عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۱
دلم تا کی چنین افگار باشد
ز سودای تو آتش بار باشد
چرا از گلستان عارض تو
نصیب دردمندان خار باشد
شبی هم دولت وصلت ببینم
چو چشمم بخت اگر بیدار باشد
از آن باده که چشمت می فروشد
کجا شوریده ای هشیار باشد
اگر چشمت بریزد خون عاشق
بگو با زلف تا در کار باشد
خرابی را بود رو در ترقّی
دلم را با غمت معمار باشد
مرا روی تو می باید وگرنی
گل اندر گلستان بسیار باشد
بود از اشتیاق زلف و چشمت
اگر شوریده ای بیمار باشد
دلا هستی خود در نیستی جوی
که این کالا در آن بازار باشد
سری کاو را نه سودای وصال است
چه غم دارد اگر بر دار باشد
جلال! ار وصل خواهی ترک جان کن
که بی جان نزد جانان بار باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۲
مرا به وصل تو گر زان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
ازین هوس که مرا هست اگر شوم در خاک
هنوز در سر من ذوق این هوس باشد
بدین صفت که مرا دست بخت کوتاه است
کیم به سرو بلند تو دسترس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
هزار بار شود آشنا و دیگر بار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
به دام عشق حزین است ناله های جلال
که زار نالد بلبلی که در قفس باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۳
خطّی که قرین خال باشد
شک نیست که بی مثال باشد
سروی که به قامت تو ماند
در غایت اعتدال باشد
آن دم که تو شرح حال گویی
بنگر که مرا چه حال باشد
افسوس بود که چون تویی را
با همچو منی وصال باشد
آن را که به یاد تست مشغول
از هر دو جهان ملال باشد
هرگز نکنم خیال خوابی
تا در سرم این خیال باشد
هم باد پیام ما رساند
صبحی اگرش مجال باشد
دیگر نکند نشاط پرواز
مرغی که شکسته بال باشد
گفتند که بنده می نوازی
شاید که یکی جلال باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۴
گل همچو رویت زیبا نباشد
نرگس چو چشمت رعنا نباشد
دردی چو دردم مشکل نیابی
حالی چو حالم رسوا نباشد
بیمار خود را هم پرسشی کن
کاحوال عالم پیدا نباشد
مانند اشکم باران نبارد
چون سیل چشمم دریا نباشد
گفتی که وصلم فردا بیابی
امروز خواهم فردا نباشد
احوال خود را پیش که گویم
چون با تو گفتن یارا نباشد
از غم جلال است افتاده تا تو
دستش نگیری بر پا نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۵
مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد
چون روز شود رونق مهتاب نباشد
از تشنگی لعل تو در کوی تو میرم
با خاک بسازیم اگر آب نباشد
تا بر نکند نرگس مست تو سر از خواب
شک نیست که در دیده ما خواب نباشد
آن را چه خبر باشد از احوال دل ما
کز خون جگر غرقه غرقاب نباشد
جز روی تو گر کعبه نباشد عجبی نیست
آن را که جز ابروی تو محراب نباشد
عشقی که حقیقی نبود ذوق نبخشد
مستی نکند باده اگر ناب نباشد
ما و غم و سختی و در دوست که نبود
از بابت ما هرچه ازین باب نباشد
گر اشک مرا نیست سکون، طرفه مدارید
کاین خاصیت اندر تن سیماب نباشد
شادی جلال ار چه بود بی می و معشوق
عشرت نتوان کرد چو اسباب نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۶
چمن را رنگ و بو چندین نباشد
سمن را جعد مشک آگین نباشد
«حاش لِلّه» لبت را جان نخوانم
که هرگز جان چنین شیرین نباشد
به زیبایی رُخت را مه نخوانم
که مه را مشتری چندین نباشد
مجال خواب کی باشد سری را
که شب تا روز بر بالین نباشد
ترا خود هرگز ای بدمهر بد عهد
غم حال من مسکین نباشد
مسلمانان! من آن بت می پرستم
که در بتخانه های چین نباشد
شما دین از من بیدل مجویید
که هرگز بیدلان را دین نباشد
مرا گویند در هجران مخور غم
کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟
جلال! از دل برون کن نقش رویش
که دوزخ جای حورالعین نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۷
هر که را خال عنبرین باشد
گر کند ناز، نازنین باشد
غمزه ات چون کمین کند بر خلق
ترک جان بابت کمین باشد
روی تو خرمن گلی ست کز او
خرمن ماه خوشه چین باشد
تا ترا کار قصد جان و دل است
کار ما ترک عقل و دین باشد
شیوه دلبری همان باشد
غایت عاشقی همین باشد
در سماعی که عشق بازان را
بزم پرآه آتشین باشد
آستین برفشان که بهر نثار
همه را جان در آستین باشد
پیش رخساره منوّر تو
روی خورشید بر زمین باشد
آفرین بر جمال تو که بر او
ز آفریننده آفرین باشد
با تو ما را به مرغزار بهشت
خود چه پروای حور عین باشد
ای که عار آیدت ز وصل جلال
گل نه با خار همنشین باشد؟
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۰
برقی از حُسن تو پیدا شد و ناپیدا شد
دهر پرفتنه و ایّام پُر از غوغا شد
چون بر آیینه فتاد از رخ و زلفت عکسی
یافت نوری که درو هر دو جهان پیدا شد
عنبرین زلف مسلسل که فکندی بر ماه
کافری بود که فردوس برینش جا شد
مردم دیده به دامن گهر از چشمم یافت
هندو از بهر گهر معتکف دریا شد
آن چه بالاست که با موی تو هم قد آمد
وین چه موری ست که با قدّ تو هم بالا شد
صبح با طلعت تو دعوی خوبی می کرد
لاجرم در نظر خلق جهان رسوا شد
هر سحرگاه برافروخت چراغ ملکوت
تف آهم که برین آینه خضرا شد
هم به دل دوستی نرگس خون ریز تو بود
ساغر چشمم ازین گونه که خون پالا شد
بویی از نافه زلفت به چمن برد صبا
مشک ساگشت چمن، خاک عبیر آسا شد
بر زبان نام لب لعل تو تا راند جلال
چه عجب نامش اگر طوطی شکر خا شد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۱
جانم از عشق تو بی صبر و سکون خواهد شد
دلم از آتش سودای تو خون خواهد شد
من تنها نه که با حسن و جمالی که تراست
عالمی در کف عشق تو زبون خواهد شد
بر من آن زلف تو شوریده نمی شد و اکنون
گوییا بخت منش راهنمون خواهد شد
هر دم آید ز هوای دو لبت جان بر لب
تا سرانجامِ من از عشق تو چون خواهد شد؟
ای بسا شب که ز تاب غم هجران رخت
آه من بر فلک آینه گون خواهد شد
زان سر زلف چو زنجیر معنبر که تراست
عاقلان را همگی میل جنون خواهد شد
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
ناگهان از قفس سینه برون خواهد شد
داستان غم تو کم نشود در عالم
کاین حدیثی ست که هر روز فزون خواهد شد
در ازل با رخ تو عشق همی باخت جلال
جان او بسته سودا نه کنون خواهد شد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۴
گدای کوی تو از پادشا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه
اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد
کسی کند به ملامت جزای بی خبران
که از ملامت روز جزا نیندیشد
به خود فرو روم از فکر زلف تو هر شب
که هیچ کس نبود کز بلا نیندیشد
چه باک چشم ترا گر بریخت خون دلم
که مست عربده جو از خطا نیندیشد
ضرورت است بر آن کس که عشق می بازد
که از تحمّل بار جفا نیندیشد
کسی که روی تو بیند دعا کند زیرا
که پیش قبله کسی جز دعا نیندیشد
بسان غمزه تو نیست ظالمی دیگر
که خون خلق خورد و از خدا نیندیشد
جلال را همه اندیشه از بداندیش است
تو چاره ایش بیندیش تا نیندیشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۵
شب چو به سر رفت و آفتاب برآمد
بخت سرآسیمه ام ز خواب برآمد
مه چو نهان شد درآمد از در من دوست
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
طرّه عنبرشکن به دست صبا داد
جمله جهان بوی مشک ناب برآمد
باد صبا در ربود سنبلش از گل
پرتو خورشید از سحاب برآمد
گل نشنیدم که از بنفشه تتق بست
ماه ندیدم که با نقاب برآمد
مردم چشمم ز بس که اشک ببارید
از مژه ام خون به جای آب برآمد
غمزه برآشفت چون لبش بگزیدم
فتنه نگر، باز کز شراب برآمد
عمر چو می شد مرا به دست دلش داد
پای به سنگش ز بس شتاب برآمد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۷
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
مگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه بماند که به یک لحظه نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
تا آن که فلک با تو به کامم بنشاند
فریاد که از تشنگی ام جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه چکاند
ترسم که یک امشب که تو در خانه مایی
از بوی سر زلف تو همسایه بداند
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریاد رسی نیست که دادم بستاند
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
دیوانه در سلسله گر بوی تو یابد
دیوانه شود سلسله در هم گسلاند
مشتاق پریشان که دلش پیش تو باشد
خواهد که کند صبر ولیکن نتواند
آسان شود این مشکل و روشن شود این شب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
مانند جلال آنکه به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۹
عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۲
چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر کس که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته بسیار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و دیوار بنالد
ای آنکه ز دردت خبری نیست مکن عیب
گر سوخته ای از دل افگار بنالد
گر خسته ای از درد بنالد چه توان گفت
عیبی نتوان کرد چو بیمار بنالد
از یا رب صوفی که به سالوس زند به
رندی که به سوز از در خمّار بنالد
آن دوست مخوانید که از دوست بگردد
و آن یار مخوانید که از یار بنالد
روزیش خلاصی بنمایند که تا چند
اندر قفس آن مرغ گرفتار بنالد
هر شب چو جلال از غم آن غمزه چه نالی؟
هر کس که خورد تیر به ناچار بنالد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۶
عشّاق ز دل درد ترا دام نهادند
ناکامی سودای ترا کام نهادند
شادی جهان جمله به یک جو نخریدند
چون بر سر بازار غمت گام نهادند
گیسوی تو دامی ست که آنان که پرستند
از دام جهان پای در آن دام نهادند
این سنبل شوریده و آن نرگس مستت
بس فتنه و آشوب در ایّام نهادند
یک ذرّه ز شوق من و حُسن تو ببردند
پس دوزخ و فردوس ورا نام نهادند
عالم به عدم بود که اندر سر مدهوش
سودای سر زلف دلارام نهادند
زان زلف که انجام ندارد سرِما را
در عهد ازل تا چه سرانجام نهادند
عشق است یکی جام پر از یاد لب دوست
سرمستی کونین در آن جام نهادند
دل سوخته عشق جلال است و هنوزش
در دایره سوختگان خام نهادند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۷
ای زده در مشک ناب صد گره و بند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
عشق تو صد شور در وجود من افکند
بر تن من محنت فراق تو تا کی؟
در دل من سوز اشتیاق تو تا چند
نیست تنم را ره گریز ازین دام
نیست دلم را ره خلاص ازین بند
پند دهی کز بلای عشق بپرهیز
مردم دلداده را چه سود کند پند
جور تو پیش جلال مهر نماید
ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۸
بتم باز قصد جفا می کند
به یکبار ما را رها می کند
مرو ای طبیب دل دردمند
که دردت دلم را دوا می کند
مَدَر پرده عاشقی بیش ازین
که پیراهن از غم قبا می کند
بَدَل شد شب وصل با روز هجر
جهان بین که با ما چه ها می کند
فلک را همین است همواره کار
که یاری ز یاری جدا می کند
کجا یابم از خاک پایت اثر
که خورشید از آن توتیا می کند
منم طالب تو، تو از من ملول
چه تدبیر کاینها قضا می کند
چه گویم من این بخت شوریده را
که او قصد دوری ما می کند
بساز ای دل غمزده برگ صبر
که کار کسان با نوا می کند
خرد هر کجا عقده ای شد پدید
به سرپنجه صبر وا می کند
تو از بخت خود چند نالی جلال
زمانه چنین اقتضا می کند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۹
شوخی نگر که آن بت عیّار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
وز حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشق بازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر
دل رخت می گشاید و جان بار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم مست تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
آن دل که بود منکر پا بستگان عشق
امروز در کمند تو اقرار می کند
در خورد دوست نیست نثاری جلال را
بیش از سری ندارد و ایثار می کند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۰
زلف تو خورشید را در سایه پنهان می کند
روز روشن با شب تاریک یکسان می کند
گل چو می بیند که رویت بوستان افروز شد
قرب یک سال از خجالت ترک بستان می کند
از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق
چون همه روزه رخت با مردم احسان می کند
ز آه من زلف کژت در تاب شد وین نیست راست
گر به هر بادی زما خاطر پریشان می کند
من هم اوّل ترک جان کردم چو دانستم که نیست
عاشقی کار کسی کاندیشه از جان می کند
بر لب لعلت دمیده خطّ سبزت گوییا
خضر مسکن در کنار آب حیوان می کند
تشنگان را جان رسیده بر لب و خضر خطت
آب حیوان دارد و از خلق پنهان می کند
از گریبان تا نمودی چهره هر شب تا به روز
آفتاب از شرم تو سر در گریبان می کند
از گلستان رخت چون یاد می آرد جلال
خار مژگانش جهانی را گلستان می کند