عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
خوش وقت عاشقان که بمعشوق همبرند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
آن دلبر طناز نگوئی که کجا شد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
حسن رخسار تو چون میل نقابی میکند
جان چو زلف بیقرارت اضطرابی میکند
عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار
زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میکند
گرنه شوریده ای دل این پریشانیت چیست
گیسویش در گردن جان کو طنابی میکند
زاهدا معذور فرما گر لبش خواهم مدام
مست و مخموریم دل میل شرابی میکند
دردسر تخفیف کن جانا که ترک چشم مست
در خمار مستی است و میل خوابی میکند
در پی خون مسلمانان دو چشم کافرش
تیغ غمزه برکشیده خوش شتابی میکند
می ندانم کزچه باما آن جفا خو بیوفا
بی خطا هر دم خطابی و عتابی میکند
تا جمال او عیان بینند مشتاقان اگر
پرده بردارد ز رخ فکر صوابی میکنند
دایما جان اسیری کوری چشم رقیب
حسن رخسارش تماشا بی حجابی میکند
جان چو زلف بیقرارت اضطرابی میکند
عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار
زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میکند
گرنه شوریده ای دل این پریشانیت چیست
گیسویش در گردن جان کو طنابی میکند
زاهدا معذور فرما گر لبش خواهم مدام
مست و مخموریم دل میل شرابی میکند
دردسر تخفیف کن جانا که ترک چشم مست
در خمار مستی است و میل خوابی میکند
در پی خون مسلمانان دو چشم کافرش
تیغ غمزه برکشیده خوش شتابی میکند
می ندانم کزچه باما آن جفا خو بیوفا
بی خطا هر دم خطابی و عتابی میکند
تا جمال او عیان بینند مشتاقان اگر
پرده بردارد ز رخ فکر صوابی میکنند
دایما جان اسیری کوری چشم رقیب
حسن رخسارش تماشا بی حجابی میکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
یارم اگر جمال نماید چه می شود
از رخ نقاب زلف گشاید چه می شود
دلبر اگر بکلبه احزان بیدلان
روزی بروی مهر درآید چه می شود
در بزم وصل گر بدهد بار عاشقان
تا روزگار هجر سرآید چه می شود
بیمار عشق را اگر آن بیوفا طبیب
یک لحظه پرسشی بنماید چه می شود
چشمش بغمزه چون دل زهاد می ربود
گر جان عاشقان برباید چه می شود
گر یار رو نهان کند از ما زمان زمان
تا جان ما بشوق فزاید چه می شود
زان یار اسیریا که بحسن است بی نظیر
صد جور اگر بجان تو آید چه میشود
از رخ نقاب زلف گشاید چه می شود
دلبر اگر بکلبه احزان بیدلان
روزی بروی مهر درآید چه می شود
در بزم وصل گر بدهد بار عاشقان
تا روزگار هجر سرآید چه می شود
بیمار عشق را اگر آن بیوفا طبیب
یک لحظه پرسشی بنماید چه می شود
چشمش بغمزه چون دل زهاد می ربود
گر جان عاشقان برباید چه می شود
گر یار رو نهان کند از ما زمان زمان
تا جان ما بشوق فزاید چه می شود
زان یار اسیریا که بحسن است بی نظیر
صد جور اگر بجان تو آید چه میشود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
زان روز که روی تو مرا در نظر آمد
خورشید جهان در نظرم مختصر آمد
مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست
چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد
جان و دل سرگشته ما را بره وصل
هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد
دوران وصال آمد و جان خرم و شادست
کایام غم فرقت جانان بسرآمد
مجروح نشد عاشق بیچاره ز وصلت
در عشق تو هر چند که بی زور و زر آمد
ذرات جهان محو شد از مهر جمالت
از پرده پندار چو روی تو برآمد
تا دید عیان حسن رخت جان اسیری
از جمله جهان عارف صاحب نظر آمد
خورشید جهان در نظرم مختصر آمد
مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست
چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد
جان و دل سرگشته ما را بره وصل
هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد
دوران وصال آمد و جان خرم و شادست
کایام غم فرقت جانان بسرآمد
مجروح نشد عاشق بیچاره ز وصلت
در عشق تو هر چند که بی زور و زر آمد
ذرات جهان محو شد از مهر جمالت
از پرده پندار چو روی تو برآمد
تا دید عیان حسن رخت جان اسیری
از جمله جهان عارف صاحب نظر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هنوز هست جهان را به نیست مأوابود
که جانم از می عشق تو مست و شیدا بود
ببزم وصل چو ساقی شراب عشقم داد
کمینه جرعه جانم هزار دریا بود
چو دیده باز گشادم جمال رخسارت
چو آفتاب ز ذرات کون پیدا بود
دمی که حسن تو پیدا نبود از عالم
جهان در آینه روی تو هویدا بود
اگر چه مظهر حسن تو گشته جمله جهان
ولی جمال تو پیدا بصورت ما بود
به ملک لم یزلی پیشتر ز کون و مکان
چه عیش ها که ز وصلت مرا مهیا بود
چو مست شوق جمال تو بود جان و دلم
ز طعنه های رقیبان مرا چه پروا بود
چه التفات بگفتار منکران لقا
مرا که دیده جانم بدوست بینا بود
ازآنکه جان اسیری سعادتی دارد
همیشه دولت وصل تواش تمنا بود
که جانم از می عشق تو مست و شیدا بود
ببزم وصل چو ساقی شراب عشقم داد
کمینه جرعه جانم هزار دریا بود
چو دیده باز گشادم جمال رخسارت
چو آفتاب ز ذرات کون پیدا بود
دمی که حسن تو پیدا نبود از عالم
جهان در آینه روی تو هویدا بود
اگر چه مظهر حسن تو گشته جمله جهان
ولی جمال تو پیدا بصورت ما بود
به ملک لم یزلی پیشتر ز کون و مکان
چه عیش ها که ز وصلت مرا مهیا بود
چو مست شوق جمال تو بود جان و دلم
ز طعنه های رقیبان مرا چه پروا بود
چه التفات بگفتار منکران لقا
مرا که دیده جانم بدوست بینا بود
ازآنکه جان اسیری سعادتی دارد
همیشه دولت وصل تواش تمنا بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
نمی دانم بقول حاسدی چند
چرا ببرید از ما یار پیوند
گرفتارم بقید زلف جانان
خلاصی نیست جانم را ازین بند
چو من در عاشقی افسانه گشتم
مده ناصح بعشق او مرا پند
دل دیوانه عاشق به هجران
به امید وصال اوست خرسند
دلا چون رند و مست جام عشقی
به زهد و پارسائی خوش همی خند
بروی عالم افروز تو ای جان
کجا باشد مه و خورشید مانند
اسیری را چه پروای دل و دین
بروی اوست جانش آرزومند
چرا ببرید از ما یار پیوند
گرفتارم بقید زلف جانان
خلاصی نیست جانم را ازین بند
چو من در عاشقی افسانه گشتم
مده ناصح بعشق او مرا پند
دل دیوانه عاشق به هجران
به امید وصال اوست خرسند
دلا چون رند و مست جام عشقی
به زهد و پارسائی خوش همی خند
بروی عالم افروز تو ای جان
کجا باشد مه و خورشید مانند
اسیری را چه پروای دل و دین
بروی اوست جانش آرزومند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چون نقاب زلف مشکین از جمال خود گشود
صبح صادق در شب دیجور ناگه رخ نمود
هم بچشم دوست دیدم چون جمالش جلوه کرد
کافتاب از مشرق هر ذره تابان گشته بود
در تماشای رخ خوبان عالم جان ما
دیده برچشم تو دارد کوری چشم حسود
هر دو عالم جلوه گاه شاهد حسن تو دید
هرکه ره یابد دمی در مجلس اهل شهود
مهر رخسار تو می تابد ز ذرات جهان
هر دو عالم پر ز نور و دیده نابینا چه سود
حسن او هر دم ز مه رویی دگر بنمودرو
تادل هر عاشقی را او بروئی می ربود
جامه زهد اسیری در ازل چون بافتند
گوئیا از شاهد و می بود او را تاروپود
صبح صادق در شب دیجور ناگه رخ نمود
هم بچشم دوست دیدم چون جمالش جلوه کرد
کافتاب از مشرق هر ذره تابان گشته بود
در تماشای رخ خوبان عالم جان ما
دیده برچشم تو دارد کوری چشم حسود
هر دو عالم جلوه گاه شاهد حسن تو دید
هرکه ره یابد دمی در مجلس اهل شهود
مهر رخسار تو می تابد ز ذرات جهان
هر دو عالم پر ز نور و دیده نابینا چه سود
حسن او هر دم ز مه رویی دگر بنمودرو
تادل هر عاشقی را او بروئی می ربود
جامه زهد اسیری در ازل چون بافتند
گوئیا از شاهد و می بود او را تاروپود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
چو نار هجر او جان میگدازد
زلال وصل کو تا دل نوازد
بخط عنبرین و خال مشکین
لباس دلبری را می طرازد
قبای دلبری و خوبی امروز
بقد همچو سروش می برازد
رباید گوی محبوبی ز خوبان
چو رخش حسن در میان بتازد
به گنج وصل او کی راه یابد
طلسم هستی هر کو در نبازد
کسی کو جان خود را باخت در عشق
میان عاشقان او سر فرازد
اسیری را بغیر از درد عشقش
بجان او دگر درمان نسازد
زلال وصل کو تا دل نوازد
بخط عنبرین و خال مشکین
لباس دلبری را می طرازد
قبای دلبری و خوبی امروز
بقد همچو سروش می برازد
رباید گوی محبوبی ز خوبان
چو رخش حسن در میان بتازد
به گنج وصل او کی راه یابد
طلسم هستی هر کو در نبازد
کسی کو جان خود را باخت در عشق
میان عاشقان او سر فرازد
اسیری را بغیر از درد عشقش
بجان او دگر درمان نسازد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
جان ما را میل دل جستن نشد
درد و غم در پیش وی گفتن نشد
وعده کرد امشب که آیم پیش تو
ز انتظارش امشبم خفتن نشد
عقل دوراندیش چندانی که کرد
جوی خون از دیده ها بستن نشد
بر امید آنکه یارم می کشد
در بدر گردیدم و کشتن نشد
خواست دل کز دام هجران بگسلد
عمر آخر گشت و زان جستن نشد
جانم ار دارد فراغ از هر دو کون
لیکن از عشق بتان رستن نشد
ای اسیری شکر کن کز عشق او
هرگزت یک لحظه برگشتن نشد
درد و غم در پیش وی گفتن نشد
وعده کرد امشب که آیم پیش تو
ز انتظارش امشبم خفتن نشد
عقل دوراندیش چندانی که کرد
جوی خون از دیده ها بستن نشد
بر امید آنکه یارم می کشد
در بدر گردیدم و کشتن نشد
خواست دل کز دام هجران بگسلد
عمر آخر گشت و زان جستن نشد
جانم ار دارد فراغ از هر دو کون
لیکن از عشق بتان رستن نشد
ای اسیری شکر کن کز عشق او
هرگزت یک لحظه برگشتن نشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
حالیا رفتیم یاران خیرباد
با دل بریان و سوزان خیرباد
همچو تن کو دور ماند از روان
از تو دور افتادم ای جان خیرباد
با هزاران رنج و محنت زین دیار
میرویم اکنون عزیزان خیرباد
یادگاری می بریم از کوی تو
سینه داغ و چشم گریان خیرباد
صد هزاران ناله آید از دلم
دم بدم از سوز هجران خیرباد
چون جدا افتادم از زلف خوشت
زان سبب گشتم پریشان خیرباد
ای اسیری با شه خوبان بگو
خان و مانم گشت ویران خیرباد
با دل بریان و سوزان خیرباد
همچو تن کو دور ماند از روان
از تو دور افتادم ای جان خیرباد
با هزاران رنج و محنت زین دیار
میرویم اکنون عزیزان خیرباد
یادگاری می بریم از کوی تو
سینه داغ و چشم گریان خیرباد
صد هزاران ناله آید از دلم
دم بدم از سوز هجران خیرباد
چون جدا افتادم از زلف خوشت
زان سبب گشتم پریشان خیرباد
ای اسیری با شه خوبان بگو
خان و مانم گشت ویران خیرباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
من عاشق آن جان و جهانم همه دانند
از جان ببریدن نتوانم همه دانند
جان می نتوان برد از آن غمزه و ابرو
من کشته آن تیروکمانم همه دانند
زلف سیه و چشم بلا جوی تو دیدم
آشفته و بیمار از آنم همه دانند
از دولت عشق رخ آن سرو خرامان
سرحلقه رندان جهانم همه دانند
تا گشت اسیری بغم عشق گرفتار
آزاده ازین کون و مکانم همه دانند
از جان ببریدن نتوانم همه دانند
جان می نتوان برد از آن غمزه و ابرو
من کشته آن تیروکمانم همه دانند
زلف سیه و چشم بلا جوی تو دیدم
آشفته و بیمار از آنم همه دانند
از دولت عشق رخ آن سرو خرامان
سرحلقه رندان جهانم همه دانند
تا گشت اسیری بغم عشق گرفتار
آزاده ازین کون و مکانم همه دانند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود
گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود
در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان
آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود
وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او
شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود
مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار
در میان این مطرب از جام لعلش باده بود
چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم
بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود
دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید
دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود
در جمال نوربخش او اسیری والهی
بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود
گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود
در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان
آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود
وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او
شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود
مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار
در میان این مطرب از جام لعلش باده بود
چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم
بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود
دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید
دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود
در جمال نوربخش او اسیری والهی
بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
با همچو تو یاری نفسی هر که برآرد
از لذت فردوس برین یاد نیارد
خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان
کفر سرزلف تو بایمان نگذارد
جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل
پیغام غم عشق بمعشوق گزارد
غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد
آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد
از کافر و مؤمن بجهان هیچ کسی نیست
کز آتش عشق تو بدل داغ ندارد
بیمار غم عشق ترا هیچ غذائی
جز شربت عناب لب تو نگوارد
کی لایق وصل تو بود جان اسیری
گر سر به کرامات و مقامات درآرد
از لذت فردوس برین یاد نیارد
خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان
کفر سرزلف تو بایمان نگذارد
جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل
پیغام غم عشق بمعشوق گزارد
غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد
آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد
از کافر و مؤمن بجهان هیچ کسی نیست
کز آتش عشق تو بدل داغ ندارد
بیمار غم عشق ترا هیچ غذائی
جز شربت عناب لب تو نگوارد
کی لایق وصل تو بود جان اسیری
گر سر به کرامات و مقامات درآرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
در هوای عشق بازم دل پرواز کرد
بار دیگر عاشقی جانم ز سر آغاز کرد
بر در او بس که بنشستم درآخر آن صنم
رحم کرد و آن در بسته برویم باز کرد
چون درون رفتم بخلوتخانه بزم شهود
وه چه دلداری که با من دلبر طناز کرد
چون ز نقش غیرخالی دید او لوح دلم
در سرای انس با خود جان ما دمساز کرد
هرکه از خلقان چو عنقا در جهان عزلت گزید
مرغ جانش در هوای لامکان پرواز کرد
هرکه بیند از همه عالم جمال روی او
در نهان و آشکارا با خودش همراز کرد
در جمال نوربخشش چون اسیری شد فنا
از بقای بی زوالش بانوا و ساز کرد
بار دیگر عاشقی جانم ز سر آغاز کرد
بر در او بس که بنشستم درآخر آن صنم
رحم کرد و آن در بسته برویم باز کرد
چون درون رفتم بخلوتخانه بزم شهود
وه چه دلداری که با من دلبر طناز کرد
چون ز نقش غیرخالی دید او لوح دلم
در سرای انس با خود جان ما دمساز کرد
هرکه از خلقان چو عنقا در جهان عزلت گزید
مرغ جانش در هوای لامکان پرواز کرد
هرکه بیند از همه عالم جمال روی او
در نهان و آشکارا با خودش همراز کرد
در جمال نوربخشش چون اسیری شد فنا
از بقای بی زوالش بانوا و ساز کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
آنها که جهان آینه روی تو دانند
از دفتر عالم رقم حسن تو خوانند
آنان که نظر برخط و خال تو ندارند
از بی بصرانند و عجب بیخبرانند
عشاق تو با آنکه اسیران بلایند
از دولت عشق تو سلاطین جهانند
گر عاشق و معشوق ز هم بازشناسی
بینی که یقین شاه و گدا هم نفسانند
بگذشت بعشاق و همی گفت بطعنه
بنگر که اسیر غم عشقم چه کسانند
بیمار غم عشق تو تا جان نسپارد
از آب حیات لب لعلت نچشانند
گفتی که اسیری بره عشق فنا شو
برهر چه بود رای تو عشاق برآنند
از دفتر عالم رقم حسن تو خوانند
آنان که نظر برخط و خال تو ندارند
از بی بصرانند و عجب بیخبرانند
عشاق تو با آنکه اسیران بلایند
از دولت عشق تو سلاطین جهانند
گر عاشق و معشوق ز هم بازشناسی
بینی که یقین شاه و گدا هم نفسانند
بگذشت بعشاق و همی گفت بطعنه
بنگر که اسیر غم عشقم چه کسانند
بیمار غم عشق تو تا جان نسپارد
از آب حیات لب لعلت نچشانند
گفتی که اسیری بره عشق فنا شو
برهر چه بود رای تو عشاق برآنند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زان دم که باده خم وحدت بجام شد
مستی و عیش در همه آفاق عام شد
نام و نشان عالم و آدم نبد پدید
از جلوه جمال تو عالم بنام شد
تا باده لب تو بکام جهان رسید
زان می جهان چو چشم تو مست مدام شد
از عشوه های حسن تو عالم نظام یافت
کار جهان ز پرتو رویت بکام شد
هر ذره ز مهر تو تابان شده چو ماه
تا ظل عالیت بسرش مستدام شد
غیرت نقاب زلف ز روی تو برگرفت
تا وایه ام ز ماه رخ تو تمام شد
گفتم ز چین زلف بخال توره برم
از بهر دانه جان اسیری بدام شد
مستی و عیش در همه آفاق عام شد
نام و نشان عالم و آدم نبد پدید
از جلوه جمال تو عالم بنام شد
تا باده لب تو بکام جهان رسید
زان می جهان چو چشم تو مست مدام شد
از عشوه های حسن تو عالم نظام یافت
کار جهان ز پرتو رویت بکام شد
هر ذره ز مهر تو تابان شده چو ماه
تا ظل عالیت بسرش مستدام شد
غیرت نقاب زلف ز روی تو برگرفت
تا وایه ام ز ماه رخ تو تمام شد
گفتم ز چین زلف بخال توره برم
از بهر دانه جان اسیری بدام شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
جمال روی تو هرگه نقاب بگشاید
ز زیر پرده هر ذره مهر بنماید
بعشوه جان جهانی کند اسیر بلا
بیک کرشمه دل جمله خلق برباید
فسانه گشت بعالم بحسن خال و خطت
جمال روی ترا هیچ در نمی باید
چنین که جمله اسباب حسن روی تراست
یقین که زیب جمالش جهان بیاراید
نهیم سر بارادت به پیش تیغ جفا
اگر بقتل من آن بیوفا همی آید
اگر چه جان و دلم سوخت همچو پروانه
ز تاب آتش شمع رخ تو می شاید
بوصل دوست اسیری کسی بود لایق
که دل بغیر غم عشق او نیالاید
ز زیر پرده هر ذره مهر بنماید
بعشوه جان جهانی کند اسیر بلا
بیک کرشمه دل جمله خلق برباید
فسانه گشت بعالم بحسن خال و خطت
جمال روی ترا هیچ در نمی باید
چنین که جمله اسباب حسن روی تراست
یقین که زیب جمالش جهان بیاراید
نهیم سر بارادت به پیش تیغ جفا
اگر بقتل من آن بیوفا همی آید
اگر چه جان و دلم سوخت همچو پروانه
ز تاب آتش شمع رخ تو می شاید
بوصل دوست اسیری کسی بود لایق
که دل بغیر غم عشق او نیالاید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند
وی شیوه و ناز تو در پیش نظر بازان پسند
بگشای چین زلف را، آزاده کن ما را ز ما
تاکی دل و جان مرا چون بندیان داری ببند
عالم بدام فتنه شد پا بسته قید بلا
بهر شکار صید چون انداخت گیسویت کمند
از شربت لعل لبت درد دلم را کن دوا
در تاب تب جانهای ما در نار هجران تا بچند
عشاق را سود و زیان سودای زلف سرکشت
مهر رخ چون ماه تو سرمایه هرمستمند
ای ناصح مشفق دگر پند من عاشق مده
زیرا زیان عشق را پندت نباشد سودمند
کوری چشم حاسدان سر جمال نوربخش
هر دم اسیری بیشتر میگو به آواز بلند
وی شیوه و ناز تو در پیش نظر بازان پسند
بگشای چین زلف را، آزاده کن ما را ز ما
تاکی دل و جان مرا چون بندیان داری ببند
عالم بدام فتنه شد پا بسته قید بلا
بهر شکار صید چون انداخت گیسویت کمند
از شربت لعل لبت درد دلم را کن دوا
در تاب تب جانهای ما در نار هجران تا بچند
عشاق را سود و زیان سودای زلف سرکشت
مهر رخ چون ماه تو سرمایه هرمستمند
ای ناصح مشفق دگر پند من عاشق مده
زیرا زیان عشق را پندت نباشد سودمند
کوری چشم حاسدان سر جمال نوربخش
هر دم اسیری بیشتر میگو به آواز بلند