عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
مرد مردانه شاه مردان است
در همه حال مرد مردان است
در ولایت ولی والی اوست
بر همه کاینات سلطان است
سید اولیا علی ولی
آنکه عالم تنست و او جان است
گر چه من جان عالمش گفتم
غلطی گفته‌‌ام که جانان است
بی ولای علی ولی نشوی
گر تو را صد هزار برهان است
ابن عم رسول یار خدا
آن خلیفه علی عمران است
یوسف مصر عالمش خوانم
شاه تبریز و میر او جان است
نه فلک با ستارگان شب و روز
گرد دولت سراش گردان است
دیگران گر خلاف او کردند
لاجرم حالشان پریشان است
واجب است انقیاد او بر ما
خدمت ما به قدر امکان است
حسب و هم نسب بُود به کمال
عمل و علم او فراوان است
مهر او گنج و دل چو گنجینه
خانه بی‌ گنج ، کُنج ویران است
بر در کبریای حضرت او
شاه عالم پناه دربان است
دوستی رسول و آل رسول
نزد مؤمن کمال ایمان است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
نور هر دو به خلق تابان است
رو رضای علی بدست آور
گر تو را اشتیاق رضوان است
یادگار محمد است و علی
نعمت الله که میر مستان است
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد
گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد
گر مومنی و صادق با ما شوی موافق
کوری هر منافق صلوات بر محمد
در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته
بر عرش خوش نوشته صلوات بر محمد
صلوات اگر بگوئی یابی هرآنچه جوئی
گر تو ز خیل اوئی صلوات بر محمد
ای نور دیدهٔ ما خوش مجلسی بیارا
می گو خوشی خدا را صلوات بر محمد
مانند گل شکفتیم و درّ لطیف سُفتیم
خوش عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد
والله که دیدهٔ من از نور اوست روشن
جان منست و من تن صلوات بر محمد
گفتیم با دل و جان با عاشقان کرمان
شادی روی یاران صلوات بر محمد
بی شک علی ولی بود پروردهٔ نبی بود
شاه همه علی بود صلوات بر محمد
گویم دعای سید خوانم ثنای سید
جانم فدای سید صلوات بر محمد
خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
آن امیرالمؤمنین یعنی علی
وان امام المتقین یعنی علی
آفتاب آسمان لافتی
نور رب العالمین یعنی علی
شاه مردان پادشاه ملک و دین
سرور خلد برین یعنی علی
نام او روح الامین از بهر نام
می نویسد بر جبین یعنی علی
گر امامی بایدت معصوم پاک
می طلب شاهی چنین یعنی علی
گر محمد بود ختم انبیاء
هست بر خاتم نگین یعنی علی
استعانت خواهد از درگاه او
خدمت روح الامین یعنی علی
ساقی کوثر امام انس و جان
مصطفی را جانشین یعنی علی
فتح و نصرت داشت در روز غزا
بر یسار و بر یمین یعنی علی
عین اول دیده ام در عین او
نور چشم خورده بین یعنی علی
پیشوائی گر گزینی ای عزیز
این چنین شاهی گزین یعنی علی
مخزن اسماء اسرار اله
نفس خیر المرسلین یعنی علی
بود با سر نبوت روز و شب
رازدار و هم قرین یعنی علی
دین و دنیا رونقی دارد که هست
کارساز آن و این یعنی علی
این نصیحت بشنو از من یاددار
دائما می گو همین یعنی علی
ناز دارم بر جمیع اولیا
ز آن ولی نازنین یعنی علی
صورتش در طا و ها می خوان که هست
معنیش دریا و سین یعنی علی
دست برده از ید و بیضا به زور
معجزه در آستین یعنی علی
معنی علم لدنی بی خلاف
عالم علم مبین یعنی علی
نعمت الله خوشه چین خرمنش
دلنواز خوشه چین یعنی علی
در ولایت اولین اولیا
اولین و آخرین یعنی علی
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
هر که دارد با علی یک مو شکی
نزد شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشگرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
نزد ما باشد ز بسیار اندکی
منکر آل عبا دانی که کیست
جاهلی یابد تباری مردکی
ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
این یکی نیمی و آن یک نیمکی
آفتاب آسمان لافتی
سایهٔ لطف الهی بی شکی
عالم ملک ولایت مرتضی
بندهٔ او خدمت جانی یکی
شاهباز آشیان لامکان
با همای همت او مرغکی
با شکوه کوس او روز نبرد
خود چه باشد نام کوس و طبلکی
مصطفی و مرتضی را دوست دار
صورتاً هستند دو در معنی یکی
نعمت الله دوستی اهل بیت
جای داده در دل خود نیککی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
شاه خودرائی است این سلطان ما
جان فدای او و او جانان ما
با دلیل عقل عاشق را چه کار
حال ذوق ما بُود برهان ما
بحر ما را انتهائی هست نیست
خوش درآ در بحر بی پایان ما
عشق اگر داری به میخانه خرام
ذوق ما می جو ز سرمستان ما
قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر
روز و شب بنهاده اندر خوان ما
دل کبابست و جگر بریان ولی
نعمت الله آمده مهمان ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روح اعظم روان سید ماست
لوح محفوظ آن سید ماست
هر معانی که عارفان دانند
دو سه حرف از بیان سید ماست
بی مثال و مثال هر فردی
یرلغی از نشان سید ماست
جان جزوی فنا شود اما
جان جاوید جان سید ماست
عقل اول به نزد اهل دلان
عاشق عاشقان سید ماست
هر یکی را از او بود اسمی
اسم اعظم از آن سید ماست
نعمت الله که میر مستانست
بندهٔ بندگان سید ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
این سعادت بین که ما را رو نمود
حضرت بی چون نگویم چو نمود
روشن است آئینهٔ گیتی نما
حسن روی او به ما نیکو نمود
در دو آئینه یکی پیدا شده
بیشکی باشد یکی و دو نمود
آفتابی نیمشب بر ما بتافت
نور او در چشم ما مه رو نمود
گه به ترکستان به ما بنمود ترک
گه به هندستان به ما هندو نمود
در محیط بیکران افتاده ایم
عین ما بر عین ما هر سود نمود
ما نظر از سید خود دیده ایم
هم به نور دیدهٔ او او نمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
چشمت به تو نور خوش نماید
گوش تو در سخن گشاید
در گلشن ما زبان بلبل
هر لحظه تو را همی سراید
دست تو بیان کند یدالله
گر زانکه یدش به دستت آید
پائی که به قدرتش بپایست
بی قدرت او به پا نپاید
بی جود وجود سید ما
خود بود وجود ما نشاید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
حضرت سلطان ما پاینده باد
آفتاب دولتش تابنده باد
عشق سلطانست و ما از جان غلام
میل سلطان دائما با بنده باد
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
هر که باشد همچو ما دلزنده باد
عاقلی کو منع رندان می کند
در میان عاشقان شرمنده باد
بلبل مستی که می گوید به ذوق
چون گل خندان لبش پر خنده باد
چشمهٔ آب حیات معرفت
دائما از بحر ما زاینده باد
نعمت الله میر سرمستان ماست
بر سر ما تا ابد پاینده باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
کشتگان از دم او زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
سلطان که بود گدای سید
عالم چو بود فدای سید
ما جام جهان نمای اوئیم
او جام جهان نمای سید
داریم هوا و خوش هوائی
آنگه چو هوا هوای سید
جائی که بقای اوست جاوید
باقی بود از بقای سید
تا نغمهٔ قول کن بر آمد
بگرفت جهان صدای سید
سید چو برای ماست دائم
مائیم از آن برای سید
چون نیست به غیر سید ما
غیری نبود به جای سید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
گوید سخن آن نازنین نیمی شکر نیمی نمک
ریزد ز لعل شکرین نیمی شکر نیمی نمک
با آن دهان تنگ او انگشتری نسبت مکن
خاتم کجا دارد نگین نیمی شکر نیمی نمک
دارد تمنای لبت جان من و دل نیز هم
زان شد به چشم آن و این نیمی شکر نیمی نمک
مهمانم آن کان نمک چون دید عذرم خواست گفت
صدخوان کشم پیشت ازین نیمی شکر نیمی نمک
سید اگر گوید سخن در مصر و هندوستان کنند
بر طبع او صد آفرین نیمی شکر نیمی نمک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
مقصود توئی ز جمله عالم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
ما به لطف پادشه مستظهریم
نه به نانی چون گدا مستظهریم
روز و شب چون اوست استظهار ما
لاجرم پیوسته ما مستظهریم
گنج اسما را تصرف می کنیم
بر چنین گنج خدا مستظهریم
دیگران مستظهرند از جام می
ما به ساقی حالیا مستظهریم
دائما لاف محبت می زنیم
صادقیم و دائماً مستظهریم
اوست استظهار ما در دو سرا
ما به او در دو سرا مستظهریم
بندهٔ سید به استظهار ماست
تا نگوئی بر شما مستظهریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
دیگران جانند و جانان شمس دین
این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس دین
بدر دین از شمس دین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس دین
خوش خراباتی و مستان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس دین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس دین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس دین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس دین
شمس دین از نعمت الله می طلب
زان که او دارد نشان شمس دین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
حمد تو بینهایت و لطف تو بیکران
با جمله در حدیث و جمال تو بس عیان
فی الجمله چون منم تو همه کیستی بگو
ور خود توئی بگو که من اکنون شدم نهان
در کعبه و کنشت و خرابات وصل تست
در زهد و در صلاح و در انکار و امتحان
فی الجمله عارفیم به هر صورتی که هست
در دیدن صفات و کمال تو هر زمان
با ما توئی و از تو جدا نیست هیچ چیز
پیوند ما و تو به کرم هست جاودان
نور تو آسمان و زمین را ظهور داد
روشن شد از جمال و کمال تو این جهان
سید به بنده داد و جودی ز جود خود
بنمود آنچه بود به ارباب این و آن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
خانهٔ دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن