عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست
ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است
نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا
زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
می‌شود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم
شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست
تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود
یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست
خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم
خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
چرخ مینا رنگ هر زهری که در پیمانه ریخت
عشق او آورد و در کام من دیوانه ریخت
ریخت مرغ روح بی‌اندازه بر بالای هم
خط و خال او به هر جایی که دام و دانه ریخت
بس خرابی کرد چشمش با دل ما می‌توان
از غبار خاطر ما رنگ صد ویرانه ریخت
می‌تواند کرد باز از یک نگاهم جان به تن
چشم جادویی که خونم را به صد افسانه ریخت
فکر عاشق کن که بعد از سوختن سودی نداد
این قدر اشگی که شمع از ماتم پروانه ریخت
خال کنج لب به قصد مرغ دل گیراتر است
دانه را صیاد ما بر دام استادانه ریخت
غمزه بدمست او زخم نمایان زد به دل
خون ما قصاب آخر بر در میخانه ریخت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
کوکبم شد تار و سالم خشگ و ماهم پاک سوخت
آنچه با من بود از بخت سیاهم پاک سوخت
دامن افلاک را یکباره کرد آهم خراب
منزل آرامم از اشگ نگاهم پاک سوخت
در گلستان محبت خورد بر پا تا سرم
برق رخساری که این مشت گیاهم پاک سوخت
خواستم قصاب شرح دوری روز فراق
پیش او گویم زبان عذرخواهم پاک سوخت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از قدت امروز گلشن را صفای دیگر است
سرو موزون تو را نشو و نمای دیگر است
گرچه می‌بخشد حیات جاودانی آب خضر
لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است
نه به کنعان می‌کنم او را برابر نه به مصر
یوسف پر قیمت ما را بهای دیگر است
زود بر گل می‌نشیند لنگر از امداد خلق
کشتی امید ما را ناخدای دیگر است
نه به روز وصل می‌سازم نه با شام فراق
می‌توان دانست دل را مدّعای دیگر است
در دریار غم‌نصیبان نوشدارو باب نیست
زخم مژگان ‌خورده دل‌ها را دوای دیگر است
کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست
مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مهر تو به هر سینه عیان است و عیان نیست
چون عکس در آیینه نهان است و نهان نیست
با خلق جهان چشم سیه‌مست تو گویا است
این طرفه که با جمله زبان است و زبان نیست
فریاد که سررشته آشوب دو عالم
پیوسته در آن موی میان است و میان نیست
درد غم عشق تو رسیده است به صد جان
این جنس بدین نرخ گران است و گران نیست
چون روی تو خورشید مرا در نظر آید
حیرت‌زده‌ام زآنکه نه آن است و نه آن نیست
ابروش کمان است و کمانش نتوان گفت
قربان شوم آن را که کمان است و کمان نیست
تا دیده ز دل خون رود و باز پس آید
آب سر این چشمه روان است و روان نیست
بر هر که زند تیر جفایی به تو بندند
قصاب تو را سینه نشان است و نشان نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
رفته‌رفته رفتم از یادت ببین احوال چیست
دور گشتم تا کنم شادت ببین احوال چیست
داده‌ام تا دل به بیدادت ببین احوال چیست
هیچ‌گه نگذشتم از یادت ببین احوال چیست
شرط دلداری و رسم مهر و حق دوستی
حب دنیا برد از یادت ببین احوال چیست
من گرفتم صیدگاه توست عالم عاقبت
می‌کشد در دام صیادت ببین احوال چیست
هر چه هست از صنع نقاش است چشمی باز کن
تا بدانی چیست ایجادت ببین احوال چیست
تیغ کین بگذار از کف کاین دل بی‌کینه‌ام
زخم‌ها دارد ز بیدادت ببین احوال چیست
عاقبت قصاب ظلم خصم و جور روزگار
از وطن برکند بنیادت ببین احوال چیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
شبم به محنت و روزم به هجر یار گذشت
تمام مدت عمرم بر این قرار گذشت
مگر ندارد ای ساقی انتظار آخر
بیار باده که کارم ز انتظار گذشت
هزار حیف که تا فکر خویش می‌کردم
گلی نچیدم از این گلشن و بهار گذشت
نهال من همه لخت جگر به بار آورد
مگر ز خون دل آبم ز جویبار گذشت
زد آتشم به درون چون چنار در گلزار
نسیم زلف تو هر گاهم از کنار گذشت
کمان ناز به من چپ نشسته بود هنوز
که تیر غمزه‌اش از سینه فکار گذشت
بسوخت شعلهٔ آهم سپهر را دامن
خیال او چو مرا در دل نزار گذشت
پیاله گیر و گلی برفشان و عشرت کن
چه فکر می‌کنی؟ ایام نوبهار گذشت
گذشت یار به صد فتنه از برت قصاب
خموش باش که آشوب روزگار گذشت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن شوخ دل‌آر رخ زیباش لطیف است
بر روی چو گل زلف چلیپاش لطیف است
چشم سیه‌اش نام خدا معدن ناز است
طرز نگه نرگس شهلاش لطیف است
هر لحظه کند جلوه چو طاووس به رنگی
ای دل نگران شو که تماشاش لطیف است
رخسار گل و لب گل و بالا گل و تن گل
چون دسته گل جملهٔ اعضاش لطیف است
در وصف رخ و لعل و خط و قامت رعناش
قصاب چه گویم که سراپاش لطیف است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
روزی که کرد گردون غم‌های یار قسمت
ما را رساند بر دل زان غم هزار قسمت
دادند جا غمت را پنهان درون دل‌ها
داغ تو را نمودند در لاله‌زار قسمت
از عارض و خط تو گلزار رنگ و بو را
بگرفت تا نماید در هر بها‌ر قسمت
روزی که حسنت از رخ برقع گشود دل را
کردند نوری از آن آیینه‌زار قسمت
تا زلف سرکش او آشفته بود کردند
تاری از آن میان بر شب‌های تار قسمت
تا کشتگان نازش ساکت‌ شوند کردند
گردی ز کوی او را بر هر مزار قسمت
از هر کجا گذشتی خاک از دو دیده مردم
چون توتیا نمودند زان رهگذار قسمت
تا هر دلی که باشد بی‌بهره زان نماند
درد تو را نمودند چندین هزار قسمت
تقصیر گلستان چیست کردند روز اول
افغان به عندلیبان گل را به خار قسمت
در دام چین زلفت از بس نمانده جایی
یک لحظه می‌نمایند چندین شکار قسمت
از خوان دهر قصاب جز خون دل نخوردیم
تقصیر ما چه باشد این کرده یار قسمت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر داغ دل ز پرتو حسنت ستاره‌ای است
هر ذره‌ای ز مهر رخت ماه‌پاره‌ای است
تا آب داده تیغ تو گلزار دهر را
هر گل در این چمن جگر پاره‌پاره‌ای است
روشن چو از تو نیست چراغ دلم چرا
هر قطره‌ای که می‌چکد از وی شراره‌ای است
آگاه از گذشتن این بحر نیستی
هر چین موج بر تو ز رفتن اشاره‌ای است
باد مخالفش ز هواهای نفس تو است
این بحر را وگرنه ز هر سو کناره‌ای است
بسیار شوخ‌چشمی و غافل که چون حباب
ویران بنای هستی ما از نظاره‌ای است
این هم غنیمت است که از نقد داغ دوست
در دست مفلسان محبت شماره‌ای است
پیدا است ز آتش حجر اینک که نور تو
پنهان ز غیر در دل هر سنگ‌پاره‌ای است
قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او
از هر طرف ز بهر دل ما قناره‌ای است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
پیش شمشیر تو تسلیم شدن دین من است
در سر کوی تو قربان شدن آیین من است
به فلاطون پی تعظیم فرو نارم سر
خشت بالای خم میکده بالین من است
بیستون را به فلاخن نهم از قدرت عشق
کارفرما اگر اندیشه شیرین من است
عشق را با فلک و ثابت و سیاره چه کار
سینه افلاک من و داغ تو پروین من است
چشم‌ وحشی‌نگهی برد دل ما قصاب
این غزالی است که گیرندهٔ شاهین من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به رخ شکستن طرف کلاه بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست
ز لطف اگر بنمایی ترحمی بر ما
نگاهکی کنی ار گاه‌گاه بابت کیست
ابا ز بردن دل می‌کنی در این نوبت
ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست
بروز خویش چو خط سر زد از رخش قصاب
سفر نمودن شب‌های تار بابت کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یاد تو مونس شب تار دل من است
داغت گل همیشه بهار دل من است
چرخی که نه رواق فلک زیر بال او است
در صیدگاه عشق شکار دل من است
گشتن شهید تیغ تو نقشی است بر مراد
جان باختن به خصم قمار دل من است
هر تار زلف مرغ دلم را شد آشیان
هر حلقه‌ای ز دام حصار دل من است
پیدا است از صفای رخش عکس راز من
رخسار یار آینه‌دار دل من است
چندین هزار آرزو اینجا است در شنا
گویی میان بحر کنار دل من است
چون قد کشید آه مرا خرم است باغ
چون چشمه کرد داغ بهار دل من است
قصاب طی مرحله‌ام تا طپیدن است
خون خوردن مدام مدار دل من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
با تو همین یک سخنم آرزو است
گفتن و قربان شدنم آرزو است
پیش قد شمع تو پروانه‌وار
پر زدن و سوختنم آرزو است
وقت شد از دیده ببارم سرشگ
غوطه به دریا زدنم آرزو است
لاله‌صفت پنجه خونین ز غم
پیش تو بر سر زدنم آرزو است
قدّ و رخ و تن بنما در چمن
سرو و گل و یاسمنم آرزو است
کرد دلم عزم ز خود رفتنی
دور شدن زین وطنم آرزو است
نشئه دیگر می توحید راست
جرعه بدین می زدنم آرزو است
باش تو قصاب که گفته است فیض
حلقه آن در زدنم آرزو است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن کس که بار عشق به آهی کشیده است
باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است
چون صید زخم‌خورده من دل‌شکسته را
چشم تو بر زمین به نگاهی کشیده است
بهر شکست دل مژه‌ها بسته‌اند صف
یا پادشاه غمزه سپاهی کشیده است
از آفتاب عارضت آمد بریر زلف
دل خویش را به طرفه پناهی کشیده است
روی تو را گرفته خط سبز در میان
یا هاله گرد عارض ماهی کشیده است
قصاب دهر سفله تو را بهر پایمال
چون خار جاده بر سر راهی کشیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منم که وصف تو آرایش بیان من است
حلاوت سخنت قوت زبان من است
سراغ منزلم از گلستان چه می‌پرسی
بلند شعله ز هرجا شد آشیان من است
شهید عشق تو جاوید زنده می‌ماند
نسازم ار به فدای تو جان زیان من است
ز آتشی که مرا در دل است بعد وفات
چراغ روی مزار من استخوان من است
کند گر آب مثال من آب آینه را
غبار خاطر من جسم ناتوان من است
به درگه تو برآورده‌ام کف حاجات
که آستان عزیز تو آسمان من است
یکی است نور درون و برون من قصاب
چو شمع آنچه به دل هست در زبان من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر سر تو را چو طره کاکل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطره‌ها که می‌چکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آتشین‌خو دلبری دارم که عالم زار او است
سرو خاکستر نشین با جلوه رفتار او است
شام عاشق مجمر گیسوی عنبربار او است
صبح صادق غنچه نشکفته گلزار او است
نیستم آگه ز سوز لاله در این گلستان
این‌قدر دانم که داغ از شعله دیدار او است
یک عزیز است آنکه بهر بیع نقد جان به کف
هرکجا یوسف‌نژادی هست در بازار او است
تر نمی‌سازد ز بحر زندگانی کام را
هرکه در این برّ چو مجنون تشنه دیدار او است
نسخه حاجت به کف نالان در این دارالشفا
صد فلاطون خفته در هر گوشه‌ای بیمار او است
وصل او باشد حیات و هجر او باشد ممات
گاه جان دادن، زمانی جان گرفتن کار او است
ز آفتاب گرم فردای قیامت فارغ است
هر که چون قصاب زیر سایه دیوار او است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ماییم که جز اشگ ندامت بر ما نیست
کوثر به گوارایی چشم تر ما نیست
محویم به گلزار تو چون بلبل تصویر
شادیم که پرواز نصیب پر ما نیست
ما بهره نداریم ز آرام چو سیماب
این جنس متاعی است که در کشور ما نیست
هر جامه که بر قامت ما دوخته ایام
تا چاک نگردیده چو گل، در بر ما نیست
فتح صف عشاق بود وقت شهادت
هرکس که زجان نگذرد از لشکر ما نیست
در سوختن ارشاد ز پروانه گرفتیم
هرگز اثری ز آتش و خاکستر ما نیست
زین مرتبه بهتر چه که در گلشن ایام
جز لاله داغ تو گلی بر سر ما نیست
هرگز به رخ دل در عیشی نگشادیم
این باب حسابی است که در دفتر ما نیست
گه بیخودِ گفتار و گهی مست نگاهیم
کی باده شوقی است که در ساغر ما نیست
قصاب چو چین جمله اسیریم بر آن زلف
بیرون شو از این سلسه در خاطر ما نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
آنکه همچون جان تنگت دست در آغوش داشت
چون صدف در بحر عشق آن تشنه‌لب خاموش داشت
در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشه‌ای
هرکه را دیدیم از آن مه حلقه‌ای در گوش داشت
با خیالش آنچه می‌گفتیم ما بودیم و دل
برملا شد عاقبت دیوار گویا گوش داشت
در درون سینه گم کردیم دل را عاقبت
نیک چون دیدیم آن را شوخ گلگون‌پوش داشت
از خمار هجر او مردیم ای یاران کجاست
گردش چشمی که ما را متصل مدهوش داشت
رو به هر جانب که تیرش رفت بیرون از کمان
چون نگه کردیم ما قصاب در آغوش داشت