عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
بجز خیال که او نور دیده ی بصرست
به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم
ببین که توسن ایام تند سفله نواز
به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم
شب فراق که تاریکتر ز روز منست
به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم
بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر
گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم
هزار حیله و دستان به وصل او کردم
به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم
سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان
چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
من مسکین به جهان یار ندارم چه کنم
جز غم عشق رخش کار ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهست و تن از ضعف چو کاه
بیش ازین طاقت این بار ندارم چه کنم
دارم از جور تو بسیار شکایت لیکن
پیش کس زهره ی گفتار ندارم چه کنم
مشکل آنست که بیمارم و در درد غمش
جان فدا کردم و تیمار ندارم چه کنم
ساکن کوی تو گفتم که شوم یکباره
بر سر کوی تو چون بار ندارم چه کنم
تو نداری خبر از حال من خسته و من
طاقت زحمت اغیار ندارم چه کنم
جز غم دوست که پیوسته ندیمست مرا
در جهان مونس و غمخوار ندارم چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
با دو چشمت عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
گفته بودم ترک جانبازی کنم
چون توانم کرد بازی می کنم
روز و شب در بوته ی هجران تو
ز آتش دل جان گدازی می کنم
در خم محراب ابرویت ز چشم
خرقه ی دل را نمازی می کنم
هندوی زلف تو گشتم دلبرا
گفت آری ترکتازی می کنم
در غم عشق تو هر شب تا سحر
درد دل را چاره سازی می کنم
زاهدا آخر چرا منعم کنی
نیست کفری عشق بازی می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
وز تو چشم مردمیها داشتیم
تخم مهر رویت ای نامهربان
سالها در وادی جان کاشتیم
هرچه کردی با من از جور و جفا
گرچه آن بد بود نیک انگاشتیم
تا نهادی دل به مهر دیگران
ما امید از لطف تو برداشتیم
سالها تا رایت مهر و وفا
عاشقانه در جهان افراشتیم
چون جفا و جورت از حد درگذشت
کار خود را با خدا بگذاشتیم
گر به ناحق غمزه ات خونم بریخت
جانب حق را فرو نگذاشتیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ما در دو جهان جز دلکی ریش نداریم
جز غصّه ز بیگانه و از خویش نداریم
با این همه گر هر دو جهان عرضه دهندم
ما دست دل از دامن درویش نداریم
گر دوست سوی ما نگرد عین عنایت
حقّا که غم از طعن بداندیش نداریم
قربان کمان گوشه ابروی تو گشتیم
چون تیر جفاهای تو در کیش نداریم
مجروح شد از تیر جفایت دل مسکین
جز لطف تو ما مرهم این ریش نداریم
آخر چه شود گر بنهی مرهم لطفی
بر ریش که ما مرهم این نیش نداریم
گویند به ترکش کن و دل باز به دست آر
مشکل همه آنست که این کیش نداریم
باری ز جهان حاصل عمر از غم عشقش
جز دیده ی گریان و دل ریش نداریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چون تو طبیب دردی درد تو با که گویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
یارب که تو بگشای در بسته به رویم
یارب نظری کن ز سر لطف به سویم
دلبسته و تن خسته ز دردیم همیشه
دانی تو همه حال دل من چه بگویم
محتاج به تکرار نباشد غم دل را
بر اشک دو چشمم نظری افکن و رویم
حال دل آن خسته مجروح چه پرسی
در چفته بازوی جفای تو چه گویم
گر زآنکه بگویی تو به ترک من مهجور
من ترک شب وصل تو ای دوست نگویم
در شدّت هجران تو ای نور دو دیده
از ناله شدم نال و من از مویه چو مویم
بیچاره دل من به جهان انس نگیرد
تا جعد سر زلف سمن پاش نبویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
چو با مهر رخ او آشناییم
چرا ای جان و دل از تو جداییم
تو سلطانی نظر کن سوی درویش
چو در کوی وصال تو گداییم
نه مرد عشق بازار تو بودیم
چه گونه با فراق تو برآییم
به خاک آستانت تشنه جانیم
به جست و جوی تو سرگشته ماییم
ز روی لطف کن در ما نگاهی
اگرچه چاکری را می نشاییم
بگو ای نور چشمم تا که رایی
ز روی بندگی چون ما تراییم
چرا بیگانگی ورزی تو با ما
چو از جان در جهانت آشناییم
چو دوران را ثباتی نیست محکم
بیا تا یک زمانک خوش برآییم
سعادت گر دهد یاری به وصلت
چو اقبال از در دولت درآییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
در بادیه هجر تو سرگشته چو گوییم
ما شرح جفاهای تو ای دوست چه گوییم
بر باد صبا گرچه بدادی تو وفایم
ساکن شده بر خاک درت بر سر کوییم
بر دل غم هجران توأم کوه گرانست
بر روی چو خورشید تو آشفته چو موییم
دم بی تو نیارم زدن ای دیده و هردم
از آب دو دیده به غمت روی بشوییم
گفتم که چو شانه مگرت دست ببوسم
فریاد که در عشق تو چون سنگ و سبوییم
تا چند زنی تیغ جفا بر من مسکین
آخر نه گیاهیم که هر لحظه بروییم
بر جان و جهان گر صد از این بیش کنی جور
با مدّعیان شرح جفای تو نگوییم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
از درد منال ای دل چون نیست تو را درمان
هر درد بود در دل درد تو بود بر جان
هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت
تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان
یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا
یا دست به خونم کن و ز درد مرا برهان
هر چند بود مشکل دردی که دوایش نیست
این درد من مسکین پیش تو بود آسان
سامان نبود ما را از مایه سودایی
آن سر که در او سود است خود چون بودش سامان
آمد ز صبا بویی از گلشن جان باری
چون جنّت فردوس است امروز سرابستان
بسیار مخور غصّه چون عمر نمی ماند
داد طرب و شادی ای دل ز جهان بستان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
بار هجرت بر دلم باریست باری بس گران
درد عشقت هست بر جان جهانی بی کران
صبر فرمایی مرا در عاشقی ای دیده ام
صبر از روی دلارای تو ای جان چون توان
چون به باد عشق بردادی ز خاکم ذرّه ها
روی همچون آفتاب از ما چرا داری نهان
بنده ی بیچاره بر روی وصالت بر درم
همچو سگ باری به سرباری مرا از در مران
یا به وصلم یک زمان بنواز ای دلبر ز لطف
یا بکش جانا به تیغ هجر و ما را وا رهان
چون نمی ماند به عالم هیچ صورت برقرار
تا به کی دل سنگ داری ای دل از کار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
قدم نه شاه باز ما دمی در کوی درویشان
نظر کن یک زمان از لطف آخر سوی درویشان
شدم درویش راه تو رهم بگشا به کوی خود
که بادی می وزد بس خوش، دلا از کوی درویشان
نگار چابک دلبر به زلف همچو چوگانش
ز میدان جهانداری ربوده گوی درویشان
نهال وصل جانانم به خشکی می کند میلی
مگر از لطف خود آبی کند در جوی درویشان
اگر خواهم زکات حسن از رویت مکن عیبم
که باشد سخت می دانم چو آن دل سوی درویشان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
در چمن تا قد آن سرو روانست روان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
نقد این جمله بگوئیم روانست روان
زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز
در تنم بی رخ تو بار گرانست گران
بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد
آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان
میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم
گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن
میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع
زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان
غایب از چشم من دلشده زنهار مشو
که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان
دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر
سر به سر سود من خسته زیانست زیان
گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت
در جهان یار وفادار جهانست جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
ای دل غمگین مدار چشم وفا از جهان
زانک ندیدست کس غیر جفا از جهان
جان و جهان در غمت صرف شد و عاقبت
جز غم عشقت نبود حاصل ما از جهان
گر تو سر زلف خود باز کنی ای صنم
بی سخنی برفتد مشک خطا از جهان
در سر زلفت زنم دست امید از لحد
تا به قیامت روم بی سر و پا از جهان
مرده اگر بشنود بوی تو از باد صبح
بار دگر بر کند شمع بقا از جهان
روز جزا از بهشت غیرت رضوان شود
گر ز تو بوسی برد باد صبا از جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
مکن تو روی چو خورشید خود ز ما پنهان
که نیست بر دل سرگشته ام جفا پنهان
به جان رسید دل از درد دوریت یارا
مکن به درد دل خسته ام دوا پنهان
بیا به غور دل خسته ام برس روزی
که درد عشق نمی دارم از شما پنهان
مگر که درد دلم پیش تو صبا گوید
چو نیست راز دل خلق از صبا پنهان
اگر گنه ز من و گر خطا بود از تو
بیا که می نتوان داشت ماجرا پنهان
مکن تو تکیه به سالوس و زرق تا دانی
که نیست در دو جهان هیچ از خدا پنهان
به غور حال تو بیگانه واقفست و کنون
همی کنی غم دل را به آشنا پنهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
دلم بگرفت از تنها نشستن
دمادم رخ به خون دیده شستن
روا داری تو مرغ جان ما را
به زاری بال و پر درهم شکستن
طریق عهد با یاران یکدل
ببستن باز بی جرمی گسستن
نهادن بر ره زاغان گل وصل
دل بلبل به خار هجر خستن
نیارد جز پریشانی و سودا
دل اندر زلف و خال یار بستن
ز شادی سر به گردون برفرازم
اگر دستم دهد زین غصّه رستن
جهان شد بر بلای عشق خرسند
که مشکل باشد از بند تو جستن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
دل به جان آمد از عنا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن
قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن
ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن
جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن
جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن
بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن
ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن
این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن
بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن
تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن