عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
با رخ او قمر چه کار آید
با لب او شکر چه کار آید
آفتابی چو رو به ما بنمود
نور دور قمر چه کار آید
گنج اسما تمام یافته ایم
کیسه پر سیم و زر چه کار آید
ما چو در یتیم یافته ایم
صدف پر گهر چه کار آید
دست با عشق در کمر داریم
تاج شه با کمر چه کار آید
عقل مخمور درد سر دارد
این چنین دردسر چه کار آید
نعمت الله حریف مجلس اوست
غیر ساقی دگر چه کار آید
با لب او شکر چه کار آید
آفتابی چو رو به ما بنمود
نور دور قمر چه کار آید
گنج اسما تمام یافته ایم
کیسه پر سیم و زر چه کار آید
ما چو در یتیم یافته ایم
صدف پر گهر چه کار آید
دست با عشق در کمر داریم
تاج شه با کمر چه کار آید
عقل مخمور درد سر دارد
این چنین دردسر چه کار آید
نعمت الله حریف مجلس اوست
غیر ساقی دگر چه کار آید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
خوش درددلی دارم درمان به چه کار آید
با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید
دل زنده بود جانم چون کشتهٔ عشق اوست
بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید
عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید
عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان به چه کار آید
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید
ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان
بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید
با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود
بی نور حضور او کرمان به چه کار آید
با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید
دل زنده بود جانم چون کشتهٔ عشق اوست
بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید
عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید
عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان به چه کار آید
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید
ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان
بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید
با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود
بی نور حضور او کرمان به چه کار آید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
ذاتش به صفات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ذاتش به صفات می نماید
یا ذات به ذات می نماید
خواهد که نمایدت و گرنه
آئینه چرات می نماید
هر بی سر و پا که پیشت آید
شاه است و گدات می نماید
نقشی که خیال او نگارد
شیرین حرکات می نماید
خوش دُردی درد عشق می نوش
کاین درد دوات می نماید
هر جام حباب بر کف ما
پر آب حیات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
یا ذات به ذات می نماید
خواهد که نمایدت و گرنه
آئینه چرات می نماید
هر بی سر و پا که پیشت آید
شاه است و گدات می نماید
نقشی که خیال او نگارد
شیرین حرکات می نماید
خوش دُردی درد عشق می نوش
کاین درد دوات می نماید
هر جام حباب بر کف ما
پر آب حیات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
گهی عکس رخش جان می نماید
گهی زلفش پریشان می نماید
چو سنبل می کند برگل مشوش
سواد کفرش ایمان می نماید
چه زخم است اینکه مرهم ساز جانست
چه درد است اینکه درمان می نماید
چه جام است اینکه می ریزد از او می
چه جان است اینکه جانان می نماید
دلی دارم چو آئینه ز عشقش
همه آئینه این آن می نماید
جمال عشق بین و حسن معنی
که چون در صورت جان می نماید
نظر کن چشم سید تا ببینی
که پیدا سر پنهان می نماید
گهی زلفش پریشان می نماید
چو سنبل می کند برگل مشوش
سواد کفرش ایمان می نماید
چه زخم است اینکه مرهم ساز جانست
چه درد است اینکه درمان می نماید
چه جام است اینکه می ریزد از او می
چه جان است اینکه جانان می نماید
دلی دارم چو آئینه ز عشقش
همه آئینه این آن می نماید
جمال عشق بین و حسن معنی
که چون در صورت جان می نماید
نظر کن چشم سید تا ببینی
که پیدا سر پنهان می نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
جسمی دارم که جان نماید
جانی است که آن روان نماید
عالم چو ظهور نور اسماست
هر نام از او نشان نماید
عینی است که صدهزار صورت
در دیدهٔ این و آن نماید
خوش آینه ایست جام و باده
معشوق به عاشقان نماید
ساغر متنوع است از آن می
دائم در وی چنان نماید
در آینه هر چه تو نمائی
آئینه به تو همان نماید
یک معنی و صدهزار صورت
سید به جهانیان نماید
جانی است که آن روان نماید
عالم چو ظهور نور اسماست
هر نام از او نشان نماید
عینی است که صدهزار صورت
در دیدهٔ این و آن نماید
خوش آینه ایست جام و باده
معشوق به عاشقان نماید
ساغر متنوع است از آن می
دائم در وی چنان نماید
در آینه هر چه تو نمائی
آئینه به تو همان نماید
یک معنی و صدهزار صورت
سید به جهانیان نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نوری که خدا به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
مرا هر دم خیالی رو نماید
در آن نقش خیالم او نماید
به بیداری و خواب ار بینم او را
به هر صورت مرا نیکو نماید
یکی رو در دو آئینه چو بنمود
یکی باشد اگر چه دو نماید
حباب و موج و دریا جمله آبند
گهی در چشمه گه در جو نماید
هزاران آینه گر بینم ای دوست
همه امثال او یک رو نماید
دو تو بنماید این رشته با حول
ولی در چشم ما یک تو نماید
همه کس نعمت الله را نبیند
ولی تا او به هر کس چو نماید
در آن نقش خیالم او نماید
به بیداری و خواب ار بینم او را
به هر صورت مرا نیکو نماید
یکی رو در دو آئینه چو بنمود
یکی باشد اگر چه دو نماید
حباب و موج و دریا جمله آبند
گهی در چشمه گه در جو نماید
هزاران آینه گر بینم ای دوست
همه امثال او یک رو نماید
دو تو بنماید این رشته با حول
ولی در چشم ما یک تو نماید
همه کس نعمت الله را نبیند
ولی تا او به هر کس چو نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
عالم چو مثالی است که در آب نماید
یا نقش خیالی است که در خواب نماید
یا ظل وجودی است که موجود به جود است
همسایه در این سایه به اصحاب نماید
هر ذره ز خورشید جمالش که نموده
نوری است که در صورت مهتاب نماید
خوش جام حبابی است که پر آب حیاتست
از غایت لطف است که آن آب نماید
یک نقطهٔ اصلی است کتبخانه و فرعش
حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید
ذات است و صفات است که محبوب و محبند
این هر دو محبانه به احباب نماید
در آینهٔ روشن سید نظری کن
تا نور ظهورش به تو از باب نماید
یا نقش خیالی است که در خواب نماید
یا ظل وجودی است که موجود به جود است
همسایه در این سایه به اصحاب نماید
هر ذره ز خورشید جمالش که نموده
نوری است که در صورت مهتاب نماید
خوش جام حبابی است که پر آب حیاتست
از غایت لطف است که آن آب نماید
یک نقطهٔ اصلی است کتبخانه و فرعش
حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید
ذات است و صفات است که محبوب و محبند
این هر دو محبانه به احباب نماید
در آینهٔ روشن سید نظری کن
تا نور ظهورش به تو از باب نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
هر که او عین ما به ما جوید
یابد او هر چه از خدا جوید
دُرد دردش به ذوق می نوشد
دردمندی که او دوا جوید
مبتلائی که یافت ذوق بلا
روز و شب از خدا بلا جوید
در خرابات عشق مست و خراب
دائما گردد و مرا جوید
جام گیتی نما گرفته به دست
هرچه او را سپرده واجوید
عقل باشد ز عشق بیگانه
آشنا یار آشنا جوید
رند مستی که نعمت الله یافت
دنیی و آخرت کجا جوید
یابد او هر چه از خدا جوید
دُرد دردش به ذوق می نوشد
دردمندی که او دوا جوید
مبتلائی که یافت ذوق بلا
روز و شب از خدا بلا جوید
در خرابات عشق مست و خراب
دائما گردد و مرا جوید
جام گیتی نما گرفته به دست
هرچه او را سپرده واجوید
عقل باشد ز عشق بیگانه
آشنا یار آشنا جوید
رند مستی که نعمت الله یافت
دنیی و آخرت کجا جوید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
عاشق آن است که معشوق به جان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید
همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی طلبد وز همگان می جوید
می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید
عارف از اول و آخر چو خبر می جوید
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید
هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید
رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید
نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید
همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی طلبد وز همگان می جوید
می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید
عارف از اول و آخر چو خبر می جوید
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید
هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید
رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید
نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
این و آن بود جمله آن گردید
این چنین بود آن چنان گردید
باز علم بدیع می خوانیم
این معانی از آن بیان گردید
هر که در صحبتم دمی بنشست
محرم راز عاشقان گردید
در مقامی که جان نمی گنجد
گرد آنجا کجا توان گردید
وانکه چون ما فتاد در دریا
قطره ای بحر بیکران گردید
هر که دل را به دلبری بسپرد
مونس جان دلبران گردید
نعمت الله پیر عارف بود
این زمان باز نوجوان گردید
این چنین بود آن چنان گردید
باز علم بدیع می خوانیم
این معانی از آن بیان گردید
هر که در صحبتم دمی بنشست
محرم راز عاشقان گردید
در مقامی که جان نمی گنجد
گرد آنجا کجا توان گردید
وانکه چون ما فتاد در دریا
قطره ای بحر بیکران گردید
هر که دل را به دلبری بسپرد
مونس جان دلبران گردید
نعمت الله پیر عارف بود
این زمان باز نوجوان گردید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
این چنین رندی که من دیدم که دید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشقست و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدهٔ روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید فصل و وصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشقست و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدهٔ روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید فصل و وصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
عین او در عین اعیان شد پدید
آن چنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتابست او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینهٔ گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی بگو هل من مزید
سید ما از جمال پر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
آن چنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتابست او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینهٔ گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی بگو هل من مزید
سید ما از جمال پر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
سالها در طلبت دیده به هر سو گردید
یافت مقصود همان لحظه که روی تو بدید
درد دل گر چه که دیدیم دوا یافته ایم
هر که رنجی نکشید او به شفائی نرسید
بی بلائی نتوان یافت چنان بالائی
گل بی خار در این باغ جهان نتوان چید
حرف عشق تو که دانست که از خود بگذشت
با خیال تو که پیوست که از خود ببرید
می خمخانه به شادی نکند نوش دگر
هر که از جام غم انجام تو یک جرعه کشید
دلم از کوی خرابات به خلوت می رفت
چشم سرمست تو را دید ز ره بر گردید
بر سر چارسوی عشق تو دل سودا کرد
نعمت الله بها داده و وصل تو خرید
یافت مقصود همان لحظه که روی تو بدید
درد دل گر چه که دیدیم دوا یافته ایم
هر که رنجی نکشید او به شفائی نرسید
بی بلائی نتوان یافت چنان بالائی
گل بی خار در این باغ جهان نتوان چید
حرف عشق تو که دانست که از خود بگذشت
با خیال تو که پیوست که از خود ببرید
می خمخانه به شادی نکند نوش دگر
هر که از جام غم انجام تو یک جرعه کشید
دلم از کوی خرابات به خلوت می رفت
چشم سرمست تو را دید ز ره بر گردید
بر سر چارسوی عشق تو دل سودا کرد
نعمت الله بها داده و وصل تو خرید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
از کرم جان عزیزم بر جانانه برید
دست گیرید و مرا مست به میخانه برید
دل چو شمع است که در مجلس جان می سوزد
خبر سوختگان را بر پروانه برید
آشنایان همه جمعند و حریفان سرمست
حیف باشد که چنین مژده به بیگانه برید
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
نقد گنجنیهٔ ما از دل ویرانه برید
عاقل آنست که دیوانهٔ عشق است چو ما
سخن عاقل دیوانه به دیوانه برید
دل مردان خدا هر که برد خوش باشد
گو بیائید و برید آن دل و مردانه برید
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
نعمت الله بگیرید و به آن خانه برید
دست گیرید و مرا مست به میخانه برید
دل چو شمع است که در مجلس جان می سوزد
خبر سوختگان را بر پروانه برید
آشنایان همه جمعند و حریفان سرمست
حیف باشد که چنین مژده به بیگانه برید
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
نقد گنجنیهٔ ما از دل ویرانه برید
عاقل آنست که دیوانهٔ عشق است چو ما
سخن عاقل دیوانه به دیوانه برید
دل مردان خدا هر که برد خوش باشد
گو بیائید و برید آن دل و مردانه برید
گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است
نعمت الله بگیرید و به آن خانه برید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
رخت ما را به سراپردهٔ میخانه برید
آلت مجلس ما جمله به ساقی سپرید
ما چو غنچه به هوا جامهٔ خود جا کردیم
بعد از این خرقهٔ ما را به ملامت ندرید
عیب ما را مکنید ار شده ایم عاشق او
نور چشمست ببینید که صاحب نظرید
گر ز ما از سر مستی سخنی گوش کنید
از سر لطف و کرم از سر آن درگذرید
هر کجا نقش خیالی که ببیند دیده
معنی خوب در آن صورت زیبا نگرید
میل میخانه ندارید ندانیم چرا
مگر از ذوق می و مستی ما بی خبرید
بندهٔ سید رندان خرابات شوید
که به نزدیک سلاطین جهان معتبرید
آلت مجلس ما جمله به ساقی سپرید
ما چو غنچه به هوا جامهٔ خود جا کردیم
بعد از این خرقهٔ ما را به ملامت ندرید
عیب ما را مکنید ار شده ایم عاشق او
نور چشمست ببینید که صاحب نظرید
گر ز ما از سر مستی سخنی گوش کنید
از سر لطف و کرم از سر آن درگذرید
هر کجا نقش خیالی که ببیند دیده
معنی خوب در آن صورت زیبا نگرید
میل میخانه ندارید ندانیم چرا
مگر از ذوق می و مستی ما بی خبرید
بندهٔ سید رندان خرابات شوید
که به نزدیک سلاطین جهان معتبرید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
کفر سر زلف بت عیار ببینید
ترسای میان بسته به زنار ببیند
در پردهٔ عصمت ز نظر گرچه نهان بود
پیدا شده اش بر سر بازار ببینید
بر دیدهٔ ما گر بنشینید زمانی
یک لعبت و صد جامه به یکبار ببینید
جامی به کف آرید در او رو بنمائید
تا ساقی و رند و می خمار ببینید
بحریم و حباب و می و جامیم و در این دور
در صورت ما معنی هر چار ببینید
عالم همه آئینهٔ یار است از آن روی
روشن بنماید به شما یار ببینید
از گفتهٔ سید غزلی نغز نویسید
سر دفتر مجموعهٔ اسرار ببینید
ترسای میان بسته به زنار ببیند
در پردهٔ عصمت ز نظر گرچه نهان بود
پیدا شده اش بر سر بازار ببینید
بر دیدهٔ ما گر بنشینید زمانی
یک لعبت و صد جامه به یکبار ببینید
جامی به کف آرید در او رو بنمائید
تا ساقی و رند و می خمار ببینید
بحریم و حباب و می و جامیم و در این دور
در صورت ما معنی هر چار ببینید
عالم همه آئینهٔ یار است از آن روی
روشن بنماید به شما یار ببینید
از گفتهٔ سید غزلی نغز نویسید
سر دفتر مجموعهٔ اسرار ببینید