عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
بس عجب طرفه حدیثیست که: آن شاه جهان
ظاهرست از همه اعیان و در اعیان پنهان
سوز از اندازه گذشتست، مگر بار دگر
آتش افتاد ز سودای تو در خرمن جان؟
از تو فرخنده، اگر کفر، اگر ایمانست
با تو در خنده، اگر کعبه، اگر دیر مغان
رند می خانه ز سودای تو شوری دارد
صوفی از شوق تو در صومعها جامه دران
دوست از لطف بیان کرد که: درمان تو چیست
ببیان راست نیاید صفت لطف بیان
گر بدانند ترا نیک بتحقیق و یقین
همه کس رو بتو دارند، مدان و همه دان
بنشان تو کسی در دو جهان ممکن نیست
لاجرم کافر و مؤمن ز تو گویند نشان
عاشق از سود و زیان فارغ و آزاده و فرد
طور عقلست که وابسته سودست و زیان
قاسمی، قاعده عربده در باقی کن
بعد از آن می ز کف ساقی باقی بستان
ظاهرست از همه اعیان و در اعیان پنهان
سوز از اندازه گذشتست، مگر بار دگر
آتش افتاد ز سودای تو در خرمن جان؟
از تو فرخنده، اگر کفر، اگر ایمانست
با تو در خنده، اگر کعبه، اگر دیر مغان
رند می خانه ز سودای تو شوری دارد
صوفی از شوق تو در صومعها جامه دران
دوست از لطف بیان کرد که: درمان تو چیست
ببیان راست نیاید صفت لطف بیان
گر بدانند ترا نیک بتحقیق و یقین
همه کس رو بتو دارند، مدان و همه دان
بنشان تو کسی در دو جهان ممکن نیست
لاجرم کافر و مؤمن ز تو گویند نشان
عاشق از سود و زیان فارغ و آزاده و فرد
طور عقلست که وابسته سودست و زیان
قاسمی، قاعده عربده در باقی کن
بعد از آن می ز کف ساقی باقی بستان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
بقدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
بیا، ای یار سودایی، بیا، ای جان سرگردان
ازین سودا خبر داری، ز سودا آیتی بر خوان
بیا، ای جان «الله » خوان، مترس از موج و از توفان
مگر گوهر بدست آری ازین دریای بی پایان
بیا، با فر سلطانی، بیار آن جام روحانی
ز فیض جام «سبحانی »، مرا از خویشتن بستان
بیا، ای عشق سلطان وش، زدی بر جان ما آتش
چه سان آتش؟ از آن آتش، که یک شعله است ازو نیران
ببازم عاقبت جان را، طریق کفر و ایمان را
به پیش زلف و روی او، اگر کفرست، اگر ایمان
بسلطانی رسید این دل، ز سودای تو ورزیدن
زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان!
بهر جانب که می جویم، تویی حاضر، تویی ناظر
اگر در حضرت واجب، اگر در خطه امکان
ز هر جایی که پرسیدم، همین بشنیدم و دیدم :
ز شوق او مستند، اگر درویش اگر سلطان
اگر پرسند از قاسم که: آن مه را کجا دیدی؟
درین بستان، در آن بستان، درین بستان سرمستان
ازین سودا خبر داری، ز سودا آیتی بر خوان
بیا، ای جان «الله » خوان، مترس از موج و از توفان
مگر گوهر بدست آری ازین دریای بی پایان
بیا، با فر سلطانی، بیار آن جام روحانی
ز فیض جام «سبحانی »، مرا از خویشتن بستان
بیا، ای عشق سلطان وش، زدی بر جان ما آتش
چه سان آتش؟ از آن آتش، که یک شعله است ازو نیران
ببازم عاقبت جان را، طریق کفر و ایمان را
به پیش زلف و روی او، اگر کفرست، اگر ایمان
بسلطانی رسید این دل، ز سودای تو ورزیدن
زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان!
بهر جانب که می جویم، تویی حاضر، تویی ناظر
اگر در حضرت واجب، اگر در خطه امکان
ز هر جایی که پرسیدم، همین بشنیدم و دیدم :
ز شوق او مستند، اگر درویش اگر سلطان
اگر پرسند از قاسم که: آن مه را کجا دیدی؟
درین بستان، در آن بستان، درین بستان سرمستان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
جانم بلب رسید ز غم، ساقی، الامان
جانم ز دست غم بیکی جرعه واستان
سر در گمست کار جهان، ساقیا، بیا
بر بانگ ارغنون بده آن جام ارغنوان
عالم چو بحر دان و بنی نوع آدمی
مرغاویان عشق درین بحر بی کران
یادت حیات داد دلم را و تازه کرد
مانند سرو در چمن و گل ببوستان
گر قصد خون ما کند آن ماه دل فروز
در پیش تیغ دوست رویم آستین فشان
بر عارض تو زلف پریشان کن، ای صنم
یک کام ما برآر، اگر سود، اگر زیان
کژمژ مرو و بتهمت مستی، که در طریق
ما را نشانهاست از آن شاه بی نشان
رویت چو خوب نیست حذر کن ز آینه
هان! تا خجل نباشی در روز امتحان
«یا غایة الامانی قلبی لدیکم »
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
جانم ز دست غم بیکی جرعه واستان
سر در گمست کار جهان، ساقیا، بیا
بر بانگ ارغنون بده آن جام ارغنوان
عالم چو بحر دان و بنی نوع آدمی
مرغاویان عشق درین بحر بی کران
یادت حیات داد دلم را و تازه کرد
مانند سرو در چمن و گل ببوستان
گر قصد خون ما کند آن ماه دل فروز
در پیش تیغ دوست رویم آستین فشان
بر عارض تو زلف پریشان کن، ای صنم
یک کام ما برآر، اگر سود، اگر زیان
کژمژ مرو و بتهمت مستی، که در طریق
ما را نشانهاست از آن شاه بی نشان
رویت چو خوب نیست حذر کن ز آینه
هان! تا خجل نباشی در روز امتحان
«یا غایة الامانی قلبی لدیکم »
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
خبری دهید جان را، که ز دوست چیست فرمان؟
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟
غم عشق سرکش آمد، دل و جان مشوش آمد
بمثال آتش آمد، بمیان خرمن جان
تو بشاهد معانی، بنگر، اگر توانی
که هزار غمزه دارد، ز ورای کفر و ایمان
«بک بهجت و سروری »،«بک ظلمتی و نوری »
تن من ز بیم لرزان، دلم از امید خندان
چلبی «بزه نظر قل » که حل اولسه را ز مشکل
چلبی «بزی اونوتمه » دل خسته را مرنجان
چو تو روی خود نمودی، دل و جان بهم برآمد
همه جا خروش و ناله، همه جا فغان مستان
تو بعین قاسمی گر نظری کنی ببینی
همه جا جمال معنی، همه جا کمال عرفان
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟
غم عشق سرکش آمد، دل و جان مشوش آمد
بمثال آتش آمد، بمیان خرمن جان
تو بشاهد معانی، بنگر، اگر توانی
که هزار غمزه دارد، ز ورای کفر و ایمان
«بک بهجت و سروری »،«بک ظلمتی و نوری »
تن من ز بیم لرزان، دلم از امید خندان
چلبی «بزه نظر قل » که حل اولسه را ز مشکل
چلبی «بزی اونوتمه » دل خسته را مرنجان
چو تو روی خود نمودی، دل و جان بهم برآمد
همه جا خروش و ناله، همه جا فغان مستان
تو بعین قاسمی گر نظری کنی ببینی
همه جا جمال معنی، همه جا کمال عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
دل با تو نظر دارد، اما نظری پنهان
ای مایه شادیها، ای دولت جاویدان
در جمله جهان گشتم، خوبان جهان دیدم
آنیست ترا، ای جان، برگوی: چه چیزست آن؟
می پویم و می مویم، پیوسته همی گویم :
یا رب، تو کرم فرما این درد مرا درمان
این توبه و زهد ما دانی بچه می ماند؟
دشوار بود بستن، بشکستن آن آسان
در عقل تمناها، در عشق تو لاها
ای دوست، بیابنشین، جامی بده و بستان
دوری منما از ما، رو دیده دل بگشا
تا نور یقین بینی در عین همه اعیان
آنجا که خدا باشد صد عیش و ولا باشد
حیران بچه می مانی؟ ای قاسم سرگردان
ای مایه شادیها، ای دولت جاویدان
در جمله جهان گشتم، خوبان جهان دیدم
آنیست ترا، ای جان، برگوی: چه چیزست آن؟
می پویم و می مویم، پیوسته همی گویم :
یا رب، تو کرم فرما این درد مرا درمان
این توبه و زهد ما دانی بچه می ماند؟
دشوار بود بستن، بشکستن آن آسان
در عقل تمناها، در عشق تو لاها
ای دوست، بیابنشین، جامی بده و بستان
دوری منما از ما، رو دیده دل بگشا
تا نور یقین بینی در عین همه اعیان
آنجا که خدا باشد صد عیش و ولا باشد
حیران بچه می مانی؟ ای قاسم سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
عشق و معشوق و عاشق حیران
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
گر شیر نه ای، بگذر ازین بیشه شیران
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه
تا رای تو روشن شود و روی تو تابان
در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم
حیران تر از آنیم که گویند که: حیران!
زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟
در لجه بحریم و تو در ساحل عمان
ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی
این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود بمنزل برسانند
آنها که ندارند درین راه غم جان
زاهد، برو از کوچه رندان، بسلامت
ما مرد وصالیم، مگو قصه هجران
در کوچه عشاق، چو آیی، بادب باش
مستان خرابند، مگو از سر و سامان
گفتم که: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم
گفتند که: برنا شوی از همت پیران
در کوی تو سیلاب سرشکم مددی کرد
تا لاله و ریحان دمد از جودت باران
ما ره بتو داریم بهرحال که هستیم
ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان
ای قاسم، اگر کعبه مقصود مرادست
در راه حریرست همه خار مغیلان
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه
تا رای تو روشن شود و روی تو تابان
در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم
حیران تر از آنیم که گویند که: حیران!
زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟
در لجه بحریم و تو در ساحل عمان
ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی
این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود بمنزل برسانند
آنها که ندارند درین راه غم جان
زاهد، برو از کوچه رندان، بسلامت
ما مرد وصالیم، مگو قصه هجران
در کوچه عشاق، چو آیی، بادب باش
مستان خرابند، مگو از سر و سامان
گفتم که: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم
گفتند که: برنا شوی از همت پیران
در کوی تو سیلاب سرشکم مددی کرد
تا لاله و ریحان دمد از جودت باران
ما ره بتو داریم بهرحال که هستیم
ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان
ای قاسم، اگر کعبه مقصود مرادست
در راه حریرست همه خار مغیلان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
ما که مستان خرابیم درین دیر مغان
غیر ازین دیر ندیدیم دگر دار امان
عقل از قصه مستان بشکایت آمد
گفتم: ای جان جهان، قصه مستان مستان
گر نکو بنگری، از دیده عرفان، بینی
عشق و معشوقه و عاشق همه جان اندر جان
در توفیق و هدایت همه عشق آمد، عشق
لیک کس را نگذارند درین در آسان
مفلسان ره عشقیم، که یک سر داریم
سر ببازیم بسودای تو، ای جان جهان
باده ای بخش بعشاق، که سرمستانند
همه در نعره و فریاد که: ای ساقی هان!
قاسمی، قصه درمان طلبی را بگذار
غیر ازین درد ندیدیم بعالم درمان
غیر ازین دیر ندیدیم دگر دار امان
عقل از قصه مستان بشکایت آمد
گفتم: ای جان جهان، قصه مستان مستان
گر نکو بنگری، از دیده عرفان، بینی
عشق و معشوقه و عاشق همه جان اندر جان
در توفیق و هدایت همه عشق آمد، عشق
لیک کس را نگذارند درین در آسان
مفلسان ره عشقیم، که یک سر داریم
سر ببازیم بسودای تو، ای جان جهان
باده ای بخش بعشاق، که سرمستانند
همه در نعره و فریاد که: ای ساقی هان!
قاسمی، قصه درمان طلبی را بگذار
غیر ازین درد ندیدیم بعالم درمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همه بودند که گفتند بپیدا و نهان
که: بپیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این که گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود که گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیک گفتست، ببینید، زهی لطف بیان
جان من بنده عشقست که «لاتسأل » ازو
جان چه باشد؟ بچه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده فرمان ویم
جان ببازیم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: بیقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده رای توام، هرچه که باشد فرمان
که: بپیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این که گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود که گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیک گفتست، ببینید، زهی لطف بیان
جان من بنده عشقست که «لاتسأل » ازو
جان چه باشد؟ بچه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده فرمان ویم
جان ببازیم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: بیقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده رای توام، هرچه که باشد فرمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
در دل از شوق تو شوریست که نتوان گفتن
با خیال تو حضوریست که نتوان گفتن
با وجود سر کویت هوس حور و قصور
هر کراهست قصوریست که نتوان گفتن
گرچه از عالم و از خود خبرم نیست، ولی
در دل از دوست شعوریست که نتوان گفتن
پیش ما قصه اغیار مگویید، که یار
در ره عشق غیوریست که نتوان گفتن
عشق عارست درین دور و تسلسل ناموس
آه ازین قصه، که زوریست که نتوان گفتن
شادم از دولت وصل تو ولیکن چه کنم؟
در دل از هجر نفوریست که نتوان گفتن
می رسد تیر ملامت ز چپ و راست ولی
قاسم خسته صبوریست که نتوان گفتن
با خیال تو حضوریست که نتوان گفتن
با وجود سر کویت هوس حور و قصور
هر کراهست قصوریست که نتوان گفتن
گرچه از عالم و از خود خبرم نیست، ولی
در دل از دوست شعوریست که نتوان گفتن
پیش ما قصه اغیار مگویید، که یار
در ره عشق غیوریست که نتوان گفتن
عشق عارست درین دور و تسلسل ناموس
آه ازین قصه، که زوریست که نتوان گفتن
شادم از دولت وصل تو ولیکن چه کنم؟
در دل از هجر نفوریست که نتوان گفتن
می رسد تیر ملامت ز چپ و راست ولی
قاسم خسته صبوریست که نتوان گفتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
چه باشد شیوه عاشق؟ بمعشوقان نظر کردن
چه باشد کار معشوقان؟ دل عاشق سپر کردن
در آن وادی که طاوس ملایک پر بیندازد
مگس را اندران میدان چه فکر بال و پر کردن؟
نگویم از سر و از جان بپیش روی آن جانان
مسلم نیست عاشق را حدیث مختصر کردن
اگر تو عاشق راهی، ز نزدیکان درگاهی
بپیش زخم شمشیرش نشاید فکر سر کردن
نشان عاشقان چبود، درین کوی جگر خواران؟
وداع نیک و بد گفتن، بترک خیر و شر کردن
حکایت از لب جان کن، حدیث گوهر افشان کن
اگر خواهی بشیرینی حدیثی چون شکر کردن
محمدوار قاسم را شجر مطلوب جان آمد
ولیکن مذهب موسی نظر اندر شجر کردن
چه باشد کار معشوقان؟ دل عاشق سپر کردن
در آن وادی که طاوس ملایک پر بیندازد
مگس را اندران میدان چه فکر بال و پر کردن؟
نگویم از سر و از جان بپیش روی آن جانان
مسلم نیست عاشق را حدیث مختصر کردن
اگر تو عاشق راهی، ز نزدیکان درگاهی
بپیش زخم شمشیرش نشاید فکر سر کردن
نشان عاشقان چبود، درین کوی جگر خواران؟
وداع نیک و بد گفتن، بترک خیر و شر کردن
حکایت از لب جان کن، حدیث گوهر افشان کن
اگر خواهی بشیرینی حدیثی چون شکر کردن
محمدوار قاسم را شجر مطلوب جان آمد
ولیکن مذهب موسی نظر اندر شجر کردن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بسودایت سرشت آب و گل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جگر گرمست و آهم سرد و دل خون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون
بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون
بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
دل آشفته دارم، چشم پر خون
تنم عورست و جانم گنج قارون
بجانان آشنا شو، تا ببینی
میان گنج جان گنج فریدون
ز عالم فتنه برخیزد بیک بار
چو بر دوش افگنی آن زلف میگون
دلم آشفته گردد، عقل حیران
بدامانم بریزد اشک گلگون
مراد عاشقان آن روی نیکوست
که هرچند روز افزون روزی افزون
کسی کو مست آن دیدار باشد
چه جای باده نابست و افیون؟
دعای قاسمی دیدار یارست
بتشریف اجابت باد مقرون!
تنم عورست و جانم گنج قارون
بجانان آشنا شو، تا ببینی
میان گنج جان گنج فریدون
ز عالم فتنه برخیزد بیک بار
چو بر دوش افگنی آن زلف میگون
دلم آشفته گردد، عقل حیران
بدامانم بریزد اشک گلگون
مراد عاشقان آن روی نیکوست
که هرچند روز افزون روزی افزون
کسی کو مست آن دیدار باشد
چه جای باده نابست و افیون؟
دعای قاسمی دیدار یارست
بتشریف اجابت باد مقرون!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ما را هوای باده نابست در درون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای دل و جانت بهواها گرو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملک جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم کهن سال حق
تازه بتازه بستان، نوبنو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، ببیهوده پریشان مشو
قصه عشاق ز حد درگذشت
قصه فراوان مکن، ای داهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هروله را دید و دو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملک جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم کهن سال حق
تازه بتازه بستان، نوبنو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، ببیهوده پریشان مشو
قصه عشاق ز حد درگذشت
قصه فراوان مکن، ای داهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هروله را دید و دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زان نکهت مشکین،که همی آید از آن سو
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست
هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره که: کو،کو؟
گر یار ندیدیدی، بطلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود کار تو نیکو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبک آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو،زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشنود از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست
هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره که: کو،کو؟
گر یار ندیدیدی، بطلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود کار تو نیکو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبک آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو،زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشنود از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای دل، اگر تو عاشقی، با عاشقان هم خانه شو
وندر میان عاشقان از عاشقی فرزانه شو
گر بر کف جا می نهد، گرگوش می دارد بتو
چون آن کند، رو باده خور، چون این کند، دردانه شو
منمای خود را با کسان، هم با کسان هم ناکسان
چون گنج بی پایان شوی، اندر دل ویرانه شو
دایم خطاب آید ترا از بارگاه کبریا:
گر عشق میباید ترا، در کوی ما دیوانه شو
ای دل بیا، گر عاشقی، گر عاشقی و صادقی
ور باده می باید ترا، رو جانب می خانه شو
صد بار گفتم: ای حرون، گه از برون گاه از درون
در پیش شمع روی ما، گر عاشقی پروانه شو
قاسم، چه می گویی سخن، از سر عشق «من لدن »؟
گر آشنای او شدی، از خویشتن بیگانه شو
وندر میان عاشقان از عاشقی فرزانه شو
گر بر کف جا می نهد، گرگوش می دارد بتو
چون آن کند، رو باده خور، چون این کند، دردانه شو
منمای خود را با کسان، هم با کسان هم ناکسان
چون گنج بی پایان شوی، اندر دل ویرانه شو
دایم خطاب آید ترا از بارگاه کبریا:
گر عشق میباید ترا، در کوی ما دیوانه شو
ای دل بیا، گر عاشقی، گر عاشقی و صادقی
ور باده می باید ترا، رو جانب می خانه شو
صد بار گفتم: ای حرون، گه از برون گاه از درون
در پیش شمع روی ما، گر عاشقی پروانه شو
قاسم، چه می گویی سخن، از سر عشق «من لدن »؟
گر آشنای او شدی، از خویشتن بیگانه شو