عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست
ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جهان نمای درستی، دل شکسته‌ی ماست
کلید قفل حقیقت زبان بسته‌ی ماست
مگو چه دانه‌ی تسبیح از چه پامالیم
که عیب ما همه از رشته گسسته ماست
دو دسته یکسره در جنگ و توده‌ی بدبخت
در این مبارزه پامال هر دو دسته ماست
نوید صلح امید آنکه می دهد به بشر
سفیر خوش خبر و پیک پی خجسته‌ی ماست
نه غنچه باز نه گل بو دهد در این گلشن
گواه آن دل تنگ و دماغ خسته‌ی ماست
ز قید و بند جهان فرخی بود آزاد
که رند در به در و از علاقه رسته‌ی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
از دست تو کس همچو من بی سر و پا نیست
گر هست چو من این همه انگشت نما نیست
خود عقده ی خود را ز دل از گریه گشودم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه ی زنگاری افلاک شود محو
هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست
زندان نفس یا قفس دل بودش نام
هر سینه که آماج گه تیر بلا نیست
در دایره ی فقر قدم نه که در آن خط
یک نقطه تو را فاصله با شاه و گدا نیست
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست
با منفعت صنفی خود فرخی امروز
خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
پاسبان خفته ی این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارت گران بی دار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خون بار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون من گوشه نشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربدری
اینهمه فرخی از اختر وارون دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
می پرستانی که از دور فلک آزرده اند
همچو خم از ساغر دل دورها خون خورده اند
نیست حق زندگی آن قوم را کز بی حسی
مردگان زنده بلکه زندگان مرده اند
در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز
بهر حق خویش آن قومی که پا بفشرده اند
فارسان فارس را پای فرس گر لنگ نیست
اهل عالم از چه زیشان گوی سبقت برده اند
دوده سیروس را یارب چه آمد کاینچنین
بیدل و بیخون و سست و جامد و افسرده اند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر شرارت در جهان فرزند آدم می کند
بهر گرد آوردن دینار و درهم می کند
آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام
پیش دونان پشت را بهر دونان خم می کند
چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش
کاین اساس شادمانی چاره غم می کند
تکیه بر عهد جهان هرگز مکن کاین بی وفا
صبح عید عاشقان را شام ماتم می کند
زورمندان را طبیعت کرده غارت پیشه خلق
آفتاب از این سبب تاراج شبنم می کند
فرخی آسودگی در حرص بی اندازه نیست
می شود آسوده هر کس آز را کم می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
کانون حقیقت دهن بسته ما بود
قانون درستی، دل بشکسته ما بود
صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد
چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست
آزاد ز بس خاطر وارسته ما بود
هر پست سزاوار سردار نگردید
این منزلت و مرتبه شایسته ما بود
اسرار جهان روشن از آنست بر ما
چون مظهر آئینه، دل خسته ما بود
انگشت قضا نامه گیتی چون ورق زد
سر دفتر آن مسلک برجسته ما بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
طوطی که چو من شهره به شیرین سخنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت
دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
آن گل که جگر گوشه ی نازک بدنی بود
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر
پس قسمت فرهاد چرا کوه کنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند
جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
گر از غم این زندگی تلخ نمردیم
انصاف توان داد که از بی کفنی بود
هم خیر بشر خواهد و هم صلح عمومی
از روز ازل مسلک طوفان علنی بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
می شدم آلت هر بی سر و پا چون تسبیح
دستگیر من اگر رشته ی زنار نبود
یا به من سنگ نزد هیچ کس از سنگ دلی
یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود
همه در پرده ز اسرار سخن ها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
هر جنایت که بشر می کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود
شحنه و شیخ و شه و شاهد و شیدا همه مست
در همه دیر مغان آدم هشیار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سر دار نبود
در نمایشگه این صحنه ی پر بیم و امید
هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
سیم و زر تا هست در عالم بشر آسوده نیست
تا شویم آسوده محو سیم و زر باید نمود
خاک عالم گل شد از اشکم چه خاکی سر کنم
زین سپس فکری برای چشم تر باید نمود
در قدمگاه محبت پا منه بردار دست
یا اگر پا می گذاری ترک سر باید نمود
گر شب غم بهر ما آه سحر کاری نکرد
روز شادی شکوه از آه سحر باید نمود
تا شوند آشفته تر جمعی پریشان روزگار
زلف مشگین ترا آشفته تر باید نمود
در بیابان جنون، مجنون مرا تنها گذاشت
اندرین ره باز فکر همسفر باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
حلقه زلفی که غیر تاب ندارد
تا چه کند با دلی که تاب ندارد
کشمکش چین و اضطراب بشر چیست
گیتی اگر حال انقلاب ندارد
مجلس ما را هر آنکه دید به دل گفت
ملت جم، حسن انتخاب ندارد
خانه خدایا به فکر خانه خود نیست
یا خبر از خانه خراب ندارد
خواجه پی جمع مال و توده بدبخت
هیچ بجز فکر نان و آب ندارد
زور به پشت حساب مشت زد و گفت
حرف حسابی دگر جواب ندارد
فرخی از زندگی خوش است به نانی
گر نرسد آن هم، اضطراب ندارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
مائیم که چون کوه همانیم که بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ترسم ای مرگ نیائی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تأثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده ام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده ام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیده ام
بود آنهم دامن پر خون صحرای جنون
در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده ام
دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ
در میان این دو، وجه اشتراکی دیده ام
پیش تیر دلنوازت جان بشادی می برد
هر کجا چون خود شهید سینه چاکی دیده ام
در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود
گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده ام
خضر هم با چشم دل از چشمه حیوان ندید
تر دماغیها که من از آب تاکی دیده ام
نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم
کرده ام گل در غمت هر جا که خاکی دیده ام