عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
درد میکش که تا دوا یابی
درد مینوش تا صفا یابی
ای که گوئی خدای میجویم
بگذر از خود که تا خدا یابی
گر نوایی ز عارفی جویی
بینوا شو که تا نوا یابی
گر گدائی کنی چو درویشان
هر چه خواهی ز پادشا یابی
بزم عشق است و عاشقان سر مست
به ازین مجلسی کجا یابی
از فنا خوش بقا توانی یافت
رو فنا شو که تا بقا یابی
نعمتاللّه را اگر جویی
به خرابات رو که تا یابی
درد مینوش تا صفا یابی
ای که گوئی خدای میجویم
بگذر از خود که تا خدا یابی
گر نوایی ز عارفی جویی
بینوا شو که تا نوا یابی
گر گدائی کنی چو درویشان
هر چه خواهی ز پادشا یابی
بزم عشق است و عاشقان سر مست
به ازین مجلسی کجا یابی
از فنا خوش بقا توانی یافت
رو فنا شو که تا بقا یابی
نعمتاللّه را اگر جویی
به خرابات رو که تا یابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
در آ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی
به چشم ما نظر میکن که تا نور خدا بینی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی
مگر آئینه گم کردی که بیآئینه میگردی
به بینی روی خود روشن اگر آئینه را بینی
ز خود بینی نخواهی دید آن ذوقی که ما داریم
خدابین شو که غیر او چو بینی هوا بینی
خیال غیر اگر داری خیالی بس محال است آن
اگر تو غیر او جوئی ندانم تا کجا بینی
اگر فانی شوی از خود توئی باقی جاویدان
سر دار فنا بنشین که تا دار بقا بینی
غلام سید ما شو که چون بنده شوی خواجه
به نور نعمت اللّه بین که تا نور خدا بینی
به چشم ما نظر میکن که تا نور خدا بینی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی
مگر آئینه گم کردی که بیآئینه میگردی
به بینی روی خود روشن اگر آئینه را بینی
ز خود بینی نخواهی دید آن ذوقی که ما داریم
خدابین شو که غیر او چو بینی هوا بینی
خیال غیر اگر داری خیالی بس محال است آن
اگر تو غیر او جوئی ندانم تا کجا بینی
اگر فانی شوی از خود توئی باقی جاویدان
سر دار فنا بنشین که تا دار بقا بینی
غلام سید ما شو که چون بنده شوی خواجه
به نور نعمت اللّه بین که تا نور خدا بینی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
خرمنی گندم نگر در دانه ای
قرب صد دانه ببین هر شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماهروئی هست در هر خانه ای
روشنست از شمع بزمش عشق ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و توست
خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
قرب صد دانه ببین هر شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماهروئی هست در هر خانه ای
روشنست از شمع بزمش عشق ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و توست
خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
ای که می گوئی که هستم از منی
از منی بگذر که این دم با منی
پیش کاید آدمی اندر وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دونست و دنی
از منی بگذر که این دم با منی
پیش کاید آدمی اندر وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دونست و دنی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
غیر حق باطلست تا دانی
عقل از این غافل است تا دانی
موج بحریم و عین ما آبست
عالمش ساحلست تا دانی
هر که عالم نشد به علم رسول
به خدا جاهلست تادانی
آنکه دانست این سخن به تمام
بندهٔ کاملست تا دانی
هر تجلی که بر دلت آید
از خدا نازل است تا دانی
هر که غیر از خداست ای درویش
همه بی حاصل است تا دانی
کشتهٔ عشق و زنده ام جاوید
سیدم قاتل است تا دانی
عقل از این غافل است تا دانی
موج بحریم و عین ما آبست
عالمش ساحلست تا دانی
هر که عالم نشد به علم رسول
به خدا جاهلست تادانی
آنکه دانست این سخن به تمام
بندهٔ کاملست تا دانی
هر تجلی که بر دلت آید
از خدا نازل است تا دانی
هر که غیر از خداست ای درویش
همه بی حاصل است تا دانی
کشتهٔ عشق و زنده ام جاوید
سیدم قاتل است تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
در هوای دنیای دون دنی
روز و شب جانی به غصه می کنی
بی خبر از یوسف مصری چرا
در خیال مژده پیراهنی
ریسمان حرص دنیائی مدام
گرد خود چون عنکبوتی می تنی
گر تموز خان میری عاقبت
موم گردی فی المثل گر آهنی
خوش نشینی بر سر تاج شهان
گر به خاک راه خود را افکنی
حی قیومی و فارغ از هلاک
در خرابات فنا گر ساکنی
هر که را بگذار و جام می بنوش
نعمت الله جو اگر یار منی
روز و شب جانی به غصه می کنی
بی خبر از یوسف مصری چرا
در خیال مژده پیراهنی
ریسمان حرص دنیائی مدام
گرد خود چون عنکبوتی می تنی
گر تموز خان میری عاقبت
موم گردی فی المثل گر آهنی
خوش نشینی بر سر تاج شهان
گر به خاک راه خود را افکنی
حی قیومی و فارغ از هلاک
در خرابات فنا گر ساکنی
هر که را بگذار و جام می بنوش
نعمت الله جو اگر یار منی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
دنیا حکایتیست حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی مجو ولایت او را به او گذار
بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی
بحریست بیکران و در او ما مجاوریم
با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا بر آ
بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار هست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت در این طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام دوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی مجو ولایت او را به او گذار
بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی
بحریست بیکران و در او ما مجاوریم
با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا بر آ
بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار هست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت در این طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام دوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
بی درد دلی دوا نیابی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
خبری گر ز حال ما یابی
عمر گم کرده باز وایابی
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
که از آن درد دل دوا یابی
باش با جام می دمی همدم
به از این همدمی کجا یابی
کشتهٔ عشق زنده و جاوید
رو فنا شو که تا بقا یابی
خوش بود گر چو ما در این دریا
عین ما را به عین ما یابی
همچو ما گر گدای سلطانی
پادشاهی چو این گدا یابی
نعمت الله را به دست آور
تا همه نعمت خدا یابی
عمر گم کرده باز وایابی
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
که از آن درد دل دوا یابی
باش با جام می دمی همدم
به از این همدمی کجا یابی
کشتهٔ عشق زنده و جاوید
رو فنا شو که تا بقا یابی
خوش بود گر چو ما در این دریا
عین ما را به عین ما یابی
همچو ما گر گدای سلطانی
پادشاهی چو این گدا یابی
نعمت الله را به دست آور
تا همه نعمت خدا یابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
گر ز صاحبنظر نظر یابی
نور او نور هر بصر یابی
ور درآئی به بحر ما با ما
بحر ما را پر از گهر یابی
ظاهر و باطنش نکو دریاب
مظهر و مظهرات اگر یابی
جام گیتی نما به دست آور
آفتابست و در قمر یابی
رند مستی مجو ز مخموری
که ز سوداش دردسر یابی
گذری گر کنی به میخانه
عالمی مست و بی خبر یابی
در خرابات اگر نهی قدمی
حال سید به ذوق دریابی
نور او نور هر بصر یابی
ور درآئی به بحر ما با ما
بحر ما را پر از گهر یابی
ظاهر و باطنش نکو دریاب
مظهر و مظهرات اگر یابی
جام گیتی نما به دست آور
آفتابست و در قمر یابی
رند مستی مجو ز مخموری
که ز سوداش دردسر یابی
گذری گر کنی به میخانه
عالمی مست و بی خبر یابی
در خرابات اگر نهی قدمی
حال سید به ذوق دریابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
عاقلی و نام عاشق می بری
عشقبازی نیست کار سرسری
عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود نباشد عاشقی بازیگری
جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری
کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری
دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری
کی قلندر را از او باشد حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری
نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
عشقبازی نیست کار سرسری
عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود نباشد عاشقی بازیگری
جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری
کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری
دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری
کی قلندر را از او باشد حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری
نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
درویش فقیریم و نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
آمد به درت جان عزیز از سر یاری
محروم مگردان ز در خویش ز یاری
تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دل سوخته داری
یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری
روزی به سر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری
گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین
ما را نبود چاره به جز ناله و زاری
ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری
می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری
محروم مگردان ز در خویش ز یاری
تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دل سوخته داری
یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری
روزی به سر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری
گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین
ما را نبود چاره به جز ناله و زاری
ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری
می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در خرابات مجو همچو من میخواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی
بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی
ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی
تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی
خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی
موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی
من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی
معانی بدیع تو بیان علم توحید است
نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی
حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش
زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی
ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم
حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی
بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی
ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی
تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی
خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی
موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی
من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی
معانی بدیع تو بیان علم توحید است
نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی
حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش
زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی
ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم
حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
در آ در خلوت خاص الهی
طلب کن در دل ما گنج شاهی
بیا و رنگ بیرنگی به دست آر
چه کار آید سفیدی و سیاهی
در این دریا خوشی با ما به سر بر
بجو از عین ما ما را کماهی
گدای حضرت سلطان ما شو
اگر خواهی که یابی پادشاهی
به غیر او نجوید همت ما
بجو از همت ما هر چه خواهی
خراباتست و ما مست خرابیم
دهد بر ذوق ما ساقی گواهی
نشان آل دارد نعمت الله
گرفته نامش از مه تا به ماهی
طلب کن در دل ما گنج شاهی
بیا و رنگ بیرنگی به دست آر
چه کار آید سفیدی و سیاهی
در این دریا خوشی با ما به سر بر
بجو از عین ما ما را کماهی
گدای حضرت سلطان ما شو
اگر خواهی که یابی پادشاهی
به غیر او نجوید همت ما
بجو از همت ما هر چه خواهی
خراباتست و ما مست خرابیم
دهد بر ذوق ما ساقی گواهی
نشان آل دارد نعمت الله
گرفته نامش از مه تا به ماهی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
کرم بنگر که الطاف الهی
به ما بخشید ملک پادشاهی
به ما آئینه ای انعام فرمود
در آن بنموده است اشیا کماهی
نموده لشکر اسما به اشیا
چنان سلطان چنین لشکر پناهی
توئی تو اگر با طاعت تست
نداری طاعتی محض گناهی
اگر نقش خیال غیر بندی
به نزد عاشقان باشد مناهی
بیا رندانه با ما در خرابات
که از ساقی بیابی هر چه خواهی
سخنهای لطیف نعمت الله
گرفته شهرت از مه تا به ماهی
به ما بخشید ملک پادشاهی
به ما آئینه ای انعام فرمود
در آن بنموده است اشیا کماهی
نموده لشکر اسما به اشیا
چنان سلطان چنین لشکر پناهی
توئی تو اگر با طاعت تست
نداری طاعتی محض گناهی
اگر نقش خیال غیر بندی
به نزد عاشقان باشد مناهی
بیا رندانه با ما در خرابات
که از ساقی بیابی هر چه خواهی
سخنهای لطیف نعمت الله
گرفته شهرت از مه تا به ماهی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
دوش در خواب دیده ام شاهی
پادشاه خوشی و خرگاهی
در سرای دلم نشسته به تخت
آفتابی به صورت ماهی
لطف سلطان خلافتم بخشید
منصبی یافتم چنین جاهی
نقد گنجش چنین عطا فرمود
کرمش ساخت بنده را شاهی
بزم عشقست و عاشقان سرمست
حضرتش ساقیست و دلخواهی
تو به مسجد اگر روی می رو
من به میخانه برده ام راهی
آینه صد هزار می نگرم
می نمایند نعمت اللهی
پادشاه خوشی و خرگاهی
در سرای دلم نشسته به تخت
آفتابی به صورت ماهی
لطف سلطان خلافتم بخشید
منصبی یافتم چنین جاهی
نقد گنجش چنین عطا فرمود
کرمش ساخت بنده را شاهی
بزم عشقست و عاشقان سرمست
حضرتش ساقیست و دلخواهی
تو به مسجد اگر روی می رو
من به میخانه برده ام راهی
آینه صد هزار می نگرم
می نمایند نعمت اللهی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
تا به کی گرد این جهان گردی
گرد این خانهٔ جهان گردی
مدتی این چنین به سر بردی
وقت آن است کان چنان گردی
گنج و گنجینهٔ خوشی یابی
گرچو ما گرد این و آن گردی
در خرابات گرد می گردیم
خوش بود گر تو هم روان گردی
گر نصیبی ز ذوق ما یابی
مونس جان عاشقان گردی
نظری گر کنی به دیدهٔ ما
واقف از بحر بیکران گردی
نعمت الله را اگر یابی
فارغ از نعمت جهان گردی
گرد این خانهٔ جهان گردی
مدتی این چنین به سر بردی
وقت آن است کان چنان گردی
گنج و گنجینهٔ خوشی یابی
گرچو ما گرد این و آن گردی
در خرابات گرد می گردیم
خوش بود گر تو هم روان گردی
گر نصیبی ز ذوق ما یابی
مونس جان عاشقان گردی
نظری گر کنی به دیدهٔ ما
واقف از بحر بیکران گردی
نعمت الله را اگر یابی
فارغ از نعمت جهان گردی