عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - قصیده
عنان همت مخلوق اگر بدست قضاست
چرا دل تو چراگاه چون و چند و چراست؟
گر اعتقاد درستست، اعتراض محال
ور اعتراض ثوابست، اضطراب خطاست
بلاست جستن بیشی و پیش دستی باز
همیشه همت ما مبتلای این دو بلاست
بجد و جهد نگردد زیادت و نقصان
هر آنچه بر من و بر تو ز روزگار قضاست
کمال جویی و دانی که مرد راست کمال
ز راستی و درستی چنین کی آید راست؟
صفات خاص خداوند بنده را نسزد
بهیچ حال خدایی و بندگی نه رواست
طریق آز درازست و بار حرص گران
بزیر هر نفسی صد هزارگونه بلاست
اگر بدندان ذره کنی هزاران کوه
هر آینه نشود غیر آنچه یزدان خواست
قضا قضاست و شاهد درست، قاضی عدل
ترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست
بهیچ حال من از زیر بند او نجهم
بهر صفت که بر آرد مرا، رضا و سزاست
جز آنکه طعنه و تعریض دوستان نشاط
برین دلم بتر از صد هزار تیر جفاست
بپریم همه کس سرزنش کنند همی
گناه من چه درین؟ از خدای باید خواست
نه اختیار منست این، چو اختیار کسیست
که هر چه بر من و تو حکم کرد، حکم رواست
نماز شام، شب عید، چون طلایه ماه
بر آمد از فلک و نور شمع روز بکاست
سپهر تیره بیاراست رخ بمروارید
چنانکه گفتی دریای لؤلؤ لالاست
مه وثاق من، از بهر دیدن مه نو
دژم نمود سر زلف و از برم برخاست
دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بر دوخت
رخ سپهر بشمع رخان خود آراست
بچشم نیک بدید آخر، آن مه خندان
مهی که سایه مویست، یا سهیل و سهاست
چون ماه دید، بعادت بگفت: آنک ماه
بشرم گفتمش: ای ماه چهره، ماه کجاست؟
بنوک آن قلم سیمگون اشارت کرد
بگفت: آنک، در زیر زهره زهراست
نگاه کردم، نی ماه دیدم و نه فلک
بدین چه گفتم و گویم همی خدای گواست
نگار من ز سر کودکی و تنگدلی،
چه گفت؟ گفت که: بینایی از خدای عطاست
حقیقتست که پیری رسول عاقبتست
همیشه از بر پیری نهایتست و فناست
بشوخ چشمی نگذاشتی جوانی و عمر
کنون که پیر شدی، در دلت همان سوداست
ترا چه وقت تماشا و عشرتست و سفر؟
ترا نه پایه آسایش و نماز و دعاست
ز خویشتن تو برنجی همی و ماز عنا
نصیب ما همه از دولت تو رنج و عناست
جهان بمان بجوانان و درد سر بگسل
که کار عالم، تا هست، خار با خرماست
چو پرده حرم حرمت از میان برخاست
دهن ببستم، چونانکه عادت حکماست
ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش
از آنکه در سخن راست راستی پیداست
غلام پیر شهی ام، که صد هزاران پیر
ز فر بخت جوانش جوان دل و برناست
شنیدم که: بده سال جور و ظلم ملوک
به از دو روزه سرسام و فتنه و غوغاست
کنون شد این مثل، ای پادشه، مرا معلوم
بامتی که هلاکست و ملکتی که هباست
بهفته ای که مثال و خطاب تو بگسست
از آن طرف حداوش و او ز جندونساست
بر اهل قبله بر،از کافران رسید آن ظلم
کز آتش و تف خورشید روی بسته گیاست
نجست هیچ کس، الا اسیر یا مجروح
نماند هیچ زن، الا فضیحت و رسواست
سواد ساحت فرغانه بهشت آیین
چو کربلا همه آثار مشهد شهر است
کز آب چشم اسیران و موج خون شهید
نباتهاش تبر خون و خاکهاش حناست
هزار مسجد و محراب خالیست و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۵
گلها دارم و نگویم از آنک
عشق را مهر بر دهن باشد
عاشقان را چو کرم ابریشم
خانه هم گور و هم کفن باشد
عاشقی کو ز جان بیندیشد
عاشق جان خویشتن باشد
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۹
کند گر تموج هیولای اولی
تلاطم نماید مزاج از طبایع
و راز نفس کل عقل کلی شکیبد
بر افتد زاوتاد رسم صنایع
سپهر ملاعب بساط مزور
چو برجنبد، افراد گردند ضایع
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۴
بعمان قدرت فلک چون حباب
ز دریای جاهت جهان بیله ایست
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۸
ندانم چه بردی برین بازی نرد؟
که برد ترا هر دو گیتیست بورک
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۹
هرگز نبود خار بشوری چو نمک
وز کاه چگونه می بسازند کسک؟
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۸
چند پویی بگرد عالم چند؟
چند کوبی طریق پویایی؟
تا کی از بهر قوت و شهوت نفس
همچو کاسانه می نیاسایی؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جهانی سر به سر چون نوبهارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
هزاران بلبل اندر شاخسارست‌
لب جو سر به سر خیری و سوسن
درخت ارغوان بس بیشمارست
ز عشق گل میان بوستانها
فغان بلبل و بانگ هزارست
بیا یک دم که با هم خوش برآییم
چو می دانی که عالم در گذارست
چرا از بوستان وصلت ای جان
نصیب خاطر ما جمله خارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
در سر هوسم ز عشق بازیست
عشقش که نه از سر مجازیست
عشقیست حقیقت ار بدانی
در بوته ی عشق جان گدازیست
سر باختن است در ره عشق
تحقیق بدان نه کار بازیست
گر سر برود ز دست جانا
با عشق رخ تو سرفرازیست
من سر به فلک فرو نیارم
ما را به غم تو بی نیازیست
عمرست مرا دو زلف جانان
عمر که بگو بدین درازیست
گفتا که جهان به غم چه سازی
تدبیر چه روزگارسازیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
جهان تا هست خالی از غمی نیست
به ریش خاطر او مرهمی نیست
غمش همدم بود از جور ایام
که تا دانی که او بی همدمی نیست
دمادم غم ز دل خالی نباشد
بر این مسکین دل من یک دمی نیست
نمی یارم ز دست غم زدن دم
در این دم بین که این بی همدمی نیست
ز جور روزگارم نیست یک دم
که آن دم بر دل تنگم غمی نیست
به بستان جهان سروی نروید
که از باد فنا در وی خمی نیست
چو بالایت ز من بشنو سخن راست
حدیث ما، در او بیش و کمی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
اگرچه یار مرا هیچ مهربانی نیست
ورا چو من به جهان هیچ بنده جانی نیست
فدای جان عزیزش هزار جان و جهان
مرا مودّت و عشق رخش نهانی نیست
یقین که در دل تو نیست مهربانی نیز
ز روی مردمیت پرسشی زبانی نیست
مرا ز مهر رخت دیده و دل آکندست
ترا محبت و میلم چنانکه دانی نیست
نظر فکن به سوی ناتوان هجرانت
که در جهان بتر از درد ناتوانی نیست
بیا و بر سر و چشمم نشین نگارینا
که بی وصال توام ذوق زندگانی نیست
من از کجا و غم عشق روی تو ز کجا
ولیک چاره به تقدیر آسمانی نیست
هزار سال اگر عمر نازنین باشد
در او چه فایده چون لذت جوانی نیست
جهان و کار جهان همچو باد می گذرد
بس اعتماد بدین پنج روز فانی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ
زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ
چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ
به سر و جان تو کاین عرصه ی غم را در پیچ
وعده ی وصل خودم داد شبی در ظلمات
همچو زلف تو چه راهیست چنین پیچاپیچ
سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت
ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
این باغ جهان بنگر تا باز چه بار آرد
تا بخت که را دیگر زین جمله به کار آرد
تا باز که می نوشد از جان شب هستی
تا باز که را صبحی در رنج خمار آرد
تا پای که اندازد در دام بلا دوران
تا دست که را دیگر در نقش و نگار آرد
تا نغمه ی داودی در گوش که اندازد
تا جان که را دیگر در ناله ی زار آرد
تا چند عزیزان را در خاک نشاند باز
تا چند ضعیفان را دیگر به شمار آرد
تا باغ امید که از لاله به بار آید
تا گلبن بخت که یکسر همه خار آرد
از تخت بقا تا چند کس را فکند در چَهْ
تا اختر بخت که دیگر به گداز آرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آن کس که به قدرت ز ازل نیشکر آورد
هم او گرهی باز در آن نیشکر آورد
در قدرت او بین تو که در لیل و نهاری
از خار، گل تازه و از نی شکر آورد
ما درد دلی از غم هجران تو داریم
کان درد طبیبش به دوا گلشکر آورد
گفتند ترا صبر دوا گشت از آن روی
تلخست ولی میوه ی همچون شکر آورد
با مهر رخ بسته شیرین جهان سوز
خسرو به جهان عشق به روی شکر آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
این جور و جفای چرخ تا چند
دارد دل خاص و عام در بند
از حادثه ی زمانه باری
بیخ شجر امید برکند
از باغ دل جهان تو گویی
هر برگ به گوشه ای پراکند
سرو چمن مراد جانها
دست ستمش ز پا بیفکند
فریاد ز دست چرخ فریاد
بیداد به جان ما بگو چند
وین دل چه کنم که از عزیزان
با درد و غم تو نشنود پند
وین گوش زمانه اش تو گویی
کز پنبه ی غفلتش بیاکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در بند بلا فتاد از آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام
آیا تو کجا و ما کجائیم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که ز جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرّم دل آنکه با نگاری
در گوشه ی خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبحیست مقیم بوده ی شام
سرپنجه ی روزگار غدّار
شیران زمانه را کند رام
چون کام دل از تو برنیامد
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو دلا چه دانی
باشد که بیابی از جهان کام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
بس بگردید و بس بگردد هم
چرخ سرگشته و نگردد کم
دیده بگشا که آسیای فلک
نیست هرگز قرار او یک دم
شاد دارد دلی ولیکن از او
کس نکردست حاصل الاّ غم
نیش او بیشتر ز نوش بود
بر دل کس نمی نهد مرهم
یک زمان با تو مهربان باشد
باز گردد مزاج او در دم
چه شکایت کنم ز بی مهریش
که فزودست درد بر دردم
دم فروشد مرا ز غصّه دور
کس نفس چون زند بگو در دم
حال من در جهان چو زلف بتان
نیک شوریده است و رفته بهم
یک زمان غم ز خاطرم نرود
کم نکرد از دو چشم بختم نم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
چو زلف دوست برآشفت روزگار جهان
از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان
اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن
کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان
جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند
نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان
ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار
چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان
چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من
هزار بار نشسته ز رهگذار جهان
جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا
دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان
کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان
نکرد راست ترازوی مهر صرّافش
از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان
اگر جهان همه گلزار بود از ستمش
نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان
عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد
ولی نماند به دست کسی نگار جهان
نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش
نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان
که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش
که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان
که چید یک گل مهر از درخت قامت او
که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان
فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل
کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان
به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم
نبوده است بجز خون دل ثمار جهان
هلاک سروقدان و زوال ماه رخان
جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان
شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست
به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان
ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد
نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان
قرار اگر نبود در جهان جهانبان را
بگو قرار که بودست در کنار جهان
غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل
که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
ای رخ مهوشت به کام جهان
زلف شبرنگ تو چو شام جهان
شست زلف تو ای دل و دینم
شده از روی عقل دام جهان
شکر ایزد که شد به کام دلم
خاطر روشن تو جام جهان
در سر باره ی مرادم شد
ای بسا سالها لگام جهان
چه توان کرد چون که چرخ فلک
بستد از دست ما زمام جهان
ای بسا آهوان وحشی را
کرده این روزگار رام جهان
از غم روزگار سفله نواز
از جهان نیست غیر نام جهان
می دهم جان مگر که چرخ فلک
دوسه روزی شود به کام جهان
تا جهان گشت پادشاه سخن
شد جهانی ز جان غلام جهان
که برد نزد آن جهانبانم
چو صبا هر نفس پیام جهان