عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
چون روی آتشین را یک دم تو مینپوشی
ای دوست چند جوشم؟ گویی که چند جوشی؟
ای جان و عقل مسکین، کی یابد از تو تسکین؟
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جانها را در میدمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد، چون تو همیخروشی؟
روپوش برنتابد، گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو، گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی، ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی، یا خود سیاه گوشی
گر زان که عقل داری، دیوانه چون نگشتی؟
ورنه از اصل عشقی، با عشق چند کوشی؟
اجزای خویش دیدم، اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کین خامشان کیانند؟
گفتا چو وقت آید، تو نیز هم نپوشی
ای دوست چند جوشم؟ گویی که چند جوشی؟
ای جان و عقل مسکین، کی یابد از تو تسکین؟
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جانها را در میدمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد، چون تو همیخروشی؟
روپوش برنتابد، گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو، گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی، ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی، یا خود سیاه گوشی
گر زان که عقل داری، دیوانه چون نگشتی؟
ورنه از اصل عشقی، با عشق چند کوشی؟
اجزای خویش دیدم، اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کین خامشان کیانند؟
گفتا چو وقت آید، تو نیز هم نپوشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتیست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بینشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن، دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من، زان شیوههای بامی
گر مست و گر میام من، نی از دف و نیام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتیست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بینشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن، دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من، زان شیوههای بامی
گر مست و گر میام من، نی از دف و نیام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۸
مطرب چو زخمهها را بر تار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۲
با تو عتاب دارم، جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد، بینقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد، بینقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
میزن سه تا که یکتا گشتم، مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
دی دامنش گرفتم کی گوهر عطایی
شب خوش مگو، مرنجان، کامشب ازان مایی
افروخت روی دلکش، شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است، درکش، تا چند از این گدایی؟
گفتم رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی، تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو، خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش، دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است، جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است، هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟
این رنگ و نقش دام است، مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد، میدان که آن ندارد
بس کس که جان سپارد، در صورت فنایی
گفتم که، خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را، تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید، تا کیمیا بیابد
تو گندمی، ولیکن، بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی، تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی، زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری، گفتم که حکم داری
فریادرس به یاری، ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده، آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشنایی
ای هم رهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران، آرند خوش لقایی
شب خوش مگو، مرنجان، کامشب ازان مایی
افروخت روی دلکش، شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است، درکش، تا چند از این گدایی؟
گفتم رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی، تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو، خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش، دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است، جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است، هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟
این رنگ و نقش دام است، مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد، میدان که آن ندارد
بس کس که جان سپارد، در صورت فنایی
گفتم که، خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را، تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید، تا کیمیا بیابد
تو گندمی، ولیکن، بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی، تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی، زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری، گفتم که حکم داری
فریادرس به یاری، ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده، آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشنایی
ای هم رهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران، آرند خوش لقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
هر چند بیگه آیی، بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ، بیگاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بیوفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
ای خواجه خانه بازآ، بیگاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بیوفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
آمد ز نای دولت، بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی، خندان شده جهانی
آراستهست خوانی، در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذرههایی
شوریدهام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی، خندان شده جهانی
آراستهست خوانی، در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذرههایی
شوریدهام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنهٔ ابد شد، وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی، یا شربت عطایی
ای زهرهٔ مزین، زین هر دو یک نوا زن
یا پردهٔ رهاوی، یا پردهٔ رهایی
گر چنگ کژ نوازی، در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا، اگر نی، مردی ز بینوایی
بیزخمه هیچ چنگی، آب و نوا ندارد
میکش تو زخمه زخمه، گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت، گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت، چندین دژم چرایی؟
تو خود عزیزیاری، پیوسته در کناری
در بزم شهریاری، بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم، بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم، گر لحظهیی بپایی
من پیر منبلانم، بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم، با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم، هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم، در صبر و بینوایی
از بس که تند و عاقم، در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم، گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را، عطار، آشکارا
بشکست طبلهها را، در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم، با شمس دین بگفتم
بیحرف صد مقالت، در وحدت خدایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنهٔ ابد شد، وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی، یا شربت عطایی
ای زهرهٔ مزین، زین هر دو یک نوا زن
یا پردهٔ رهاوی، یا پردهٔ رهایی
گر چنگ کژ نوازی، در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا، اگر نی، مردی ز بینوایی
بیزخمه هیچ چنگی، آب و نوا ندارد
میکش تو زخمه زخمه، گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت، گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت، چندین دژم چرایی؟
تو خود عزیزیاری، پیوسته در کناری
در بزم شهریاری، بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم، بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم، گر لحظهیی بپایی
من پیر منبلانم، بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم، با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم، هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم، در صبر و بینوایی
از بس که تند و عاقم، در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم، گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را، عطار، آشکارا
بشکست طبلهها را، در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم، با شمس دین بگفتم
بیحرف صد مقالت، در وحدت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
با صد هزار دستان، آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
ای آن که مر مرا تو به از جان و دیدهیی
در جان من هر آنچه ندیدم، تو دیدهیی
بگزیدهام ز هجر تو تابوت آتشین
آری، به حق آن که مرا تو گزیدهیی
گر از بریده خون چکد، اینک ز چشم من
خون میچکد، که بیسبب از من بریدهیی
از چشم من بپرس چرا چشمه گشتهیی؟
وز قد من بپرس که از کی خمیدهیی؟
از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق، کجاها رسیدهیی؟
این هم بپرس ازو که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیدهیی؟
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریدهیی؟
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کندر کدام سبزه و صحرا چریدهیی؟
آنی که دیدهیی تو دلا آسمانییی
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهیی
دانم که دیدهیی تو بدین چشم، یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهیی
تبریز و شمس دین و دگرها بهانههاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیدهیی
در جان من هر آنچه ندیدم، تو دیدهیی
بگزیدهام ز هجر تو تابوت آتشین
آری، به حق آن که مرا تو گزیدهیی
گر از بریده خون چکد، اینک ز چشم من
خون میچکد، که بیسبب از من بریدهیی
از چشم من بپرس چرا چشمه گشتهیی؟
وز قد من بپرس که از کی خمیدهیی؟
از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق، کجاها رسیدهیی؟
این هم بپرس ازو که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیدهیی؟
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریدهیی؟
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کندر کدام سبزه و صحرا چریدهیی؟
آنی که دیدهیی تو دلا آسمانییی
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهیی
دانم که دیدهیی تو بدین چشم، یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهیی
تبریز و شمس دین و دگرها بهانههاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیدهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۵
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان، به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو، گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو، زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق، قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
آن جا که سم اوست، نه خشکیست و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد درو شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر؟ کآسمان و زمین، زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم ره زنان نگزیدند رهبری
آری، جنون ساعت، شرط شجاعت است
با مایهٔ خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی، کجا به صف بیخودان رسی؟
تا بر دری، چگونه صف هجر بردری؟
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو ازو، به مراعات سرسری
قانع چرا شدی، به یکی صورتت که داد؟
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی، اگر مرد لشکری
ای جان جان جان، به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو، گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو، زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق، قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
آن جا که سم اوست، نه خشکیست و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد درو شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر؟ کآسمان و زمین، زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم ره زنان نگزیدند رهبری
آری، جنون ساعت، شرط شجاعت است
با مایهٔ خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی، کجا به صف بیخودان رسی؟
تا بر دری، چگونه صف هجر بردری؟
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو ازو، به مراعات سرسری
قانع چرا شدی، به یکی صورتت که داد؟
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی، اگر مرد لشکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
شد جادویی حرام و حق از جادویی بری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۵
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهیی
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهیی
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیف تر ز صبایی بدیدهیی
دولت شفاست مر همه را، وز هوای او
دولت پیاش دوان که شفایی بدیدهیی؟
سایهی هماست فتنهٔ شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیدهیی
ای چرخ راست گو که درین گردش آنچنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهیی؟
ای دل فنا شدی تو درین عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهیی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر که بکایی بدیدهیی؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلک تر از فراق وبایی بدیدهیی؟
تو خاک آن جفا شدهیی وین گزاف نیست
در زیر این جفا، تو وفایی بدیدهیی
شاهی شنیدهیی چو خداوند شمس دین؟
تبریز مثل شاه، تو جایی بدیدهیی؟
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهیی
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیف تر ز صبایی بدیدهیی
دولت شفاست مر همه را، وز هوای او
دولت پیاش دوان که شفایی بدیدهیی؟
سایهی هماست فتنهٔ شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیدهیی
ای چرخ راست گو که درین گردش آنچنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهیی؟
ای دل فنا شدی تو درین عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهیی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر که بکایی بدیدهیی؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلک تر از فراق وبایی بدیدهیی؟
تو خاک آن جفا شدهیی وین گزاف نیست
در زیر این جفا، تو وفایی بدیدهیی
شاهی شنیدهیی چو خداوند شمس دین؟
تبریز مثل شاه، تو جایی بدیدهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانهیی
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانهیی
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهیی
هر دم خرابیییست ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و بادهی مغانهیی
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو، تو شکل میانهیی
گویند عاقلان دم عاشق فسانهیی است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانهیی؟
ای آن که خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهیی
ای شاه شاه و مفخر تبریز، شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهیی
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانهیی
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهیی
هر دم خرابیییست ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و بادهی مغانهیی
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو، تو شکل میانهیی
گویند عاقلان دم عاشق فسانهیی است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانهیی؟
ای آن که خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهیی
ای شاه شاه و مفخر تبریز، شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۷
ای جان و ای دو دیدهٔ بینا، چگونهیی
وی رشک ماه و گنبد مینا، چگونهیی؟
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهیی؟
آن جا که با تو نیست، چو سوراخ کژدم است
وان جا که جز تو نیست، تو آن جا چگونهی؟
ای جان تو در گزینش جانها چه میکنی؟
وی گوهری فزوده ز دریا، چگونهیی؟
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونهیی؟
زان گلشن لطیف، به گلخن فتادهیی
با اهل گولخن به مواسا چگونهیی؟
ای کوه قاف صبر و سکینه، چه صابری؟
وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونهیی؟
عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟
تنها به توست زنده، تو تنها چگونهیی؟
ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟
وی زهر ناب با تو چو حلوا، چگونهیی؟
زیر و زبر شدیمت بیزیر و بیزبر
ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونهیی؟
گر غایبی ز دل، تو درین دل چه میکنی؟
ور در دلی، ز دودهٔ سودا چگونهیی؟
ای شاه شمس مفخر تبریز بینظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهیی؟
وی رشک ماه و گنبد مینا، چگونهیی؟
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهیی؟
آن جا که با تو نیست، چو سوراخ کژدم است
وان جا که جز تو نیست، تو آن جا چگونهی؟
ای جان تو در گزینش جانها چه میکنی؟
وی گوهری فزوده ز دریا، چگونهیی؟
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونهیی؟
زان گلشن لطیف، به گلخن فتادهیی
با اهل گولخن به مواسا چگونهیی؟
ای کوه قاف صبر و سکینه، چه صابری؟
وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونهیی؟
عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟
تنها به توست زنده، تو تنها چگونهیی؟
ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟
وی زهر ناب با تو چو حلوا، چگونهیی؟
زیر و زبر شدیمت بیزیر و بیزبر
ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونهیی؟
گر غایبی ز دل، تو درین دل چه میکنی؟
ور در دلی، ز دودهٔ سودا چگونهیی؟
ای شاه شمس مفخر تبریز بینظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
هر چند شیر بیشه و خورشید طلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بیخواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست، که بستهی سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟
بیدست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو بابتی
ای رو به قبلهٔ من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش، که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز، چرا جان به شیشهیی؟
وی جان، بیار باده، چرا بیمروتی؟
رو کان مشک باش، که بس پاک نافهیی
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی، که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بیکرانهای
در جسمها نگنجی، زیشان زیادتی
ای دف زخم خواره، چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد، چه در عمارتی؟
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ کس نداند کندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بیخواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست، که بستهی سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟
بیدست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو بابتی
ای رو به قبلهٔ من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش، که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز، چرا جان به شیشهیی؟
وی جان، بیار باده، چرا بیمروتی؟
رو کان مشک باش، که بس پاک نافهیی
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی، که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بیکرانهای
در جسمها نگنجی، زیشان زیادتی
ای دف زخم خواره، چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد، چه در عمارتی؟
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ کس نداند کندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی