عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
سوختم چون لاله چشمی بر دل چاکم فکن
یا برآر از خاک یا یکباره در خاکم فکن
چون بخاکم گر زنده خواهی دیگرم
قطره یی بر خاک از آنروزی عرقناکم فکن
پیش از آنساعت که گردد کار گر زهر اجل
جرعه یی در کام از آن لعل چو تریاکم فکن
چشم من لایق کجا باشد بخورشید رخت
پرتو اندیشه یی در چشم ادراکم فکن
اهلی آن بدمهر اگر پرسد ز احوال درون
گو نظر بر حال دل از سینه چاکم فکن
یا برآر از خاک یا یکباره در خاکم فکن
چون بخاکم گر زنده خواهی دیگرم
قطره یی بر خاک از آنروزی عرقناکم فکن
پیش از آنساعت که گردد کار گر زهر اجل
جرعه یی در کام از آن لعل چو تریاکم فکن
چشم من لایق کجا باشد بخورشید رخت
پرتو اندیشه یی در چشم ادراکم فکن
اهلی آن بدمهر اگر پرسد ز احوال درون
گو نظر بر حال دل از سینه چاکم فکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خون شد ز بخت بد جگر لخت لخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
ز بهر جان نتوانم نظر برید از تو
که یک نگاه بصد جان توان خرید از تو
دلم شکاف دم و داغها بنگر
ببین که قطره خونی چها کشید از تو
ز شوق وصل تو عاشق فروخت هر دو جهان
اگر چه هیچ خریداری ندید از تو
بهار حسن تو یارب شکسته باد بسی
که نخل زندگیم را گلی دمید از تو
خموش اهلی و فریاد عاشقانه مزن
که آنغزال سیه از آن رمید از تو
که یک نگاه بصد جان توان خرید از تو
دلم شکاف دم و داغها بنگر
ببین که قطره خونی چها کشید از تو
ز شوق وصل تو عاشق فروخت هر دو جهان
اگر چه هیچ خریداری ندید از تو
بهار حسن تو یارب شکسته باد بسی
که نخل زندگیم را گلی دمید از تو
خموش اهلی و فریاد عاشقانه مزن
که آنغزال سیه از آن رمید از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
پای سگی که دیده ام شب به در سرای او
بسکه بدیده سوده ام آبله کرده پای او
بسکه صفاست بر رخش چون نگرد بر آینه
آینه نیز بنگرد روی خود از صفای او
شیوه ناز دلبران هرچه خوش آمدش فلک
زانهمه دوخت جامه یی بر قد دلربای او
پا و سر مرا ز هم فرق نمیکند کسی
بسکه بسر همی دوم از پی باد پای او
بود به بحر غم سری همچو حباب در کفم
رفت سرم بباد هم عاقبت از هوای او
اهلی اگر ز جان مرا جز رمقی نمانده است
دارم امید زندگی از لب جانفزای او
بسکه بدیده سوده ام آبله کرده پای او
بسکه صفاست بر رخش چون نگرد بر آینه
آینه نیز بنگرد روی خود از صفای او
شیوه ناز دلبران هرچه خوش آمدش فلک
زانهمه دوخت جامه یی بر قد دلربای او
پا و سر مرا ز هم فرق نمیکند کسی
بسکه بسر همی دوم از پی باد پای او
بود به بحر غم سری همچو حباب در کفم
رفت سرم بباد هم عاقبت از هوای او
اهلی اگر ز جان مرا جز رمقی نمانده است
دارم امید زندگی از لب جانفزای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
هرچند که دیدم همه جور و ستم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
بازآ که گناه از من و لطف و کرم از تو
پیش آ قدمی تا بسپارم بتو جان را
جان باختن از جانب من یک قدم از تو
خورشید جهانی تو و ما سوخته حالان
آن ذره، که داریم وجود از عدم تو
هرگز بجز از شکر عطای تو نگفتیم
با آنکه هزاران گله داریم هم از تو
گر تشنه لبی را بدهی جرعه آبی
دریای حیاتی، نشود هیچ کم از تو
اهلی غم خود خور که بتانرا غم کس نیست
گر کشته شوی نیز کسی را چه غم از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
خورشیدوار هرکه دلش سوخت داغ او
عالم فروز تا به ابد شد چراغ او
سلطان عشق مهر سلیمان دهد به دیو
گر باد تخت و بخت بود در دماغ او
بگذر از این چمن که بجز داغ همچو گل
طرفی نبسته است کس از طرف باغ او
بلبل که دارد اینهمه مستی ز عشق گل
بویی شنیده است مگر از ایاغ او
گر منکرست وادی عشقت ز خون ما
خون میچکد هنوز ز منقار زاغ او
ما پیر عالمیم و جهان طفلا راه ماست
ما را کجا فریب دهد لهو و لاغ او
اهلی که سوخت در غم هجران بدود دل
دوزخ شدست جنت عیش و فراغ او
عالم فروز تا به ابد شد چراغ او
سلطان عشق مهر سلیمان دهد به دیو
گر باد تخت و بخت بود در دماغ او
بگذر از این چمن که بجز داغ همچو گل
طرفی نبسته است کس از طرف باغ او
بلبل که دارد اینهمه مستی ز عشق گل
بویی شنیده است مگر از ایاغ او
گر منکرست وادی عشقت ز خون ما
خون میچکد هنوز ز منقار زاغ او
ما پیر عالمیم و جهان طفلا راه ماست
ما را کجا فریب دهد لهو و لاغ او
اهلی که سوخت در غم هجران بدود دل
دوزخ شدست جنت عیش و فراغ او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
صیدم نکرد غنچه لبی جز به گفتگو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
گرچه به تیغ جفا سینه فکارم از او
تا نرود سر ز دست دست ندارم از او
هرکه نشد غرق خون ره نبرد کز غمش
من بچه باران ترم زیر چه بارم از او
در غم آن نوجوان پیر شدم از وفا
ناوک چشم اینزمان چشم ندارم از او
نرگس مستش که شد ساقی بزم همه
عالمی از وی خوشان من بخمارم از او
مانع وصل حبیب بیخودی اهلی است
یار بمن در میان من بکنارم از او
تا نرود سر ز دست دست ندارم از او
هرکه نشد غرق خون ره نبرد کز غمش
من بچه باران ترم زیر چه بارم از او
در غم آن نوجوان پیر شدم از وفا
ناوک چشم اینزمان چشم ندارم از او
نرگس مستش که شد ساقی بزم همه
عالمی از وی خوشان من بخمارم از او
مانع وصل حبیب بیخودی اهلی است
یار بمن در میان من بکنارم از او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
بوفای او که گرم کشد نکنم فغان ز جفای او
ز هلاک من چه زیان فتد من و صد چو من بفدای او
غم گلرخی که مرا بود همه عمر از آن نشود کهن
که هزار اگر گل نو بود نرسد یکی بصفای او
ببهانه یی که دلم طپد سخنی کنم بطبیب خود
نه غلط که گر نگهی کند بطپد دلم بهوای او
چه بود اگر سگ کوی او سوی چشم من گذری کند
که بشوید آب دو دیده ام ز غبار ره کف پای او
چه شکایت از دگران کنم چو بلای من دل اهلی است
بخدا که من ستم بتان همه میکشم ز برای او
ز هلاک من چه زیان فتد من و صد چو من بفدای او
غم گلرخی که مرا بود همه عمر از آن نشود کهن
که هزار اگر گل نو بود نرسد یکی بصفای او
ببهانه یی که دلم طپد سخنی کنم بطبیب خود
نه غلط که گر نگهی کند بطپد دلم بهوای او
چه بود اگر سگ کوی او سوی چشم من گذری کند
که بشوید آب دو دیده ام ز غبار ره کف پای او
چه شکایت از دگران کنم چو بلای من دل اهلی است
بخدا که من ستم بتان همه میکشم ز برای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
آن بزم عیش ساقی و جام شراب کو
و آن مستی محبت و آن اضطراب کو
گیرم که روی گل نگرم از هوای دوست
آن شیوه و کرشمه و ناز و عتاب کو
گلشن همان و مرغ همان شاخ گل همان
گلبانگ شوق و مستی عهد شباب کو
گر مدعی ز عشق زند لاف همچو من
کنج محبت و دل و جان خراب کو
خواب از خیال آن مژه در دیده نیستم
در دیده یی که خار بود جای خواب کو
من مست و بیخود از بت و نامم خداپرست
زین قصه گر سیوال کنندم جواب کو
در آتشم هنوز از آن شب که آن حریف
شد مست ناز و گفت که اهلی کباب کو
و آن مستی محبت و آن اضطراب کو
گیرم که روی گل نگرم از هوای دوست
آن شیوه و کرشمه و ناز و عتاب کو
گلشن همان و مرغ همان شاخ گل همان
گلبانگ شوق و مستی عهد شباب کو
گر مدعی ز عشق زند لاف همچو من
کنج محبت و دل و جان خراب کو
خواب از خیال آن مژه در دیده نیستم
در دیده یی که خار بود جای خواب کو
من مست و بیخود از بت و نامم خداپرست
زین قصه گر سیوال کنندم جواب کو
در آتشم هنوز از آن شب که آن حریف
شد مست ناز و گفت که اهلی کباب کو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
بسکه حیران گشته ام در جلوه رفتار ازو
خشک برجا مانده ام چون صورت دیوار ازو
او که از لب زنده سازد مرده را همچون مسیح
ضعف طالع بین که من چون مانده ام بیمار ازو
با چنین عزت که آن سلطان خوبان را بود
میبرد یوسف خجالت بر سر بازار ازو
قاصدم گفت آنپری در کشتنت گوید سخن
جان دهم صدبار اگر این بشنوم یکبار ازو
مرده را گر جان دهد اهلی نمیباشد عجب
معجز حسن است و من این دیده ام بسیار ازو
خشک برجا مانده ام چون صورت دیوار ازو
او که از لب زنده سازد مرده را همچون مسیح
ضعف طالع بین که من چون مانده ام بیمار ازو
با چنین عزت که آن سلطان خوبان را بود
میبرد یوسف خجالت بر سر بازار ازو
قاصدم گفت آنپری در کشتنت گوید سخن
جان دهم صدبار اگر این بشنوم یکبار ازو
مرده را گر جان دهد اهلی نمیباشد عجب
معجز حسن است و من این دیده ام بسیار ازو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
دل بکف میداشتم عمری نگاه از دست تو
ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو
پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن
گاه مینالم ز دست خویش و گاه از دست تو
سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن
زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو
تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنماییم
عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو
در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق
نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو
ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو
پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن
گاه مینالم ز دست خویش و گاه از دست تو
سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن
زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو
تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنماییم
عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو
در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق
نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
هر که آن گل پا نهد در دیده نمناک او
عاقبت شاخ گلی سر بر زند از خاک او
همچو آهو باز خواهم دیده را بعد از هلاک
تا سر خود را بینم بسته فتراک او
آتش دوزخ ز آب کوثرم خوشتر بود
گر بود در پیش چشمم روی آتشناک او
جان آنصاحب نظر آیینه عین دلست
کز غبار دیگران دورست چشم پاک او
میشود دود دلم از سینه چونسروی بلند
هر گه آرم در نظر سر و قد چالاک او
هر که در دل تلخی عشق است او را خوشگوار
زهر باشد از لب نوشین لبان تریاک او
کس سخن نزدیک اهلی چونکند از ترک عشق
زانکه دورست اینسخن بسیار از دراک او
عاقبت شاخ گلی سر بر زند از خاک او
همچو آهو باز خواهم دیده را بعد از هلاک
تا سر خود را بینم بسته فتراک او
آتش دوزخ ز آب کوثرم خوشتر بود
گر بود در پیش چشمم روی آتشناک او
جان آنصاحب نظر آیینه عین دلست
کز غبار دیگران دورست چشم پاک او
میشود دود دلم از سینه چونسروی بلند
هر گه آرم در نظر سر و قد چالاک او
هر که در دل تلخی عشق است او را خوشگوار
زهر باشد از لب نوشین لبان تریاک او
کس سخن نزدیک اهلی چونکند از ترک عشق
زانکه دورست اینسخن بسیار از دراک او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
خوش حالتی است پیش تو از می خوشان شده
دل با تو در حکایت و خود از زبان شده
فریاد از این نمک که نظر تا فکنده ام
خوناب دل ز گوشه چشمم روان شده
ایمن مباش از من دیوانه ای رفیق
کان بیخودی که بودمرا بیش از آن شده
چون کام خویش یابم از آن لب که هر گهم
او در کنار آمد و من از میان شده
اهلی بزخم تیر جفا دل بنه که باز
دل داده ایم از کف و تیر از کمان شده
دل با تو در حکایت و خود از زبان شده
فریاد از این نمک که نظر تا فکنده ام
خوناب دل ز گوشه چشمم روان شده
ایمن مباش از من دیوانه ای رفیق
کان بیخودی که بودمرا بیش از آن شده
چون کام خویش یابم از آن لب که هر گهم
او در کنار آمد و من از میان شده
اهلی بزخم تیر جفا دل بنه که باز
دل داده ایم از کف و تیر از کمان شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
خوش آنکه بودمه من زباده مست شده
فکنده دست ز دوش من و ز دست شده
چو کام از آن لب میگون دلم مست یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلس در پی شکست شده
فکنده دست ز دوش من و ز دست شده
چو کام از آن لب میگون دلم مست یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلس در پی شکست شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
اگر چه عشق نکویان جراحتست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراختست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراختست همه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
تو ببزم عیش و نبود ره من در آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتم بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد زرشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتم بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد زرشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
ای مصور ز کف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه