عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
شادیم از دلی که شکستن عیار اوست
داریم عالمی که خرابی حصار اوست
خالی ز رنگ و بوی گلستان عشق نیست
هستی و نیستی که خزان و بهار اوست
عالم خراب فتنه یک جلوه بیش نیست
هر کس که هست چشم به راه غبار اوست
نور چراغ دیده دیر و حرم یکی است
گر پرتو از دو خانه دهد روی کار اوست
رونق فزای حسن بود عشق خاکسار
شادیم از اینکه خواری ما اعتبار اوست
می گوید از زبان که گذشتم ز یار اسیر
تا در دلش چه می گذرد کار و بار اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
درد بیدرمان دوای جان بی آرام اوست
تلخی مردن شراب صاف درد آشام اوست
کاسه های دیده مجنون که شد یکسان به خاک
در بیابان طلب نقش پی گمنام اوست
جز خیال زلف او در دل نمی گنجد مرا
موج این دریا نشان حلقه های دام اوست
آبروی پاکبازان محبت اشک ماست
قبله آتش پرستان روی آتشفام اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
هنوزم در دل از غم ریشه ای هست
از آن میخانه ها ته شیشه ای هست
چنان با سخت جانی خو گرفتم
که نشناسم دلی یا تیشه ای هست
به مژگان تو گیرایی ببالد
گریبان اطاعت پیشه ای هست
نمی گردد دل ما خالی از دوست
در این میخانه تا ته شیشه ای هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ما را که سر عشرت و پروای طرب نیست
گر درد به درمان نفروشیم عجب نیست
بی خضر توکل نتوان کرد سراغش
نقش پی گمنام تو در راه طلب نیست
در مکتب تسلیم شهیدان وفا را
جز جوهر شمشیر تو سرمشق ادب نیست
هر قطره ای از خون شهیدان گل صبح است
جایی که دمد صبح ز شمشیر تو شب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از رشک بلبلم دل حسرت نصیب نیست
از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست
از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب
پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست
بیگانه خویش می شود از مشرب رسا
الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست
تأثیر ناله از دل آسوده می برند
درکشوری که درد نباشد طبیب نیست
جایی که رشک بر جگر پاره می برند
گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست
مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است
دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست
ای گل به نیتی که برازنده تر شوی
هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست
گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم
خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
همتم را ترک عالم کمتر از تسخیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
از راز محبت که گلی جز خطرش نیست
آن گشته خبردار که از خود خبرش نیست
تأثیر هوس در گرو گفت و شنید است
عاشق دل پیغام و دماغ خبرش نیست
هر شور تغافل نمک زخم نگاهی است
حرف است که بر حال اسیران نظرش نیست
تا کی بگدازیم در آن بزم ز غیرت
گر گل شده پروانه غم بال و پرش نیست
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
یعنی که بجز قاصد جان نامه برش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گرچه از سامان حیرانی نظر درویش نیست
جلوه بسیار است دل را یک تماشا بیش نیست
سیر کردم عالم الفت خوشا بیگانگی
هجر و وصل دوستان خواب و خیالی بیش نیست
نکهت گلدسته قسمت نمی سازد به کام
هیچ اگر نبود کسی را در جهان درویش نیست
هر میی دارد خماری گرچه صاف حیرت است
کامجویان کامجویان نوشها بی نیش نیست
رفتگان بیهوده از گردون شکایت کرده اند
خانمان برهم زنی چون عشق کافر کیش نیست
لب اگر بر هم زنی مجنون جوابت می دهد
تا عدم از ملک هستی راه حرفی بیش نیست
گشت معلومم نگاهش هرزه گردی کرده است
هیچکس در پیش چشمش چون تغافل کیش نیست
سینه صافم گشته ام در کوچه دلها اسیر
هیچکس را دشمنی بدخواه تر از خویش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
در تن بیمار لعل روح پرورد تو نیست
استخوانی کو نمک پرورده درد تو نیست
غیر مژگانی که باشد خانه زاد چشم تر
کس در این ره محرم نظاره گرد تو نیست
لذت عشقت نه تنها با دل ریش است و بس
مرهم آسودگی هم خالی از درد تو نیست
گر چه از دستت کسی را نیست رنگی جز حنا
نیست یک گل در چمن کو دستپرورد تو نیست
با غم او شکوه در افسردگی کم کن اسیر
آتش پروانه چون خاکستر سرد تو نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
دلم با سوز پنهانی سری داشت
که چون گردون کف خاکستری داشت
خیالش هم مرا در پرده می سوخت
اگر با خود گمان دیگری داشت
دل ما دعوی اعجاز می کرد
اگر دیوانگی پیغمبری داشت
نشد صید پریشان اختلاطی
جنون در کشور ما لنگری داشت
غبارم عمرها پرواز می کرد
چو دور افتادگی بال و پری داشت
اسیر از خاطر او می گذشتم
اگر باغ فراموشی بری داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
در دلم سیر کوی یار گذشت
خارم از پا گل از کنار گذشت
وعده های کهن فریب تواند
می توانم ز انتظار گذشت
خنده زد غنچه گریبانی
چاک از دامن بهار گذشت
ساغر و شیشه سایه گل و سرو
نتوان از چمن خمار گذشت
می رسد از غبار خاطر ما
از سرخاک ما چه کار گذشت
توبه پر سخت رو اسیر خمار
راستش کار از انتظار گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بیگانگی ز شکوه شام و سحر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دامن صحرا و کوه از دامن گلچین گذشت
بسکه گلگون کوهکن را در نظر رنگین گذشت
نقل شیرینی ز خسرو ماند آخر یادگار
جان شیرین داده نتوانست از شیرین گذشت
شد شفق زاری که سامان گلستان پاک سوخت
صبحدم گلناریت در خاطر غمگین گذشت
غنچه محجوب او دیدم دلم آمد به یاد
مصرعی در پرده خواندم بر لبش تحسین گذشت
خنده هر گل جدا صبحی به بار آورده است
از چمن دانسته نتوان با دل غمگین گذشت
چون گهر شبنم به درج غنچه پنهان شد ز شرم
گفتگوی تازه ای زان خنده رنگین گذشت
خوش بهاری بود بزم از قصه رنگین عشق
جای سرو و گل حدیث خسرو و شیرین گذشت
می گدازم گر خیالت در دل کس بگذرد
راست می پرسی نیاید از اسیرت این گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
شوق روزی که پی چاک گریبان می گشت
عمرها بود که مجنون تو عریان می گشت
یاد معماری مجنون که ز خاکستر دل
رنگ هر خانه که می ریخت بیابان می گشت
گردش چشم تو روزی که شکارم می کرد
تا چها در دلت ای زود پشیمان می گشت
ناله را با نفس سوخته بنواخته بود
که نیستان چقدر بی سر و سامان می گشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
نامه شوق تو را گر مختصر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
سوختم تا پاره ای از خود خبردارت کنم
شکوه خوی تو بر بال شرر خواهم نوشت
صفحه اشکم به مهر پاره های دل رسید
بعد از این رنگین رقمها در نظر خواهم نوشت
نامه من می بری قاصد زبانت لال باد
آنچه بنوشتم به او بار دگر خواهم نوشت
در چمن تا بلبل از پروانه نشناسد کسی
حرفی از خوی تو بر گلبرگ تر خواهم نوشت
نسبت خط تا نگیرد نسخه از رنگ مداد
وصف ماه رویش از آب گهر خواهم نوشت
نسخه ای از دفتر بینش به دست آورده ام
جمع و خرج هر دو عالم مختصر خواهم نوشت
گر دماغ نسخه برداری رسا گردد اسیر
نسخه بینش به نام چشم تر خواهم نوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا غمش در دلم قرار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت