عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
ای شادی آن روزی، کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی، چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش، آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته، کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی
زین منزل شش گوشه، بی‌مرکب و بی‌توشه
بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی
روشن کن جان من، تا گوید جان با تن
کامروز مرا بنگر، ای خواجهٔ فردایی
تو آبی و من جویم، جز وصل تو کی جویم؟
رونق نبود جو را، چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی، یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی، از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم، بر راه خودش دیدم
افتاده درین سودا، چون مردم صفرایی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
من نیت آن کردم تا باشم سودایی
نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی؟
مجنونی من گشته، سرمایهٔ صد عاقل
وین تلخی من گشته، دریای شکرخایی
زیر شجر طوبی، دیدم صنمی، خوبی
بس فتنه و آشوبی، افکنده ز زیبایی
از من دو جهان شیدا، وز من همه سر پیدا
فارغ ز شب و فردا، چون باشم فردایی؟
می‌گفت که رایم من؟ وقتی که برآیم من
جان که فزایم من؟ گفتم دلم افزایی
دریای معانی بین، بی‌قیمت و بی‌کابین
تبریز ز شمس الدین، بی‌صورت دریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانکه تو می‌کوشی، جز چشم نمی‌پوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟
جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بی‌جان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی
در آب نماید او، لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
جانا نظری فرما، چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی، چون عین دل مایی؟
جان‌ها همه پا کوبد، آن لحظه که دلکوبی
دل نیز شکر خاید، آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند، چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد، چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است، پس گشت وفا کاسد
ای دل به جفای او جان باز، چه می‌پایی؟
امروز چنان مستم، کز خویش برون جستم
اییار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
چیزی که تو را باید، افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید؟ چون در تک دریایی؟
مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
بی‌تو چه بود دیده، ای گوهر بینایی؟
ای روح بزن دستی، در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی، در وحدتیکتایی
ای روح چه می‌ترسی، روحی، نه تن و نفسی؟
تن معدن ترس آمد، تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی، شمع طرب افروزی
او را برسان روزی، جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایهٔ بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد، چون شرق برآرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
عاشق شو و عاشق شو، بگذار زحیری
سلطان بچه‌یی آخر، تا چند اسیری؟
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او
جز وزر نیامد، همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نه‌یی، روح طلب کن
تا عاشق نقشی، ز کجا روح پذیری؟
در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز، که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست، چه بی‌مثل و نظیری
این عالم مرگ است و درین عالم فانی
گر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟
در نقش بنی آدم، تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم ازین فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر، ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی، چه بگاهی و چه دیری
اندازهٔ معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازهٔ شمع است
آخر نه که پروانهٔ این شمع منیری؟
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی، یا عین بصیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
ای ماه اگر باز برین شکل بتابی
ما را و جهان را تو درین خانه نیابی
چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت
چه نادره گر آب شود مردم آبی
از عقل دو صدپر، دو سه پر بیش نمانده‌ست
وان نیز بدان ماند که در زیر نقابی
ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند
باری، تو نگویی ز که مست و خرابی؟
تا باده نجوشید دران خنب ز اول
در جوش نیارد همه را او به شرابی
تا اول با خود نخروشید ربابی
در ناله نیارد همه را او به ربابی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی
در خرمن ما آی، اگر طالب کشتی
سوی دل ما آی، اگر مرد کبابی
ور زانکه نیایی بکشیمت به سوی خویش
کز حلقهٔ مایی، نه غریبی، نه غرابی
مکتب نرود کودک، لیکن ببرندش
پنداشته‌یی خواجه که بیرون حسابی
بستان قدح عشرت، وز بند برون جه
تا باخبری، بند سوالی و جوابی
آخر بشنو هر نفسی نعرهٔ مستان
کی گیج خرف گشته، ببین در چه عذابی
دست تو بگیرم دو سه روزی، تو همی‌جوش
تا بار دگر روی ز اقبال نتابی
آن جا که شدی مست، همان جای بخسبی
وان سوی که ساقیست، همان سوی شتابی
تا چند در آتش روی ای دل، نه حدیدی
وی دیدهٔ گرینده، بس است این، نه سحابی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت
انگشتک می‌زن که تو بر راه صوابی
بگشای دهان، زانچه نگفتم تو بیان کن
بگشا در دل‌ها، که تو سلطان خطابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روان‌ها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
ای جان گذرکرده ازین گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا، کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانهٔ بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفت‌‌های مقدس
وز دلق دو صدپارهٔ آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار، برون رفته ز خاری
بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده، اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
اییار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بی‌کار زعالم
آن کز تو بنوشیدیکی شربت کاری
در باغ صفا، زیر درختی، به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته، مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو؟ علی الله، چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
در خانهٔ خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و کمر خاصهٔ کانی
دوش آمده بوده‌‌‌ست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
از عربده مستانه بدان شیوه که دانی
گویی که گزیده‌‌‌ست زمستی، رخ من بر
کز شاه رخ من بر،گازیست نهانی
امروز درین خانه همی‌بوی نگار است
زین بوی به هر گوشه نگاریست عیانی
خون در تن من بادهٔ صرف است ازین بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعرهٔ مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
هم آتش و هم باده و خرگاه، چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
در آینهٔ شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت کل شهره و هم بحر معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
امروز درین شهر نفیر است و فغانی
از جادویی چشم یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی‌ست
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بی‌زخم نیابی تو درین شهر یکی دل
از تیر نظرهای چنین سخته کمانی
ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است
ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی
چه جای مکان است و چه سودای زمان است؟
ای هر دو شده از دم تو نادره لانی
شهری‌ست که او تخت‌گه عشق خدایی‌ست
بغداد نهان است، و زو دل همدانی
امروز درین مصر ازین یوسف خوبی
بی‌زجر و سیاست شده هر گرگ شبانی
صد پیر دو صد ساله ازین یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
او حاکم دل‌ها و روان‌هاست درین شهر
مانندهٔ تقدیر خدا، حکم روانی
صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش
کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
صد چون من و تو محو چنان بی‌ من و مایی
چون ظلمت شب، محو رخ ماه جهانی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایهٔ خورشید رخش نیست امانی
از حیلهٔ او یک دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم که بگویم که فلانی
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم
زین باده شکافیده شود شیشهٔ جانی
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق
پازهر چو داری، نکند زهر زیانی
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی
دکان محیط است و جز این نیست دکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
ای شاه تو ترکی، عجمی وار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبرده‌‌‌ست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نه‌یی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
بخوردم از کف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان
کزو اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
زعشق و هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم، گه خام گردد
به مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مهیکی شکلی نموده‌ست
که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی
که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی
خرد پیش مهش، کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف می‌بین
که ماهی می‌درخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی
ازان مه بر تو تابد ماهتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بی‌کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می‌باش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیب‌ها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشه‌یی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانه‌ها بسیار گشتی
خراباتی‌‌‌ست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و می‌رو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
منم فانی و غرقه در ثبوتی
به دریاهای حی لایموتی
مگر من یوسفم، در قعر چاهی؟
مگر من یونسم، در بطن حوتی؟
وجود ظاهرم تا چند بینی
که اطلس‌هاست، اندر برگ توتی
فقیرم من، ولیکن نی فقیری
که گردد در به در، در عشق لوتی
ز بهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلادان بروتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
کریما تو گلی، یا جمله قندی؟
که چون بینی مرا، چون گل بخندی
عزیزا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را، بیخم بکندی
چه کم گردد زجاهت گر بپرسی
که چونی در فراقم؟ دردمندی؟
من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که خلاص مستمندی
درین مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل پرخون که چندی
چو حلقه بر درت گر چه مقیمم
چه چاره، چون تو بر بام بلندی؟
بیا ای زلف چوگان، حکم داری
که چون گویم درین میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا می‌سوز، دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
نگارا تو در اندیشه‌ی درازی
بیاوردی که با یاران نسازی
نه عاشق بر سر آتش نشیند؟
مگر که عاشقی باشد مجازی
به من بنگر که بودم پیش ازین عشق
زعالم فارغ، اندر بی‌نیازی
قضا آمد، بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی
گناه این بود، افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی
ز خونم بوی مشک آید، چو ریزد
شهید شرمسارم من ز غازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
که چون معشوق، ای عاشق ننازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
گرین سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ، نوبت پنج داری
چو خیمه‌ی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینه‌ها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟
بدیشان صدقه می‌ده، چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر، آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او، پاینده باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
نه آتش‌‌های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو، جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد زاتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی، عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشه‌ی بامشان چون پاسبانی
سرشته‌ی وصل یزدان کوه طور است
دران کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل برهم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانی‌‌های مردان، سجده آرد
اگر زان بی‌نشان گویم نشانی
ازان نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرف‌ها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی