عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده
بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
در مسلک آزادی ما را نبود هادی
جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
شادم که در این عالم از حرص بنی آدم
مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده
زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست
این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده
در عالم مسکینی جان داده بشیرینی
هر کشته که می بینی چون کوهکن افتاده
از وادی عشق ای دل جان برده کسی مشکل؟
زیرا که به هر منزل سرها ز تن افتاده
با ذوق سخنرانی گر نامه ما خوانی
در جای سخن دانی در از دهن افتاده
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بجز این مرا نماند، پس مرگ سرگذشتی
که منت ز سرگذشتم، چو توام بسرگذشتی
ز غم جدائی تو، چو ز عمر سیر گشتم
به مزار من گذر کن، به هوای سیر و گشتی
اگرش جنون ناقص، نگرفته بود دامن
ز چه فرق داد مجنون، به میان شهر و دشتی
دل خوش بوجد آید، ز هوای گلشن اما
پر مرغ بسته باشد، گل و سبزه تیغ و طشتی
ز تو چشم مهر ای مه، دل من نداشت هرگز
دگر از چه کینه ورزی، تو که مهربان نگشتی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
دیشب که به پای دل مرا سلسله بود
از دست سر زلف تو ما را گله بود
چون موی تو عاقبت پریشانم کرد
موئی که میان من و دل فاصله بود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
از روز ازل عاشقی آموخت دلم
از عشق چو شمع شعله افروخت دلم
تا خاک مرا دهد بباد آتش عشق
از دیده نریخت آب تا سوخت دلم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
آن روز که حرف عشق بشنفت دلم
شب تا به سحر میان خون خفت دلم
از بسکه خزان نامرادی دیدم
صد بار بهار آمد و نشکفت دلم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
تا درس محبت تو آموخته ایم
در خرمن عمر آتش افروخته ایم
بی جلوه شمع رویت از آتش غم
عمریست که پروانه صفت سوخته ایم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
آن روز که پابند جنون گردیدیم
از دائره عقل برون گردیدیم
صید از دهن شیر گرفتیم اما
در پنجه عشق تو زبون گردیدیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۵
ای کوه تو همسنگ غم و درد منی
وی کاه تو همرنگ رخ زرد منی
ای آتش عشق از تو دلگرم شدم
چون مجمر سوز ناله سرد منی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا سازم آشنایت نا آشنا نگارا
بیگانه کردم از خویش یاران آشنا را
با آنکه جز صبا نیست پیکی ز من به کویش
خواهم که ره نباشد در کوی او صبا را
چون من کسی گذارد سر بر خط غلامیش
بیرون چرا نهد کس از حد خویش پارا؟
از نو چه خواهد آرد کس را به دام عشقش
با عاشقان دیرین کمتر کند جفا را
با جور آن جفاجو چندان نکرده ام خو
کآرم به خاطر از او اندیشه ی وفا را
دردم بلای هجران درمان وصال جانان
دردا که نیست درمان این درد بی دوارا
گفتم که: گویم امشب تنها به او غم دل
بی مدعی نیاید چون یافت مدعا را
از رخ به خلق بنمود آثار صنع معبود
وز خویش کرد خوشنود هم خلق و هم خدا را
اکنون (سحاب) کآنجاره یافتند اغیار
شادم از این که ره نیست در کوی دوست ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را
تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را
نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی
کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را
شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه
تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را
بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش
کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را
من ندانستم بود کشتن سزای جرم مهر
ورنه زو پنهان نمیکردم گناه خویش را
نیست میر کاروان را ایمنی ز آسیب راه
تا نباشد رهنما گم کرده راه خویش را
گر چه پیر سالخوردی شد (سحاب) اما کند
صرف ماه خردسالی سال و ماه خویش را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نصیبم باد یا رب وصل او دور از رقیب اما
رقیب از وصل او هم باد یارب بی نصیب اما
همین نه در چمن مرغ چمن را جاست گاهی هم
گرفتار شکنج دام گردد عندلیب اما
دوای درد خود را از طبیبان هر کسی جوید
مرا هم هست درد بی دوایی از طبیب اما
به هر کس داده یار دلفریبم وعده وصلی
به من میدهد از وعده ی وصلش فریب اما
حدیث دوستی بود آشنا در گوشت اکنون، هم
حدیث آشنایی هست در گوشت غریب اما
چنین کاغیار را جایی نباشد جز سر آن کو
مرا هم نیست جایی در سر کوی حبیب اما
چو من کز آن کو دور گشتم عاقبت یا رب
رقیبان هم شوند آواره زان کو عنقریب اما
دل آن سنگدل گر ناشکیبا نیست دور از من
مرا هم نیست دور از روی او در دل شکیب اما
رقیب از هجر روی او سپارد جان (سحاب) آن هم
جدا از روی او خواهد سپارد جان رقیب اما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بگشای پای ما که کمند وفای تو
محکم تر است از همه بندی به پای ما
رفتیم از پی دل و دانی به راه عشق
گمراه تر از ما که بود رهنمای ما
گر چون تو دلبری برد از کف دل ترا
آگه شوی ز حال دل مبتلای ما
چون مرگ غیر باعث آزردگی تست
شادیم از این که نیست اثر در دعای ما
تیغ از میان کشیدی و از دل کشیدی آه
کشتی از آن و دادی ازین خونبهای ما
خواهیم مرگ مدعی و خویش تا شود
هم مطلب تو حاصل و هم مدعای ما
بیماری رقیب به حالم نکرد سود
سازد مگر وسیله ی دیگر خدای ما
حیران که در دل که کند جا غم جهان
تا شد بر آستانه ی میخانه جای ما
تا چیست سر اینکه به بیگانگان (سحاب)
زود آشنا شود بت دیر آشنای ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ره به این ضعف ار به کوی یار می باید مرا
سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان
بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام
دیده ای چون دیده ی اغیار می باید مرا
تا نیفتد در جهان آتش ز آب چشم تر
چاره ی این آه آتشبار می باید مرا
میل ماندن در سر کویش زرشک مدعی
نیست اما قوت رفتار می باید مرا
تا ننالد از فغانم خلقی آن بی رحم را
جور کم یا طاقت بسیار می باید مرا
شکوه ی بیهوده چند از جور خار و بانگ زاغ
قوت پرواز از گلزار می باید مرا
یا نباید این قدر نالید از جورش (سحاب)
یا اثر در ناله های زار می باید مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
به قصد صید دیگر ریخت خون صید دل ما را
و گرنه هرگز این طالع نباشد بسمل ما را
به راه منزل اغیار پویانست و از خجلت
به هر کس می رسد پرسد نشان منزل ما را
ندارد تا دل ما هست غم در هیچ دل راهی
روا باشد که داند هر دلی قدر دل ما را
بگستر دامی اکنون کز اسیری نیست دل آگه
اگر خواهی بدست آورد صید غافل ما را
(سحاب) آزرده شد دستش ز قتل ما و در محشر
که می گوید جواب ادعای قاتل ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
صحبت اغیار داد ره به دلش کینه را
زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را
در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق
شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را
چون دل بی رحم او شد دل من آهنین
بس که زپیکان خویش کرد هدف سینه را
از اثر آه من سرزده خطش بلی
تیره کند دود آه طلعت آئینه را
صوفی از آلودگی کسوف خود پاک خواست
زان به می صاف شست خرقه ی پشمینه را
گفته خسرو نکرد جلوه چو طبع (سحاب)
ریخت به درگاه شاه گوهر گنجینه را
داور انجم سپاه فتحعلی شه که شست
از سیر خسروان دفتر پیشینه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما
نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی
نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
هزار جان گرامی به راه او شد خاک
برش چو جلوه کند تحفه ی محقر ما
به بزم عیش چه حاجت به باده و ساغر؟
که هست خون جگر باده دیده ساغر ما
نیافت لذت زخم ترا ولی صد زخم
زداغ حسرت تیرت بود به پیکر ما
برت حکایت یوسف فسانه ایست گزاف
چنانکه قصه ی یعقوب نیز در بر ما
بهشت و دوزخ ما صبح وصل و شام فراق
خرام قامت آشوب روز محشر ما
هزار صیدد گر هم زننگ کرد آزاد
به دام او چو در افتاد صید لاغر ما
به غیر وصف نگارین خطش (سحاب) خطاست
که کلک ما بنگارد خطی به دفتر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کرده روی خود به خون دل خضاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردی از آتش مجو آب از سراب
غنچه ی او پرده دار اختران
سنبل او سایبان آفتاب
گر بنوشد جرعه ای زاهد کند
صد ردا مرهون یک جام شراب
غیر شاه عشق کز اقلیم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئیا از قند می ریزد نمک
از لب شیرین به هنگام جواب
عشق یار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشی این به خارا آن بر آب
از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روی خود مه از سحاب