عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
نقاره سحری قصه ای نهان دارد
ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد
ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل »
بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد
بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب
اصول را بهمان وصف بر زبان دارد
سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک
بگو بگوش محقق،که جای آن دارد
بغیر عشق،که سرمایه سعادت تست
بهرچه فخر کنی،فخر رازیان دارد
بکوی عشق و مودت هزار جان بجویست
میا به کوچه ما،هرکه فکر جان دارد
دلم رسید بعشقت بدولت جاوید
ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد
یقین که عین حیاتست و نور اعیانست
که چشم باطن او سرمه عیان دارد
بقاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم
که در هوای تو رویی بر آستان دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بپیش اهل سیادت سعادتی دارد
دلی که از همه عالم فراغتی دارد
سعادتی دگر اینست کز سلامت دل
بدین عشق و مودت ارادتی دارد
سعادتی که از این برترست و نیکوتر:
که با وقوف درین ره شهادتی دارد
درین طریقه روایت تمام نیست ولیک
مگر معین روایت درایتی دارد
چو مست جام شدی مست مستدام شوی
که جان بشیوه عشق استدامتی دارد
تو سر آیت حسنش طلب کن از ذرات
که سر آیت حسنش سرایتی دارد
چو نام دوست شنید از جهان و جان برخاست
ز شوق دوست،اگر جان بدایتی دارد
کسی که عاشق صادق بود چو پروانه
میان آتش دل وجد و حالتی دارد
مدام قاسم بیچاره در همه احوال
بوصف روی تو روشن حکایتی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟
آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟
با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم
در حلقه سودازدگانم چه توان کرد؟
پیوسته مرا پیشه همینست که در عشق
نعره زنم و جامه درانم چه توان کرد؟
ناصح خبری گوید و پیغام و نشانی
من بی خبر از نام و نشانم چه توان کرد؟
من مست شرابم، چو چنینم چه توان گفت؟
من رند خرابم، چو چنانم چه توان کرد؟
واعظ دهدم وعده دیدار بفردا
این قصه شنیدن نتوانم، چه توان کرد؟
بر مذهب عشقست دل قاسم مسکین
چون خوشتر ازین راه ندانم چه توان کرد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در قیامت همه کس طالب و جویا باشد
دل ما طالب این قدر معلا باشد
عشق،کان جان و دل و دین ز تو باز استاند
عشق نبود،مگر آن طامه کبرا باشد
در جهان گشتم و آفاق سراسر دیدم
ذات انسانست،که هم اسم و مسما باشد
هر کرا جان و دلی هست به جانان نزدیک
راحت جان و دلش باده حمرا باشد
من،که با خاک سر کوی تو شوقی دارم
سر کوی تو مرا جنت ماوا باشد
دل و دین برد ز من، جان طلبد،چون سازم؟
هر کجا عشق بود جمله ازینها باشد
چند گویی تو ازین عقلک بی عقل مدام؟
مثل عشق و خرد پشه و عنقا باشد
من ندانم که چه حالیست که پیوسته به جان
دلم آشفته آن قامت و بالا باشد؟
در صبوحی،که سر از خاک برآرند همه
قاسمی بنده آن خسرو جانها باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
هر کرا در دل و جان عشق و تولا باشد
دل و جان مظهر انوار تجلا باشد
هر که او غرقه اسرار معانی گردد
لاجرم بیت دلش مسجد اقصا باشد
هرکه او مست ز جامات وصال تو شود
فارغ از جام جم و باده حمرا باشد
هرکه مستوری و مستی طلبد در ره عشق
این حکایت مگر از علت سودا باشد
هرکه او روی ترا دید زمستان تو شد
تا ابد شیفته و واله و شیدا باشد
هرکه در راه خدا هادی مطلق گردد
مرهم جان و دلش مهدی مهدا باشد
این چنین مرد که گفتم،به گه روز مصاف
لشکری را بزند،گر تن تنها باشد
هر نسیمی،که ز کوی تو وزد در عالم
نکهتش بوی گل و عنبر سارا باشد
بر سر کوی تو ما عقل و روان گم کردیم
این هم از خاصیت جودت صهبا باشد
قاسمی،فرصت امروز غنیمت می دان
نقد امروز به از نسیه فردا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
مظهر ذات و صفت آدم و عالم باشد
جام جم راکه شنیدی دل آدم باشد
در ره عشق فناباش و سلیم و تسلیم
بعد ازین دعوی عشق از تو مسلم باشد
دل،که با عشق و محبت نبود محرومست
دل نباشد، به یقین خانه ماتم باشد
عاشقی را که بود در صفت معشوقی
جان او را ز خدا جام دمادم باشد
صفت بخت بلندست و نشان دولت
دل که در آتش سودای تو خرم باشد
اندرین راه مریدان طلب درد کنند
شیخ را داعیه آن که معمم باشد
مفتی وصوفی اگر چند سلیمند،اما
صوفی صاف یقینست که اسلم باشد
در ره عشق فنا شو، ز فنا فانی شو
بعد از آن قاعده عشق تو محکم باشد
قاسم،از ساقی جان جام لبالب بستان
هر کرا جام عظیمست معظم باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
کسی که روی تو بیند چگونه شاد نباشد؟
مرید عشق تو،ای دوست،نامراد نباشد
مرا،که قبله جان روی تست اول و آخر
یقین که خوشتر ازین مبداء و معاد نباشد
سوادچشم مرا کرده ای قبول بشرطی
که جز خیال تو نوری درین سواد نباشد
نه من توام،نه تو من،هرچه هست جمله تویی،بس
که میل جان موحد باتحاد نباشد
سماع مجلس رندان خوشست،زاهد خودبین
برقص آیدازین حال اگر جماد نباشد
یقین که عاشق صادق سخن زعقل نگوید
وگر بسهو بگوید باعتقاد نباشد
بدردهای تو قاسم نهاد دل،چه کند؟چون
گدای کوی ترا غیر ازین نهاد نباشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
باده از خم ارادت بسعادت آمد
وقت ایمان شد و هنگام شهادت آمد
ما و آن یار بخلوت سخنی می گفتیم
سر این نکته به «احببت » ارادت آمد
قصه جمله جهان را همه کلی دیدیم
عشق بر جمله ذرات زیادت آمد
فکر کردیم که از عشق حکایت نکنیم
فکر عشاق همه خارق عادت آمد
بعد ازین رقص کنان بر در می خانه رویم
بخت وارون شد و ایام سعادت آمد
دیگر از نسبت وانساب مگویید حدیث
عشق فخریست که او فخر سیادت آمد
بی نقاب آن رخ زیبای تو ناگه بنمود
قاسمی در صف مستان عبادت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نهال دولتم را گل بر آمد
قیامت شد،که گل بر منبر آمد
مواعظ گفت،اما نکته این بود
که :عشق از هر دو عالم بر تر آمد
کسی کز عشق عزت یافت شاهست
سرش بالای چرخ چنبر آمد
جمال عشق را هر کس که بشناخت
بجوهر از دو عالم بر سر آمد
نیاز جان سر مستان بعشقست
که جان عود و محبت مجمر آمد
گذشت ایام هجران،جای شکرست
که دوران وصال ساغر آمد
صفات حسن تو می گفت قاسم
فغان از بلبل بی دل بر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
باز، ز خم باده های ناب بر آمد
ناله زار از دل رباب بر آمد
بست نقابی بر آن جمال دل افروز
نور جمالش از آن نقاب بر آمد
هستی ما بدحجاب راه،چو برخاست
از در و دیوار آفتاب بر آمد
محتسبان جان و دل ز دست بدادند
یار ببازار احتساب بر آمد
حسن تو یک جلوه کرد،در همه عالم
ناله حیرت ز شیخ و شاب بر آمد
عقد گرفتند از الوف بآحاد
کار جهانی از آن حساب بر آمد
عشق تو بر جان ناتوان نظری کرد
بانگ بلنداز ده خراب بر آمد
صورت حسنی ازین میانه چو برخاست
قشر برنگ همه لباب برآمد
قاسمی از دل بشست دست،که آن یار
بر سر بازار بی حجاب بر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمید صبح سعادت،که یار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
منگر به عاشقان، که ز صد یک نشان نماند
معشوق را ببین که ز صد یک نشانه ماند
تا آتش هوای تو در دل زبانه زد
ما را زبان همان شد و دیگر زبانه ماند
بر آستان دوست نماندند عاشقان
عاشق کسی بود که برین آستانه ماند
عمری ز حسن یار سخن در میانه بود
القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند
عاشق به مرگ مایل و عاقل بهانه جوی
آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند
از جسم در گذر، که همه بال و پر بسوخت
مرغی که او مقید این آشیانه ماند
در نور آن جمال فنا گشت قاسمی
آنجا که نور صبح یقین شد گمان نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
چند در مسجد و در صومعه غارت کردند
سبب این بود که می خانه عمارت کردند
باده گران شد و ذرات جهان مست شدند
من ندانم که بساقی چه اشارت کردند؟
درد و صافی همه خوردن و بچرخ افتادند
صورت حال به «احببت » عبارت کردند
گوهر وصل تو جستند و کسی باز نیافت
گر چه عمری بجهان روبتجارت کردند
از می صافی رخشنده انارتها شد
کاسه ای چند درین بزم انارت کردند
هر گناهی که ز ماخسته دلان آمده بود
جاودان از کرم یار کفارت کردند
چه گنه کردم،ای دل،چه خطا افتادست؟
که از آن مستی و می رو بجهارت کردند
در خرابات مغان زنده دلان چالاک
هرکه هشیار ندیدند زیارت کردند
قاسمی عاشق بیچاره بسودای تو ماند
عاقلان میل بزرگی و صدارت کردند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندرین دور، که مستان طریقت خوارند
گرچه خوارند ولی خوشدل وبرخوردارند
طرفه حالیست که مستان طریقت مادام
باده از جام بریزند ولی کج دارند
هر که در راه طریقت بفنایی نرسید
عارفانش بحقیقت بجوی نشمارند
عاشقان سر بنهادند بتسلیم و فنا
عاقلانند که دربند سر و دستارند
عاقلان از همه سو قصه سوسو دارند
عاشقان از همه رو شیفته دلدارند
همه شب تا بسحر ورد و دعا میگویند
چشمهایی که بیادت همه شب بیدارند
قاسمی،هان،سخن عشق ببیگانه مگوی
عارفانند که شایسته این اسرارند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آنان که بجز روی تو جایی نگرانند
کوته نظرانند و چه کوته نظرانند!
و آنان که رسیدند زنامت بنشانی
در عالم حیرت همه بی نام و نشانند
در جای خیال تو اگر اشک در آید
صاحب نظران دردمش از دیده برانند
سکان سر کوی تو ملک دو جهان را
هرچند که عورند، بیک جو نستانند
در کوی تو گر پای نهم عیب مفرما
عشاق تو مستند، سر از پای ندانند
سرمایه شادی جهان مستی عشقست
آنها که ازین می نچشیدند ندانند
قاسم،سر وجان باختن اندر ره معشوق
شرطست، ولی مردم عاقل نتوانند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
خرده بینان طریقت همه صرافانند
که بیک جو درم ناسره را نستانند
دور ماندند ز دیدار تو سودازدگان
همه حیران وعجب مانده که چون می مانند؟
دل و جانها ز تو مستند بدانسان که مپرس
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
جمله ذرات جهان،کافر و مؤمن،شب و روز
همه از شوق تو مستند و ترا می خوانند
خلق از مرگ گریزان و سراسیمه شوند
عاشقانند که در روز اجل خندانند
همه عشاق تو،گر لیلی،اگر مجنونند
بنده حکم تو، گر خسرو،اگر خاقانند
عاشقانت همه یک مذهب و یک دین دارند
اگر از ملک هراتند و گر از کاشانند
جان پاکیزه بدست آر و بگو فاش و مترس
عشق و معشوقه و عاشق همه جان در جانند
قاسمی،نادره خلق جهان انسانست
عاشقان از همه سو نادره انسانند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
تویی،که مرهم ریشی و غایت مقصود
جناب حضرت محبوب عاقبت محمود
مرا که طاقت هجران نمانده است،ای دوست
بیا که عمر عزیزست،میشود نابود
یقین که هیچ ندانست قدر عمر عزیز
کسی که در ره عشقت نکرد ترک وجود
مرا که خیل خیال تو یار غار آمد
بروز هیچ نیاسود و شب دمی نغنود
بیا بمجلس رندان عشق و خوش بشنو
هزار ناله بربط، هزار نغمه عود
شبی خیال رقیبم بخاطر آمد و عقل
خطاب کرد بجان :«بئس وارد المورود»
بیار، ساقی جان، باده مصفا را
بده بقاسم مسکین،برغم شیخ جحود