عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
سرکن سخن از آن لب و دفع ممات کن
خونها ز رشگ بر دل آب حیات کن
از یک تبسم شکرین مغز پسته را
بنما ز لطف و باز همان در نبات کن
بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر
آنگاه خط برآور و پشت برات کن
از شش جهت به لشگر غم بند آر راه
رخ برفروز و شاه در این عرصه مات کن
بنشین دمی فدای تو گردم به دیدهام
یک ره نظر به من ز ره التفات کن
قصاب مستحق تماشای حسن تو است
بنما جمال خویش و حساب زکات کن
خونها ز رشگ بر دل آب حیات کن
از یک تبسم شکرین مغز پسته را
بنما ز لطف و باز همان در نبات کن
بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر
آنگاه خط برآور و پشت برات کن
از شش جهت به لشگر غم بند آر راه
رخ برفروز و شاه در این عرصه مات کن
بنشین دمی فدای تو گردم به دیدهام
یک ره نظر به من ز ره التفات کن
قصاب مستحق تماشای حسن تو است
بنما جمال خویش و حساب زکات کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ای که خاک آستانت سجدهگاه عاشقان
خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان
سر به تاج قیصر و خاقان نمیآرد فرو
در سریر خاکساری شبکلاه عاشقان
گم شود خورشید از کثرت به زیر دست و پا
چون برون آیند در محشر سپاه عاشقان
کشتگان ناز او را شاهدی در کار نیست
چهره زرد است در محشر گواه عاشقان
تا به کی خواهی شکستن خاطر قصاب را
جان من پرهیز کن از تیر آه عاشقان
خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان
سر به تاج قیصر و خاقان نمیآرد فرو
در سریر خاکساری شبکلاه عاشقان
گم شود خورشید از کثرت به زیر دست و پا
چون برون آیند در محشر سپاه عاشقان
کشتگان ناز او را شاهدی در کار نیست
چهره زرد است در محشر گواه عاشقان
تا به کی خواهی شکستن خاطر قصاب را
جان من پرهیز کن از تیر آه عاشقان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
سراپایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من
چه رنگارنگ گلهایی توان هر روز چید از من
برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر
تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من
قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش
به جای اشک خون بارید چشمم تا بُرید از من
ندارد مهر، گویا کین بود در مذهب خوبان
وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من
ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد
به صد جان کی غمش را میتواند کس خرید از من
به قربان تو گردم ز آرزو از من چه میپرسی
چه میآید به درگاه تو دیگر جز امید از من
به من بسیار میماند نمیدانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پر وحشت
نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من
به گفتار نظیری خویش را قصاب میخواهم
که در روز جزا مظلومتر نبود شهید از من
چه رنگارنگ گلهایی توان هر روز چید از من
برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر
تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من
قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش
به جای اشک خون بارید چشمم تا بُرید از من
ندارد مهر، گویا کین بود در مذهب خوبان
وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من
ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد
به صد جان کی غمش را میتواند کس خرید از من
به قربان تو گردم ز آرزو از من چه میپرسی
چه میآید به درگاه تو دیگر جز امید از من
به من بسیار میماند نمیدانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پر وحشت
نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من
به گفتار نظیری خویش را قصاب میخواهم
که در روز جزا مظلومتر نبود شهید از من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
حسن تو از نور است و جان، نیمی از این نیمی از آن
وز شیر و شکّر آن دهان، نیمی از این نیمی از آن
آب نبات و انگبین بسیار جمع آمد که شد
لعل تو ای شیرین زبان نیمی از این نیمی از آن
رو داد چندین گفتگو با مشگ و عنبر تا از آن
خال رخت آمد عیان نیمی از این نیمی از آن
گویا قد سرو تو را با جان و دل در این چمن
پیوند کرده باغبان نیمی از این نیمی از آن
در گلشن خوبی شده از لاله و گل عارضت
ای دل نواز عاشقان نیمی از این نیمی از آن
آشوب این نه آسمان یا شورش کون و مکان
شد پیچ و تاب آن میان نیمی از این نیمی از آن
در چشم مستت هر یکی دارند نیمی از دلم
آسان گرفتن کی توان نیمی از این نیمی از آن
زد از جمال لالهگون وز چشم مست پرفسون
قصاب را آتش به جان نیمی از این نیمی از آن
وز شیر و شکّر آن دهان، نیمی از این نیمی از آن
آب نبات و انگبین بسیار جمع آمد که شد
لعل تو ای شیرین زبان نیمی از این نیمی از آن
رو داد چندین گفتگو با مشگ و عنبر تا از آن
خال رخت آمد عیان نیمی از این نیمی از آن
گویا قد سرو تو را با جان و دل در این چمن
پیوند کرده باغبان نیمی از این نیمی از آن
در گلشن خوبی شده از لاله و گل عارضت
ای دل نواز عاشقان نیمی از این نیمی از آن
آشوب این نه آسمان یا شورش کون و مکان
شد پیچ و تاب آن میان نیمی از این نیمی از آن
در چشم مستت هر یکی دارند نیمی از دلم
آسان گرفتن کی توان نیمی از این نیمی از آن
زد از جمال لالهگون وز چشم مست پرفسون
قصاب را آتش به جان نیمی از این نیمی از آن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
من نمیگویم که منع نرگس غماز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بستهام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشانخاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دلها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دلباز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفهدامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
میرسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بستهام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشانخاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دلها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دلباز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفهدامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
میرسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
مرا که نیست دمی روح در بدن بی تو
حرام باد دگر زندگی به من بی تو
به جستجوی تو بعد از وفات خواهم گشت
به گرد خویش چو فانوس در کفن بی تو
کجاست جلوه قدت که سرو در چشمم
بود چو دود که برخیزد از چمن بی تو
ز دست کوته و بیحاصلی چه سازم پس
سزد اگر زنم آتش به خویشتن بی تو
چه شعله سوز دیارم ز غربت افزون است
چو شمع چند توان سوخت در وطن بی تو
ز پای تا به سرم هم چو شمع زآتش عشق
بسوخت ریشه جان و گداخت تن بی تو
دلم تو داری و من دارم از ازل غم تو
ز دست عشق مرا قفل بر دهن بی تو
مباد گفته قصاب بعد از این رنگین
اگر رود به زبانش دمی سخن بی تو
حرام باد دگر زندگی به من بی تو
به جستجوی تو بعد از وفات خواهم گشت
به گرد خویش چو فانوس در کفن بی تو
کجاست جلوه قدت که سرو در چشمم
بود چو دود که برخیزد از چمن بی تو
ز دست کوته و بیحاصلی چه سازم پس
سزد اگر زنم آتش به خویشتن بی تو
چه شعله سوز دیارم ز غربت افزون است
چو شمع چند توان سوخت در وطن بی تو
ز پای تا به سرم هم چو شمع زآتش عشق
بسوخت ریشه جان و گداخت تن بی تو
دلم تو داری و من دارم از ازل غم تو
ز دست عشق مرا قفل بر دهن بی تو
مباد گفته قصاب بعد از این رنگین
اگر رود به زبانش دمی سخن بی تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عالمی را کرده سرگردان طواف کوی تو
مینماید کج به مردم قبله ابروی تو
پنجه خورشید برمیتابد از روی غضب
از غرور حسن زور و قوت بازوی تو
در رهت از روی شوق ای قبله جان کردهام
پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو
رو به هر جایی کسی دارد برای حاجتی
هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو
در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم
ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو
وادی عشق است و در گردن من دیوانه را
کار صد زنجیر برمیآید از یک موی تو
پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق
میستاند باج از شیر ژیان آهوی تو
دست کوتاه است از دامان آتش خار را
چون کشد قصاب این آتشعنان خوی تو
مینماید کج به مردم قبله ابروی تو
پنجه خورشید برمیتابد از روی غضب
از غرور حسن زور و قوت بازوی تو
در رهت از روی شوق ای قبله جان کردهام
پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو
رو به هر جایی کسی دارد برای حاجتی
هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو
در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم
ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو
وادی عشق است و در گردن من دیوانه را
کار صد زنجیر برمیآید از یک موی تو
پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق
میستاند باج از شیر ژیان آهوی تو
دست کوتاه است از دامان آتش خار را
چون کشد قصاب این آتشعنان خوی تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بیا ای بلبل از من گفتگوهای حزین بشنو
حدیث دردناک از خاطر اندوهگین بشنو
نگاهی کن به سوز گریهام شبهای تنهایی
چو شمع از من حکایت با زبان آتشین بشنو
به یک نظّاره چشمش میکند تسخیر عالم را
رموز دلبری زان نرگس سحرآفرین بشنو
علاج از مرگ گردد عشق را، تدبیر نتوانی
همین رمز از زبان عیسی گردوننشین بشنو
زند چون مرغ روحم پر ز شوقت در طپیدنها
ز بال وی صدای شهپر روحالامین بشنو
در این بتخانه پیکان غمت جا در دلم دارد
از این ناقوس افغان با زبان آهنین بشنو
خطر دریانشین را بیشتر از موج میباشد
ز طوفانهای بیزنهار آن چین جبین بشنو
بکش تیغ از میان ای من فدای دست و بازویت
به صد شوق از لب زخمم صدای آفرین بشنو
منم قصاب کلب آستان حیدر صفدر
اگر خواهی بدانی نامم از سجع نگین بشنو
حدیث دردناک از خاطر اندوهگین بشنو
نگاهی کن به سوز گریهام شبهای تنهایی
چو شمع از من حکایت با زبان آتشین بشنو
به یک نظّاره چشمش میکند تسخیر عالم را
رموز دلبری زان نرگس سحرآفرین بشنو
علاج از مرگ گردد عشق را، تدبیر نتوانی
همین رمز از زبان عیسی گردوننشین بشنو
زند چون مرغ روحم پر ز شوقت در طپیدنها
ز بال وی صدای شهپر روحالامین بشنو
در این بتخانه پیکان غمت جا در دلم دارد
از این ناقوس افغان با زبان آهنین بشنو
خطر دریانشین را بیشتر از موج میباشد
ز طوفانهای بیزنهار آن چین جبین بشنو
بکش تیغ از میان ای من فدای دست و بازویت
به صد شوق از لب زخمم صدای آفرین بشنو
منم قصاب کلب آستان حیدر صفدر
اگر خواهی بدانی نامم از سجع نگین بشنو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
حدیث شام هجر از بلبل طرف چمن بشنو
رموز غنچه را گلچین چه میداند ز من بشنو
نظربازی تو را دور از عزیز خویش میسازد
بپوشان دیده را از مصر و بوی پیرهن بشنو
به باغ از عندلیبان نکته پردازی چه میپرسی
بیا از من زمانی وصف آن گلپیرهن بشنو
دلی در آتش و از گریه در آب نمک دارم
اگر آهی کشم بوی کبابم از دهن بشنو
چو مار از بیم قهرت شعله در زنهار میآید
اگر باور نمیداری ز شمع انجمن بشنو
پس از مردن گذارت اوفتد گر بر سر خاکم
نوای هایهای الفراقم از کفن بشنو
بیا ای دلربا قصاب را گردان فدای خود
تأمل چیست قربان سرت گردم سخن بشنو
رموز غنچه را گلچین چه میداند ز من بشنو
نظربازی تو را دور از عزیز خویش میسازد
بپوشان دیده را از مصر و بوی پیرهن بشنو
به باغ از عندلیبان نکته پردازی چه میپرسی
بیا از من زمانی وصف آن گلپیرهن بشنو
دلی در آتش و از گریه در آب نمک دارم
اگر آهی کشم بوی کبابم از دهن بشنو
چو مار از بیم قهرت شعله در زنهار میآید
اگر باور نمیداری ز شمع انجمن بشنو
پس از مردن گذارت اوفتد گر بر سر خاکم
نوای هایهای الفراقم از کفن بشنو
بیا ای دلربا قصاب را گردان فدای خود
تأمل چیست قربان سرت گردم سخن بشنو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
میرسی از راه و بهر ما صفا آوردهای
از دیار حسن سوقات وفا آوردهای
بر متاع حسن اگر نازی کنی میزیبدت
تاجر حسنی تو و جنس حیا آوردهای
آنچه میبینیم و از حسن تو هم یوسف نداشت
این همه لطف و ملاحت از کجا آوردهای
این خط سبز است بر دور لب چون شکرت
یا برات تازه بهر قتل ما آوردهای
میتوانی کشت از نظّارهای قصاب را
گر شکرخندی برای خونبها آوردهای
از دیار حسن سوقات وفا آوردهای
بر متاع حسن اگر نازی کنی میزیبدت
تاجر حسنی تو و جنس حیا آوردهای
آنچه میبینیم و از حسن تو هم یوسف نداشت
این همه لطف و ملاحت از کجا آوردهای
این خط سبز است بر دور لب چون شکرت
یا برات تازه بهر قتل ما آوردهای
میتوانی کشت از نظّارهای قصاب را
گر شکرخندی برای خونبها آوردهای
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
منم در عاشقی همطالع پروانه افتاده
ز رخسار تو صد جا آتشم در خانه افتاده
به هرجا میروم شوق غمت سنگ جفا بر کف
چو طفل شوخ دنبال من دیوانه افتاده
در این کنج جدایی هرگزم ناید کسی بر سر
گذار سیل اشگم گه بر این ویرانه افتاده
عجب نبود شود گر توتیا از گردش دوران
دلم در زیر این نه آسیا چون دانه افتاده
نسیم امروز دیگر خاطر آشفتهای دارد
مگر زلف دلآرایش به دست شانه افتاده
ز من احوال خال و گردش چشمش چه میپرسی
سیه مستی است بیخود بر در میخانه افتاده
نمیدانم چه می در جام دارد چشم او قصاب
که آتش بر دلم زین گردش پیمانه افتاده
ز رخسار تو صد جا آتشم در خانه افتاده
به هرجا میروم شوق غمت سنگ جفا بر کف
چو طفل شوخ دنبال من دیوانه افتاده
در این کنج جدایی هرگزم ناید کسی بر سر
گذار سیل اشگم گه بر این ویرانه افتاده
عجب نبود شود گر توتیا از گردش دوران
دلم در زیر این نه آسیا چون دانه افتاده
نسیم امروز دیگر خاطر آشفتهای دارد
مگر زلف دلآرایش به دست شانه افتاده
ز من احوال خال و گردش چشمش چه میپرسی
سیه مستی است بیخود بر در میخانه افتاده
نمیدانم چه می در جام دارد چشم او قصاب
که آتش بر دلم زین گردش پیمانه افتاده
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای نگه با نظرت هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم مسجد و هم بتخانه
نرگست با همه در آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بیگانه
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بودم هم دانه
گاه با وصل به سر میبرد و گه با هجر
گاه آباد بود دل ز تو گه ویرانه
تو گهی شمعی و گه گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت قصاب تو دیوانه شدی یا عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم مسجد و هم بتخانه
نرگست با همه در آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بیگانه
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بودم هم دانه
گاه با وصل به سر میبرد و گه با هجر
گاه آباد بود دل ز تو گه ویرانه
تو گهی شمعی و گه گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت قصاب تو دیوانه شدی یا عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
کی جز لبش به جای دگر میبرم پناه
مور خطم به تنگ شکر میبرم پناه
امشب به رنگ شمع به یاد جمال دوست
میسوزم و به آه سحر میبرم پناه
صد بار اگر به جور برانی ز نزد خویش
بر درگه تو بار دگر میبرم پناه
ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد
بر کیمیای اهل نظر میبرم پناه
شاید که کسب نور نماید ز عارضش
بر آفتاب همچو قمر میبرم پناه
سر میکشم ز جور حوادث به زیر بال
چون مرغ تیر خورده به پر میبرم پناه
چون موجه سرشگ برون رفتم از نظر
از بحر درگذشته به بر میبرم پناه
کارم نشد ز درگه اهل مجاز راست
قصاب من به جای دگر میبرم پناه
مور خطم به تنگ شکر میبرم پناه
امشب به رنگ شمع به یاد جمال دوست
میسوزم و به آه سحر میبرم پناه
صد بار اگر به جور برانی ز نزد خویش
بر درگه تو بار دگر میبرم پناه
ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد
بر کیمیای اهل نظر میبرم پناه
شاید که کسب نور نماید ز عارضش
بر آفتاب همچو قمر میبرم پناه
سر میکشم ز جور حوادث به زیر بال
چون مرغ تیر خورده به پر میبرم پناه
چون موجه سرشگ برون رفتم از نظر
از بحر درگذشته به بر میبرم پناه
کارم نشد ز درگه اهل مجاز راست
قصاب من به جای دگر میبرم پناه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمهای
چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بستهای
هیچکس از سحر چشمت سر نمیآرد برون
از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بستهای
منزل جمعیت آسایش دلها است این
چیست این تهمت که بر زلف پریشان بستهای
در لبت موج تبسم بخیه دلهای ما است
خون چندین زخم از گرد نمکدان بستهای
صید دام افتاده را صیاد بندد بال و پر
حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بستهای
کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف
از چهام این رشته بر انگشت نسیان بستهای
گوسفند تو است قصاب از نظر نندازیش
تربیت کن بهترش چون خویش قربان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمهای
چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بستهای
هیچکس از سحر چشمت سر نمیآرد برون
از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بستهای
منزل جمعیت آسایش دلها است این
چیست این تهمت که بر زلف پریشان بستهای
در لبت موج تبسم بخیه دلهای ما است
خون چندین زخم از گرد نمکدان بستهای
صید دام افتاده را صیاد بندد بال و پر
حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بستهای
کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف
از چهام این رشته بر انگشت نسیان بستهای
گوسفند تو است قصاب از نظر نندازیش
تربیت کن بهترش چون خویش قربان بستهای
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای شبچراغ دلها صهبا است در پیاله
یا عکس روی ماهت پیدا است در پیاله
کیفیتی ز چشمت شد در شراب داخل
یا آنکه دختر رز تنها است در پیاله
افتاده چون نگاهت در جام باده کافی است
دیگر شراب کردن بیجا است در پیاله
ساغر ز عکس رویت جام جهاننما شد
رمزی که بود پنهان پیدا است در پیاله
حضار مجلست را تعظیم تو است واجب
از سجده صراحی رسوا است در پیاله
گفتی که چیست در جام جز جان و دل چه دارم
ساقی فدای جانت اینها است در پیاله
گل گل شکفت حسنت از تاب گرمی می
در گلستانم امشب گلها است در پیاله
تا عکس شمع رویش افتاده است در جام
پروانگیش قصاب از ماست در پیاله
یا عکس روی ماهت پیدا است در پیاله
کیفیتی ز چشمت شد در شراب داخل
یا آنکه دختر رز تنها است در پیاله
افتاده چون نگاهت در جام باده کافی است
دیگر شراب کردن بیجا است در پیاله
ساغر ز عکس رویت جام جهاننما شد
رمزی که بود پنهان پیدا است در پیاله
حضار مجلست را تعظیم تو است واجب
از سجده صراحی رسوا است در پیاله
گفتی که چیست در جام جز جان و دل چه دارم
ساقی فدای جانت اینها است در پیاله
گل گل شکفت حسنت از تاب گرمی می
در گلستانم امشب گلها است در پیاله
تا عکس شمع رویش افتاده است در جام
پروانگیش قصاب از ماست در پیاله
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
به قدر دوستی بر حال مشتاقان نظر داری
از آن جمع است ما را دل که از دلها خبر داری
در این گلشن ز رنگ لاله و گل گشت معلومم
که در هر گوشه چندین چون من خونین جگر داری
پریشان زلف و کاکل داری اما کافرم کافر
به عالم گر سیه روزی ز من سرگشتهتر داری
چو دام از هر طرف داریم چشمی در زمین حیران
به راه انتظارت تا که را از خاک برداری
نگردد راست کارت از کجی بی قوّت طالع
به بازو چون کمان حلقه گر چندین هنر داری
فلک قصاب هر دم دوستی با دیگری دارد
چه چشم مردمی زین بیوفای فتنهگر داری
از آن جمع است ما را دل که از دلها خبر داری
در این گلشن ز رنگ لاله و گل گشت معلومم
که در هر گوشه چندین چون من خونین جگر داری
پریشان زلف و کاکل داری اما کافرم کافر
به عالم گر سیه روزی ز من سرگشتهتر داری
چو دام از هر طرف داریم چشمی در زمین حیران
به راه انتظارت تا که را از خاک برداری
نگردد راست کارت از کجی بی قوّت طالع
به بازو چون کمان حلقه گر چندین هنر داری
فلک قصاب هر دم دوستی با دیگری دارد
چه چشم مردمی زین بیوفای فتنهگر داری
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آنکه رخ بنمود و روشن ساخت جان در تن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن تویی
آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من تویی
شعلههای آه جانسوز از که میپرسی که چیست
آنکه زد بر آتش بیچارگان دامن تویی
ای نسیم کوی یار این سرگرانی تا به کی
میرساند آنکه بر ما بوی پیراهن تویی
جلوه کن در باغ تا گیرند گلها از تو رنگ
چون جمالآرا و زینتبخش این گلشن تویی
میرساند آنکه در عالم برای پرورش
مور اعمی را ز احسان بر سر خرمن تویی
در حریم عاشقان دوست جای غیر نیست
آنکه چون مهر تو در دل میکند مسکن تویی
چشم آمرزش به درگاه تو دارم روز و شب
میتواند آنکه بخشاید گناه من تویی
میتوانی پرتوی قصاب را در دل فکند
آنکه شمع مهر و مه را میکند روشن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن تویی
آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من تویی
شعلههای آه جانسوز از که میپرسی که چیست
آنکه زد بر آتش بیچارگان دامن تویی
ای نسیم کوی یار این سرگرانی تا به کی
میرساند آنکه بر ما بوی پیراهن تویی
جلوه کن در باغ تا گیرند گلها از تو رنگ
چون جمالآرا و زینتبخش این گلشن تویی
میرساند آنکه در عالم برای پرورش
مور اعمی را ز احسان بر سر خرمن تویی
در حریم عاشقان دوست جای غیر نیست
آنکه چون مهر تو در دل میکند مسکن تویی
چشم آمرزش به درگاه تو دارم روز و شب
میتواند آنکه بخشاید گناه من تویی
میتوانی پرتوی قصاب را در دل فکند
آنکه شمع مهر و مه را میکند روشن تویی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
یاد ما هرگز نکردی یار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتشخو مرا
دیده گریان است و دل خونبار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بیخار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتشخو مرا
دیده گریان است و دل خونبار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بیخار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی
تو شکار افکن و من صید تو بیمهری چیست
گر نداری سرِ صیادی نخجیر بگوی
هرچه گفتم به تو از روی وفا نشنیدی
گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی
اینهمه دوستی و مهر به اغیار چرا
گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی
روز و شب از من محنتزده رو گردانی
که برآورده تو را باز به تسخیر بگوی
باز اگر دست بیابی به وصالش قصاب
این سخنها که تو را هست به تفسیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی
تو شکار افکن و من صید تو بیمهری چیست
گر نداری سرِ صیادی نخجیر بگوی
هرچه گفتم به تو از روی وفا نشنیدی
گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی
اینهمه دوستی و مهر به اغیار چرا
گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی
روز و شب از من محنتزده رو گردانی
که برآورده تو را باز به تسخیر بگوی
باز اگر دست بیابی به وصالش قصاب
این سخنها که تو را هست به تفسیر بگوی