عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی‌ نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
فردوسی : پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۷
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر این‌بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهان‌آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بی‌نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینه‌ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بی‌آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ای طوطی عیسی نفس، وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن، زان نغمه‌های جان فزا
دعوی خوبی کن بیا، تا صد عدو و آشنا
با چهره‌ی چون زعفران، با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند، تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم، کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم، با دور باش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم، از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن، صد خیک را پر باد کن
ارواح را فرهاد کن، در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی، زنده کن آب و گلی
در دم ز راه مقبلی، در گوش ما نفخه‌ی خدا
ما همچو خرمن ریخته، گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان، که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود، خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود، تا دل برآید بر سما
این دانه‌های نازنین، محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود، با دلبران هم‌بر شود
پا بود اکنون سر شود، که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی، دستور بودی گفتمی
سری که نفکنده‌ست کس، در گوش اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده‌ی انگوری مر امت عیسی را
و این باده‌ی منصوری مر امت یاسین را
خم‌هاست از آن باده خم‌هاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته‌ی گل و نسرین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
بکت عینی غداه البین دمعا
و اخری’ بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا
بأن غمضتها یوم التقینا
چه مرد آن عتابم؟ خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا
نرنجم زان چه مردم می‌برنجند
که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا
اگر چه پوستینی بازگونه
بپوشیده‌ست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من می‌شناسم
همان جان منی در پوست جانا
بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا؟
یکی جانیم در اجسام مفرق
اگر خردیم اگر پیریم و برنا
چراغک‌هاست کآتش را جدا کرد
یکی اصلست ایشان را و منشا
یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی
که سرهاشان نباشد غیر پاها
درین تقریر برهان‌هاست در دل
به سر با تو بگویم یا به اخفا؟
غلط خود تو بگویی با تو آن را
چه تو بر توست بنگر این تماشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که می‌باشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانه‌یی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بی‌لوایی، بی‌لوا
چاه را چون قصر قیصر کرده‌یی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا
می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بی‌خبربرو، که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بی‌ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسه‌ی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بی‌محابا را؟
چو موج پست شود، کوه‌ها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگ‌های خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس می‌دان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس می‌بین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هین که منم بر در، در برگشا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهی ست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در، بلکه تویی
راه بده، در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من، دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا؟
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست، چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که می‌کشد
نز عدم آوردم کوه حرا؟
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا، مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا؟
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقی اش
تات بگوید به زبان بقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود؟
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور توست کیست دورو به عهد تو؟
چون همه رو گرفته‌یی روی دگر کجا بود؟
آن که بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوش‌ترم جامهٔ تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بنده‌یی بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کین وفا بود؟
چون در ماجرا زنم خانهٔ شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چون که مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوری‌یی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعَشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طوراست و من موسی که من بیهوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
درین هیهای من پیچد برین هیهات من گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پردهٔ جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند
چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و می‌دانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان
اگر چه خاکی‌اند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از دلبر ما نشان که دارد؟‌
در خانه مهی نهان که دارد؟
بی دیده جمال او که بیند؟‌
بیرون ز جهان جهان که دارد؟
آن تیر که جان شکار آن است‌
بنمای که آن کمان که دارد؟
در هر طرفی یکی نگاری‌ست‌
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقش اند‌
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند‌
آن دست گهر فشان که دارد؟
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد؟
شاد است زمان به شمس تبریز‌
آخر بنگر زمان که دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید
می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
گروی‌ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری
این قدح را ز می شرع به کفار دهید
اول این سوختگان را به قدح دریابید
واخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
در کمین است خرد می‌نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید
هر که جنس است برین آتش عشاق نهید
هرچه نقد است به سرفتنه اسرار دهید
کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
خویش را زود به یک بار بدین کار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یک ریشه دستار دهید
جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید
می فروشی‌ست سیه کار و همه عور شدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود
آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد؟
وان که برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید
عنکبوتی‌ست ز شهوت که تو را پرده کشد
جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید
تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی
شمس تبریز کزو دیده به دیدار دهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
کسی خراب خرابات و مست می‌باشد
ازو عمارت ایمان و خیر کی باشد؟
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یک مه بهار و دی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نیک و بی‌باشد
عمارتی‌ست خراباتیان شهر مرا
که خانه‌هاش نهان در زمین چو ری باشد
شکوفه‌هاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
بگفت دیدم معدوم را که شی باشد
به سایه‌ها و به خورشید شمس تبریزی
که بی‌مکان و زمان آفتاب و فی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
روان شد اشک یاقوتی، ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی‌نشان آمد، نشان بی‌نشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش، از آن بی‌رنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم، هزاران رنگ می‌بخشد
که نی رنگ زمین دارد، نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست
چو اصل حرف بی‌حرفست، چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی، ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی، ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان، ز عشق بی‌امان اینک
سحرگه ناله مرغان، رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی، چرا از هجر نالیدی؟
تو منکر می‌شوی، لیکن، هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو، بگو چون بی‌قراری تو؟
چو دیدی، آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت می‌کند جانم، که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمده‌ست، چالاک و هشیار آمده‌ست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
بشستم تختهٔ هستی، سر عالم،‌ نمی‌دارم
دریدم پردهٔ‌ بی‌چون، سر آن هم‌ نمی‌دارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پرورده‌‌ست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم‌ نمی‌دارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم‌ همی‌گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم‌ نمی‌دارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم‌ نمی‌دارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار می‌گوید سر آن هم‌ نمی‌دارم