عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از که نالم که فغان از دل ریش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
شربت وصل تو بی زخم فراقی نبود
لذت نوش پس از تلخی نیش است مرا
من که بیگانه ام از خویش و محبت سوزم
چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا
مگرم کعبه امید پس از مرگ دهند
کاین ره دور و درازی است که پیش است مرا
گر دل از زخم جفای تو شود ریش چه غم
هرحمت های غمت مرحم ریش است مرا
گرچه خوبان بمن خسته جفا کم نکنند
شکر ایزد که وفا از همه بیش است مرا
سجده روی نکو اهلی اگر بد کیشی است
بت پرستم چه غم از ملت و کیش است مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
شیشه پر از زهر چند چرخ ستم پیشه را
کیست که سنگی زند بشکنداین شیشه را
رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست
می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را
شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم
در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را
مست سر کوی تو جان برقیبان نداد
کی بستگان میدهد شیر تو سر بیشه را
از تبر کوهکن آتش از آن می جهد
کز شرر آه او سوخت دل تیشه را
اهلی اکر کوته است دست تو از دامنش
بخت ندارد بلند دست تهی کیسه را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
زلعل می پرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
زدرد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمی سازد درون سینه ریشان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم ندارد ز گدایی تن غم پرور ما
گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
در سفالین قدح و ساغر باده یکی است
غایت این است که از زر نبود ساغر ما
آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد
بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
حذر از شعله سوز دل ما باید کرد
زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها
چشم ما تشنه لبان بحر شد از اشگ چه سود
که لبی تر نکند گریه چشم تر ما
ما چنین پای به گل همچو نهال از غم تو
خوشتر از آب روان میگذری از بر ما
اهلی آن مه چو نخواندت سگ خود ناله مکن
ما گداییم تکلف نبود در خور ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کوی تو که من از همه کس واپسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
پس از اجل به که روشن شود نکویی ما
گر استخوان ننماید سفید رویی ما
کنون که سنگ ملامت رسید دانستم
که خالی از سببی بی سبویی ما
اگر شدیم چو مجنون فتیله موی زعشق
چراغ شوق فروزد فتیله مویی ما
تو خو و بوی که ای آهوی ختن داری
که رام ما نشوی با فرشته خویی ما
نشان پاکی دامن همین بود ای شیخ
که گریه دست ندارد ز خرقه شویی ما
ستوده ایم چو اهلی تو را به مهر ای سرو
بود که راست شود این دروغگویی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
کس نبودش خبر از زشتی و زیبایی ما
آتش دل علم افروخت به رسوایی ما
ما ز صد نکته حسن تو یکی می بینیم
بیش ازین نیست در آیینه بینایی ما
یوسفا، با همه حشمت نظری کن که هنوز
سر سودای تو دارد دل سودایی ما
آن چنان زد ره ما لعل تو ای آب حیات
که بشست از دل ما نقش شکیبایی ما
اهلی استاد تو عشق است سخن گو که برد
زنگ از آیینه دل طوطی گویایی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
پیش تو دیده گر نبود غرق خون مرا
خون می چکد زدیده و دل در درون مرا
من خود نشان تیر ملامت نگشته ام
عشقت نشانه ساخت به داغ جنون مرا
رخسار لاله رنگ تو در دیده بایدم
بی تو چه سود چهره بخون لاله گون مرا
این سرخ رویی ام بس اگر می کند فلک
موی سفید در قدمت غرق خون مرا
از گلشنم به گلخن محنت کشید هجر
بخت بد است در همه جا رهنمون مرا
اهلی چو لاله خاک رهم لیک خوشدلم
کز دل نرفت داغ غم او برون مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم
در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس
مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم
دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت
آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
چون به زنجیر محبت بسته یی پای مرا
عفو باید کردنت دیوانگی های مرا
من بسر گر میروم جرمی ندارم زانکه تو
هر دم آتش می فروزی دیگ سودای مرا
از من دیوانه گر نیک و بدی دیدی مرنج
رو مده در خاطر خود زشت و زیبای مرا
این قدر بینایی من بس که جز خاک درت
در نظر چیزی نیاید چشم بینای مرا
ظاهر و پنهان چه پوشم چون تو می بینی عیان
داغ پنهان درون و اشک پیدای مرا
بر من مجنون چه حاجت زخم تیرت ای پری
بهر من تیرست و نشتر خار صحرای مرا
ز آستانت همچو اهلی کی کنم پهلو تهی
هم مگر روزی اجل خالی کند جای مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بود که گریه بشوید خط گناه مرا
سفید روی کند نامه سیاه مرا
اگرچه خرمن عقلم بسوخت در ره عشق
خوشم که برق کرم پاک کرده راه مرا
خیال روی تو بست آنقدر بچشمم نقش
که لوح صورت چین کرد قبله گاه مرا
گهی که خرمن گل خوشه چین عارض تست
چه رنگ باشد ازو چهره چو کاه مرا
حذر نکر رقیب زابر گریه من
مگر به چشم نیاورد دود آه مرا
گناه اهلی از آن شد که دوست عفو کند
مگر شفیع کند اشک عذر خواه مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گر شبی بردارد آن شمع از مه عارض نقاب
با وجود او عدم باشد وجود آفتاب
بیستون از پا در آرد آه سر مستان عشق
روز عشق است این نه روز مستی جام شراب
ایکه از طوفان غیرت غافلی در بحر عشق
در دماغ خود میفکن باد نخوت چون حباب
هر گه آن مه باده نوشد جرعه بخشد غیر را
مست من از آتش غیرت کند دلها کباب
مدعی ماراست ظاهر نقش و باطن پر ززهر
ما چو گنجیم از درون معمور و از بیرون خراب
گر بدوزخ این دل سوزان بود در پهلویم
آتش دوزخ بود از پهلوی من در عذاب
چشم اهلی تا بخوابت دید آسایش نیافت
دیده و دل خسته آسایش نبیند جز بخواب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
یامن ناصبور را سوی خود از وفا طلب
یاتو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب
روزشکار چون خورد بر دل صید تیر تو
گر طلبی خدنگ خود از دل ریش ما طلب
درد تو می کشد مرایا به کرم دوا کنش
یا قدری فزون ازین تا نکنم دوا طلب
آه چه پوشم این سخن وه که بکام غیر شد
آنچه دل من از خدا کرد بصد دعا طلب
خواب و خیال می برد در پی وصل تو مرا
فکر محال می کند مفلس کیمیا طلب
ای دلم آشنای تو همدم غیر من مشو
غیر کی آشنا شود، هم دل آشنا طلب
همنفسان دوست را مستی وصل بس بود
ساقی اگر کرم کنی اهلی بی نوا طلب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پای بوس آن بت سنگین دل یا قوت لب
آرزو دارم شبی تاروز و روزی تا به شب
مردم از شوق لبش تا کی ادب دارم نگاه
میروم گستاخ پیش و میکنم ترک ادب
کس مهل پیش من بیمار ای همدم مباد
نام او ناگه برم بی اختیار از تاب تب
من که عمرم رفت بر باد و بجانان زنده ام
مانده ام در روی او بیخود همی مانم عجب
روزی هر کس به قدر بخت باشد لاجرم
سنگ بیدادم زند نخلی کزو جویم رطب
خلق گویند آب حیوان عمر جاویدان دهد
باری ای آب بقا کشتی تو ما را در طلب
گرچه می گویند خلقی نام این مجنون به یار
خوش بود اهلی شنیدن تازی از لفظ عرب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گر ساقی بدمست به خشم از بر ما رفت
بدمستی و دیوانگی ازما به کجا رفت
دیوانه از اینیم که آن شوخ پری وش
چشمی سوی ما کرد که عقل از سر ما رفت
هر غمزه که زد چشم خوشت صید دلی کرد
یک بار ندیدیم که این تیر خطا رفت
خورشید رخا، گرم چه رانی؟ که چو ذره
سرهای عزیزان همه بر باد هوا رفت
پر گاله دل رفت شب از گریه به رویم
بر روی من از گریه چگویم که چهارفت
سر خاک ره باد صبا باد که کردم
در کوی تو از همرهی باد صبا رفت
تا کوی عدم هیچ کسش دست نگیرد
اهلی که به سیل ستمش پای ز جا رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر کعبه نشین بامن مستش سر ناز است
المنه لله که در میکده بازست
ای خواجه تو از ناز بر افلاک کشی سر
درخاک نشستن صفت اهل نیازست
محبوب دل آنست که چشمش سوی خود نیست
محمود از آن سوخته عشق ایاز ست
سررشته به زنجیر جنون می کشد از عشق
کوتاه کنم قصه که این رشته درازست
اهلی به حقیقت رسی از عشق مجازی
گنجی است حقیقت که کلیدش ز مجاز است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
من و مجنون دو اسیریم که غم شادی ماست
هر که این شیوه ندانست نه از وادی ماست
پاس شمع رخ ساقی به دعا می داریم
کین چراغی است که در ظلمت غم هادی ماست
آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان
سرو آزاد چمن بنده آزادی ماست
گر ندانیم ره و رسم جهان طعنه مزن
زانکه نادانی ما غایت استادی ماست
بخت اگر یار شود یار هم از ما باشد
زانکه بیزاری معشوق ز بیزادی ماست
گرچه ما خانه خرابیم ولی دلشادیم
که غم خانه کنی در پی آبادی ماست
گرچه رندیم و تهی دست چو اهلی شادیم
چرخ را با همه حشمت حسد از شادی ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرگز هوس سایه ام از فر هما نیست
عاشق که بود سایه نشین مرد بلا نیست
کس را نبود این غغم جان سوز که ماراست
وین غم همه زان است که کس را غم ما نیست
دارد دل ما از تو تمنای نگاهی
محروم مگر دان دل ما را که روا نیست
در بادیه کعبه مقصود خطرهاست
کس را سر آن ره بجز این بی سر و پا نیست
زین غم به کجا از پی آرام گریزم
آرام کجا هست و غم عشق کجا نیست
جز من سر هر کس که بود بست به فتراک
آن عربده جوراسر این خسته چرا نیست
ای مرغ چمن چند تو در وصل بنالی
بر نعمت دیدار چرا شکر خدا نیست
اهلی به سوی دار نهد سر نه بمحراب
محراب شهیدان بجز از دار فنا نیست