عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
به رنگ شمع بگدازد ز سوز سینه ام تیرش
چو موج باده گردد آب خون آلوده شمشیرش
نبیند در لحد هم کشتهٔ مژگانش آسایش
که باشد هر کف خاکی به پهلو پنجهٔ شیرش
به راه انتظار ناوکش خون دل حسرت
چکد چون بخیه های زخم از مژگان نخجیرش
چنان سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
که چون آرم به لب از سینه باشد شور زنجیرش
نهدرو سوی خلوتخانهٔ دل از حیا جویا
خیالم چو کشد بر پرده های دیده تصویرش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش
پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش
تا بام قفس قوت پرواز ندارم
شرمنده ام از کوتهی بال و پر خویش
پیوند سرین را به میان تو چو بیند
عاشق بود ار کوه نبندد کمر خویش
یکبار به گرد سر او گشتم و چون شمع
گردم همهٔ عمر به قربان سر خویش
جویا شده ام واله این مصرع سالک
‏«طاووس اسیر است به گلدام پر خویش»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
به گلزاری که در رفتار آید سرو موزونش
برافرازد پی نظاره قامت بید مجنونش
که نظاره از بس نازکی مژگان بهم سودن
کم از دندان فشردن نیست بر لبهای میگونش
زده بر گوشهٔ دامان محشر تکیهٔ راحت
مباش ایمن شهید عشق را خوابیده گر خونش
اگر با جعد مشکین تو سنبل همسری جوید
کند مانند بوی گل نسیم از باغ بیرونش
ز درد دل اگر جویا نمایم نکته ای انشا
شود خون و چکد از هر شکنج نامه مضمونش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
ز مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش
مروت نیست با طبعم گهی از ناز می گوید
چه می کردم اگر انصاف هم یارب نمی بودش
نگاه گرمی امشب آتشی افروخت در دلها
که چشم مهر و مه روشن بود از سرمهٔ دودش
به امید مروت صبر بر بیداد او کردم
ندانستم جفا و جور جویا خواهد افزودش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
گیرم غم تو و دل خونین دهم عوض
تنها نه دل دهم که دل و دین هم عوض
فرهاد اگر ببزم تو گوید ز دلبرش
دشنام تلخ چند بشیرین دهم عوض
گیرم شمیم زلف تو یار از چمن
صد جان هزار دل بریاحین دهم عوض
نگرفت جان اگر عوض بوسه لعل او
منت بجان نهاده دل و دین دهم عوض
بنوازدم ببوی اگر زلف پرخمش
جویا هزار نافه به هر چین دهم عوض
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
هرگز نیامده است و نیاید ز ما غلط
ما و گله ز خوی تو کذب، افترا، غلط
وصف لطافت تو همین بس که می کند
با بوی گل غبار رهت را صبا غلط
بایست جاد دل به تو جان داد و آرمید
کردند بیدلان تو در ابتدا غلط
اجزای کین و جور تو پا تا به سر صحیح
اوراق مهر و لطف تو سر تا بپا غلط
فرسنگها به یک قدم از ره فتاده دور
بنهاده در طریق وفا هر که پا غلط
جویا هر آنچه در حق ما گفته است غیر
واهی، دروغ بیهده، پا در هوا، غلط
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
بود از سوز دلم هر قطره خون در تن چراغ
پیش ازان دم کز شرر در سنگ شد روشن چراغ
آهم از سوزت چراغ دودمان شعله است
می توانم کردن از باد نفس روشن چراغ
برقع افکندیز رخسار و بسی شرمنده است
پیش رویت ماه، چون در وادی ایمن چراغ
مردن آسا نگر کز چشم پوشیدن رود
گرچه دارد خون صد پروانه بر گردن چراغ
می نماید از نگاه عارفان حال درون
نور دل از دیده میتابد چو از روزن چراغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز فیض باده شود پیکر ضعیف شگرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل
شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف
در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!‏
چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد
کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف
سفیدی بدن مهوشان کشمیری
خنگ است به چشمم ز روشنایی برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از میان جویا
وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
کشیده لاله شراب شبانه از رگ سنگ
چو شعله خونش ازان زد زبانه از رگ سنگ
رضا بخوردن خون دادایم این و آن هم نیست
رسانده روزی ما را زمانه از رگ سنگ
چو نبض در طپش آید ز شوق اگر سازند
خدنگ آن مژه ها را نشانه از رگ سنگ
نه لاله است که جوشد چو خون ز سینهٔ کوه
کشیده آتش شوقش زبانه از رگ سنگ
بگو به بینش، جویا! چطور قافیه ایست؟
فسانه از رگ سنگ و بهانه از رگ سنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
چو گل ز فیض صبوحی پر است جام جمال
به یک پیاله می از صاف رنگ مالامال
ز بد مجوی بجز فتنه چون بیابد دست
زبان شورش زنبور نیست غیر از بال
چنین که سوز غمش در سر تماشاییست
تو گویی از لب هر بام سرزده تبخال
چو غنچه کیسهٔ لب بستگان تهی نبود
به فکر زر مخروش و برای مال منال
ز جنبش مژه چشمش به گفتگو آمد
چه نکته ها که ادا کرده با زبان خیال
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
با شیخ خانقاه می ناب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست
هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم
رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود
می در حجاب چادر مهتاب می زنم
دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف
مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم
زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط
من رند می پرستم و بر آب می زنم
جویا ز گریه ای که عطا شد بدیده ام
صد طعنه بر روانی سیلاب می زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم
بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او
همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم
تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم
عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
می خورم خون جگر بی قهقه مینا مدام
بادهٔ لعلی بیاد نوشخندی می زنم
بعد ازین جویا سخن گویم به انداز رفیع
همچو قمری دست بر جای بلندی می زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
به راه عشق در گام نخست از خود سفر کردم
به پا بیخودی این راه را مردانه سر کردم
نمی بینم عنان اختیاری در کفت ای دل
به کوی او مرو دیگر! تو می دانی، خبر کردم
گشودم نسخهٔ درد پریشان حالی خود را
به خون دل زبان مانند برگ غنچه تر کردم
سر و سرکردهٔ روشندلان گردیده ام جویا
به بزم عشق تا چون شمع ترک تاج و سر کردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم
غم عالم ندارم تکیه بر ذات خدا دارم
چه شد گر از جفایش رفت بر باد فنا خاکم
هنوز از بی وفایی های او چشم وفا دارم
چو مویی گشت جسم در هوای زلف مشکینش
به رنگ بوی سنبل تکیه بر دوش صبا دارم
جهان تا گشت از من پادشاه وقت خود گشتم
به سر از تیره بختی سایهٔ بال هما دارم
نه چشم همرهی از جسم دارم نه ز جان جویا
به راه بیخودی پرواز رنگی رهنما دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم