ما
بسیار به خار جور خستی
دانی که چو زلف عهد یاران
بشکستی و زود باز رستی
با مدّعیان بد سرانجام
بر رغم من ای پسر نشستی
رنجور غم فراق گشتم
تا درد مرا دوا فرستی
بندیش که در جهان چه خواهد
رنجور به غیر تندرستی
فریاد و فغان که نیست ما را
با عشق رخ تو نام هستی
در زلف نگار پای بستی
تا چند نظر ز دور کردن
بیزار شدم ز بت پرستی
ای جان و جهان تو خاطر ما
بسیار به خار جور خستی
دانی که چو زلف عهد یاران
بشکستی و زود باز رستی
با مدّعیان بد سرانجام
بر رغم من ای پسر نشستی
رنجور غم فراق گشتم
تا درد مرا دوا فرستی
بندیش که در جهان چه خواهد
رنجور به غیر تندرستی
فریاد و فغان که نیست ما را
با عشق رخ تو نام هستی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
ای مسلمانان خدا را همّتی
تا کند دلدار با من رحمتی
از وصالش هر زمان بنوازدم
کز فراق افتاده ام در زحمتی
در غم وصل تو بودم عقل گفت
کی گدایی یافت زین سان نعمتی
دیده نگشایم ز غیرت بر کسی
در فراقت تا نباشد تهمتی
چون خیالت بگذرد بر چشم من
می نهد بر دیده ی جان منّتی
گر دهد دست آنکه بوسم پای تو
در جهان زین به نباشد دولتی
تا کند دلدار با من رحمتی
از وصالش هر زمان بنوازدم
کز فراق افتاده ام در زحمتی
در غم وصل تو بودم عقل گفت
کی گدایی یافت زین سان نعمتی
دیده نگشایم ز غیرت بر کسی
در فراقت تا نباشد تهمتی
چون خیالت بگذرد بر چشم من
می نهد بر دیده ی جان منّتی
گر دهد دست آنکه بوسم پای تو
در جهان زین به نباشد دولتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۹
دارم به لطف عام تو چشم عنایتی
بنگر به حال زارم و فرما رعایتی
عمریست تا دو چشم امیدم به راه تست
تا بشنوی به گوش خود از من حکایتی
درد فراق را چه دهم شرح در غمت
گویی که از عذاب جحیمست آیتی
گویند دل به دل رود ای دوست چون بریم
آخر نکرد در دل سختت سرایتی
گفتم مگر به عقل کناره کنم ز عشق
با عشق دوست عقل ندارد کفایتی
جانا تو قول دشمن بدگو مکن قبول
گر کرده اند از من مسکین روایتی
جرمی نکرده ایم ولی با وجود آن
جان می دهیم قبول کنی ار حمایتی
بازآ که دیده در غم هجرت به جان رسید
مشتاق روی تست دل من به غایتی
کز سر خبر ندارد و از جان شده ملول
آری مگر ز غیب ببخشد هدایتی
ملک دلم خراب شد از ماجرای غم
سلطان عشق دوست برافراخت رایتی
ما را پناه بر در تست ای جهان پناه
فرما نظر به حالم و می کن حمایتی
بنگر به حال زارم و فرما رعایتی
عمریست تا دو چشم امیدم به راه تست
تا بشنوی به گوش خود از من حکایتی
درد فراق را چه دهم شرح در غمت
گویی که از عذاب جحیمست آیتی
گویند دل به دل رود ای دوست چون بریم
آخر نکرد در دل سختت سرایتی
گفتم مگر به عقل کناره کنم ز عشق
با عشق دوست عقل ندارد کفایتی
جانا تو قول دشمن بدگو مکن قبول
گر کرده اند از من مسکین روایتی
جرمی نکرده ایم ولی با وجود آن
جان می دهیم قبول کنی ار حمایتی
بازآ که دیده در غم هجرت به جان رسید
مشتاق روی تست دل من به غایتی
کز سر خبر ندارد و از جان شده ملول
آری مگر ز غیب ببخشد هدایتی
ملک دلم خراب شد از ماجرای غم
سلطان عشق دوست برافراخت رایتی
ما را پناه بر در تست ای جهان پناه
فرما نظر به حالم و می کن حمایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
دلا در عشق بازی نیک مردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
بگو چگونه دهم شرح آرزومندی
که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی
چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم
ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی
چو من ز جان و دلم بنده درت جانا
در وصال به رویم بگو چرا بندی
تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر
کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی
دلا نگار ندارد سر وفا با من
به دام زلف پریشان او چه در بندی
ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر
در آتش غم هجران دلبر افکندی
جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین
بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی
که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی
چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم
ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی
چو من ز جان و دلم بنده درت جانا
در وصال به رویم بگو چرا بندی
تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر
کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی
دلا نگار ندارد سر وفا با من
به دام زلف پریشان او چه در بندی
ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر
در آتش غم هجران دلبر افکندی
جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین
بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۵
مگر با ما سر یاری نداری
بگو تا کی کشم این بردباری
ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری
عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری
دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری
چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری
بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری
به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری
کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری
بگو تا کی کشم این بردباری
ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری
عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری
دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری
چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری
بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری
به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری
کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۲
چه باشد ار ز من خسته دل تو یاد آری
ز روزگار وصال و ز عهد دلداری
مکن تو عهد فراموش و مگسل آن پیمان
مکش چو سرو سر از ما اگر وفاداری
ز جور و غصه بیازرده ای دل ما را
چه باشد ار ز وصالم به لطف باز آری
ندادیم شبکی کام دل ز لعل لبم
ببردی از من بیچاره دل به عیاری
عزیز مصر دل خلق عالمی بودم
مکن چنین به عزیزان کسی کند خواری؟
به خواب دیده ام آن روی همچو ماهوشش
چه باشد ار بنماید دمی به بیداری
به چشم مست و سر زلف دل ز ما بربود
نداد کام دل ما زهی سیه کاری
نهاد بار جهان بر دل من آن دلبر
وفا نکرد و جفا می کند به سر باری
منم تو را ز جهان بنده ای بدار مرا
که آن زمان به تو زیبا بود جهانداری
ز روزگار وصال و ز عهد دلداری
مکن تو عهد فراموش و مگسل آن پیمان
مکش چو سرو سر از ما اگر وفاداری
ز جور و غصه بیازرده ای دل ما را
چه باشد ار ز وصالم به لطف باز آری
ندادیم شبکی کام دل ز لعل لبم
ببردی از من بیچاره دل به عیاری
عزیز مصر دل خلق عالمی بودم
مکن چنین به عزیزان کسی کند خواری؟
به خواب دیده ام آن روی همچو ماهوشش
چه باشد ار بنماید دمی به بیداری
به چشم مست و سر زلف دل ز ما بربود
نداد کام دل ما زهی سیه کاری
نهاد بار جهان بر دل من آن دلبر
وفا نکرد و جفا می کند به سر باری
منم تو را ز جهان بنده ای بدار مرا
که آن زمان به تو زیبا بود جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
ای دل به درد عشقش دانم دوا نداری
یک دم خیال رویش از خود جدا نداری
ای دل به درد هجران تا کی صبور باشم
ای نور هر دو دیده ترس از خدا نداری
کارت جفاست بر من تا کی توان کشیدن
مشکل که یک سر مو در دل وفا نداری
این درد با که گویم مسکین دل جفاکش
چون نزد او رسولی بیش از صبا نداری
تا گویدش که جانم بر لب رسید از غم
زین بیش جور بر من دانم روا نداری
من جز وفا گناهی بر خود نمی شناسم
لیکن تو بر ضعیفان غیر از جفا نداری
سلطانی جهان شد بر تو مقرّر ای دل
لیکن چه سود چون تو میل گدا نداری
یک دم خیال رویش از خود جدا نداری
ای دل به درد هجران تا کی صبور باشم
ای نور هر دو دیده ترس از خدا نداری
کارت جفاست بر من تا کی توان کشیدن
مشکل که یک سر مو در دل وفا نداری
این درد با که گویم مسکین دل جفاکش
چون نزد او رسولی بیش از صبا نداری
تا گویدش که جانم بر لب رسید از غم
زین بیش جور بر من دانم روا نداری
من جز وفا گناهی بر خود نمی شناسم
لیکن تو بر ضعیفان غیر از جفا نداری
سلطانی جهان شد بر تو مقرّر ای دل
لیکن چه سود چون تو میل گدا نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
دلا تا کی چنین در زیر باری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
دل برده ای از دست من ای کان لطف و دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری