عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۱ - جواب
جوابش داد استاد سخنور
که بشنو شرح این چرخ مدور
حدیث«کل یوم» گر بخوانی
تمام اسرار این را بازدانی
از آن دارد فلک، دور پیاپی
که در هر دور، لاشی را کند شیء
درین معنی کند شانش ضرورت
به هریک دور چندین نقش و صورت
ازو آمد پدید این نقش و اشکال
و زو پیداست، ماه و هفته (و) سال
زمین گر چه بود یک جا معین
ولی بشنو بیانش روشن از من
زمین و آسمان از هم جدا نیست
جداشان مشمر از هم، کین روا نیست
زمین و آسمان یک شخص پیر است
که آن را نام، انسان کبیر است
بود این دورها نشو و نمایش
تعینهاست یکسر بچه هایش
زمین آمد دل این شخص عالم
بود این شخص را هم نام آدم
اگر خواهی که یابی این معما
ببین در نطفه تا گردد هویدا
شود از نطفه اول نقطه دل
و زو گردد جوارح جمله حاصل
دل عالم چو آمد گوهر خاک
و زو گردید ظاهر دور افلاک
شد از این خاک ظاهر چرخ و انجم
و زو پیدا شد این انواع مردم
پس این عالم درختی بیش مشمر
که تخمش شد زمین و آدمی بر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۲ - سؤال
دگر گفتش بگو کز ذات قادر
چه اول گشت ای استاد، ظاهر
چو ذاتش اولین را رهنمون شد
دگر ز اول چه ظاهر گشت و چون شد
دگر بر گوی تا آدم که باشد
پس از آدم دگر خاتم چه باشد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۳ - جواب
چنین دادش خبر استاد کامل
که گویم شرح این با شاه عادل
ز واجب عقل کل اول هویدا
شد و زو نفس کل گردید پیدا
طبیعت باز شد از نفس، موجود
هیولی از طبیعت گشت مولود
دگر شد جسم کل از جمله ظاهر
که از وی عرش رحمان است باهر
دگر کرسی که آن ذات البروج است
که کمل را بدان منزل عروج است
نباشد برتر از آن هیچ ماوا
بهشت و قصرو حورالعین ست آنجا
دگر چرخ زحل، یعنی که هفتم
که او آمد اساس شخص مردم
دگر چرخ ششم، ماوای برجیس
کزو ظاهر شود تنزیه و تقدیس
دگر پنجم بود بهرام جایش
که قدرت داد و جباری خدایش
دگر چارم چه باشد جای خورشید
کزو شاهی و ملکت یافت جمشید
سیوم را منزل ناهید می دان
کزو عیش و نشاط افزود در جان
دوم جای عطارد کز دبیری
دهد ارباب منصب را وزیری
یکم آمد مقام ماه شبگرد
کزو پیدا شود هم سرخ و هم زرد
دگر آمد پس از این سیر افلاک
همی نار و هوا، پس آب و پس خاک
پس از جرم عناصر شد موالید
و زان پس، نفس انسان گشت بادید
درین مشهد شناسا گشت انسان
یکی شد عارف و معروف و عرفان
درین قسمت زحل دان دور آدم
قمر شد منتهی با نفس خاتم
در آنجا بس نگه کن ذات کمل
شده با نقطه وحدت مقابل
چو آدم را ز خاتم آگهی شد
الف در الف آمد منتهی شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۴ - سؤال
دگر گفتش زمان با آدمی زاد
چه نسبت دارد این را یاد کن یاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۵ - جواب
جوابش داد کین شخص زمانه
همی این کار دارد جاودانه
که می سازد ز ترکیبات ایشان
نبات و جانور از بهر انسان
خدایی کو ز مشتی گل بشر کرد
دو عالم را غدای یکدگر کرد
نبات از خاک موجود است دایم
به خاک و آب، دایم هست قایم
غدای جانور هم شد نباتات
که این رغبت مر او را هست بالذات
غدای آدمی شد جانور هم
غدای خاک نبود غیر آدم
بود کار زمین پیوسته همچین
که از(ا) ین آن شود، وز آن شود این
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۶ - سؤال
دگر گفتش که عالم را و آدم
بگو تا شان، چه نسبت هست با هم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۷ - جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۸ - سؤال
دگر گفتش فنا چبود، بقا چیست
بهشت و دوزخ و (روز) لقا چیست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۹ - جواب
جوابش داد و گفتش ای خداوند
بگویم زآنچه دانم با تو یک چند
فنا ماییم و این هستی(ست)موهوم
که بی واجب وجود ماست معدوم
بقا ذات خدا دان کوست دایم
به ذات خویشتن پیوسته قایم
مدان گر واقفی از پایه او
وجود ما به غیر از سایه او
اگر خورشید را نبود وجودی
نباشد ذره را هرگز وجودی
مدان جز ذات او را هست و واجب
که غالب او بود والله غالب
یکی را گر شماری صد هزاری
وجود آن مدان جز اعتباری
زیک گر صد کنی، ور بیش تمیز
نمی بیند محقق غیر یک چیز
بر دانا، یکی کی در شمارست
که آن باشد یکی گر صد هزار است
هزاران نیست جز یک یک دگر هیچ
که دادستی تو آن را پیچ در پیچ
کسی کش در وجود یک شکی نیست
هزاران در هزارش جز یکی نیست
اگر خواهد دلت کین رمز خوانی
به تمثیلیت گویم تا بدانی
بقا را دان تو آبی پاک روشن
که شد جاری میان صحن گلشن
به قدر قابلیت گشت هر ورد
از آن آب روان یک سرخ و یک زرد
اگر خواهی که بگشایی تو این بند
وجود مامدان جز قابلی چند
ندارد جز فنا در کار ما راه
که باقی اوست، الباقی هو الله
ازین موج و ازین دریا چه گوییم
بقا دریا بود ما موج اوییم
شوی آگه ز کنه این ضرورت
اگر دانی هیولا را و صورت
دگر از جنت و دوزخ سؤالی
نمودی نیست این خالی ز حالی
اگر خلق ذمیمه در نوشتی
برو خوش زی که بی شک در بهشتی
ور از خلق بد خود در عذابی
یقین زان دوزخی بدتر نیابی
بر شیرین و تلخ، از رسته توست
بهشت و دوزخت وابسته توست
دگر گفتا بقا جز معرفت نیست
چه گویم وصف آن کان را صفت (نیست)
هر آن کو عارف سر وجود است
مر او را هر چه بینی در سجود است
چه خوش گفت این سخن آن مرد عارف
که بود از خویش و ذات خویش واقف
مبین جز ذات او در کل ذرات
که در ذرات چیزی نیست جز ذات
شود روشن گرت باشد تمیزی
که غیر از ذات بی چون نیست چیزی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۰ - سؤال
دگر گفتش که ای پیر معانی
چگونه کرد باید زندگانی
چه نوع از پیش باید بردن این کار
چه سان باید شدن این راه دشوار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۱ - جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
ز دانش زندگی جو تا توانی
که بی دانش، ندارد زندگانی
گر از دانا نداری هیچ یاری
ز نادان بر حذر می باش باری
کسی کو نیک خواه خود نباشد
بگو با دیگری چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجوید همدمی با هیچ جاهل
کسی کو صحبت جاهل گزیند
چنان باشد که با مرده نشیند
نشاید همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بیچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسیار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جوانی
که آن نبود ز ملک جاودانی
مده تا می توانی فرصت از دست
که ریزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهی که از سرما بری جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحرای امل دانه چه کاری
که آن دشت است و آن بادگداری
بکن قطع طمع از گنج دنیا
که نرزد گنج دنیا رنج دنیا
طمع برکن ازین منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشید و ضحاک
به عالم دل منه وین نکته دریاب
که عالم، سر به سر نقشی ست بر آب
جهان هر چند پر زینت سرایی ست
برون کش رخت ازینجا کین نه جایی ست
درین عالم که آدم زو نشانیست
درو هر کس که می بینی بقا نیست
بود هر صنف را یک پیشه مطلوب
که می باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالی
به حد خویش، هر یک را کمالی
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو یکسر تواضع زاید و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نیست ای سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلی به از صد ساله طاعت
درون خسته ای را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد دید و وادید
نخواهند از تو غیر از عدل پرسید
چو شیرین دید کان استاد کامل
بگفت این نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که ای دانای آگاه
مرا هم گو که چون باید شدن راه
چو دادی پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهایی کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۸ - پند پنجم
بود پند من این پنجم که دانا
نگیرد سخت بر خود رنج دنیا
ببین دنیا و بر خود نیک برسنج
که دنیا نیست غیر از خانه رنج
دو در دارد جهان و آن کس برد سود
کزین در آید و زان در رود زود
سرای دهر را چون نیست بنیاد
خوش آن عاقل که در وی، رخت ننهاد
جهان دیوی ست کو خوش نیست با کس
نبندد دل کسی هرگز به ناکس
جهان چیزی ندیدم، بلکه جان نیز
نبندد هیچ دانا، دل به ناچیز
غم دنیا مخور تا می توانی
نصیحت گفتمت دیگر تو دانی
امل چون نیست غیر از ذل و پستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
منه بر بود و نابود جهان دل
که خوش گفت این سخن، آن مرد کامل
دو روزه عمر اگر داد است اگر دود
چنانچش بگدرانی، بگدرد زود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۹ - پند ششم
ششم پندت بگویم، گر کنی گوش
گرت زخمی رسد از دهر مخروش
گر آسیبی رسد از چرخ وارون
دل خود را مکن زین غصه پر خون
به ناخوش، خوش برآ، تا می توانی
که خوش نبود به تلخی زندگانی
مصیبت چون رسد، بر کف مزن کف
که بر خود می کنی آن را مضاعف
ز دست محنت دوران بری جان
اگر مشکل کنی بر خویش آسان
ز ویرانی تن تا برنتابی
که هست این خانه را رو در خرابی
ازین دریای محنت رخت برکش
که گاهی خوش بود، گاهیت ناخوش
مشو از ریسمان چرخ در چاه
مرو گفتم به بازیهاش از راه
به نابودش مشو محزون و غمگین
مگردان هم ز بودش کام شیرین
پر از بود و ز نابودش مکن دود
که نه بودش اثر دارد، نه نابود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۲ - پند نهم
بود پند نهم اینت که تدبیر
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۴ - تنبیه
دلا بیدار شو از خواب پندار
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
ز جور کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر، شیوه ی زنده داری را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر تویی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتابه پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پاتابه سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هایی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بس که دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بی درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارایی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هایی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از قناعت خواجه ی گردون مرا تابنده است
پیش چشمم چشمه ی خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه ی چشم غنی از حرص و آز
کیسه اش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سربه سر با ناامیدی ها گذشت
زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد
زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست
جنگ ما همواره با گردن کشان زنده است
با چنین سرمایه ی عزم تزلزل ناپذیر
نامه ی حق گوی طوفان تا ابد پاینده است