عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
از سخن آن به که کس خاموش گردد همچو گل
صدزبان چون جمع شد، یک گوش گردد همچو گل
قسمت دل از وصال او بجز خمیازه نیست
پای تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل
چشم زخمی حسن او در کار دارد، دور نیست
با خس و خاشاک اگر همدوش گردد همچو گل
غیر مشکل گر تواند از منت پوشیده داشت
آتش حسن تو کی خس پوش گردد همچو گل
رشک می آید مرا بر آن که در گلشن سلیم
ساغی بر سر کشد، بیهوش گردد همچو گل
صدزبان چون جمع شد، یک گوش گردد همچو گل
قسمت دل از وصال او بجز خمیازه نیست
پای تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل
چشم زخمی حسن او در کار دارد، دور نیست
با خس و خاشاک اگر همدوش گردد همچو گل
غیر مشکل گر تواند از منت پوشیده داشت
آتش حسن تو کی خس پوش گردد همچو گل
رشک می آید مرا بر آن که در گلشن سلیم
ساغی بر سر کشد، بیهوش گردد همچو گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
دارم دلی همچون جرس، پیوسته نالان در بغل
از داغ بر احوال خود، صد چشم گریان در بغل
کی از چمن یاد آورم من کز خیال روی او
چون حلقه ی زلف بتان، دارم گلستان در بغل
صد چاک افتد همچو گل بر جیب من از هر نسیم
زان همچو غنچه از صبا دزدم گریبان در بغل
جز زلف و روی او کسی هرگز ندیده در جهان
شامی که چون صبحش بود خورشید تابان در بغل
دایم دل سوزنده را در سینه چون داری سلیم؟
آتش نکرده هیچ کس غیر از تو پنهان در بغل
از داغ بر احوال خود، صد چشم گریان در بغل
کی از چمن یاد آورم من کز خیال روی او
چون حلقه ی زلف بتان، دارم گلستان در بغل
صد چاک افتد همچو گل بر جیب من از هر نسیم
زان همچو غنچه از صبا دزدم گریبان در بغل
جز زلف و روی او کسی هرگز ندیده در جهان
شامی که چون صبحش بود خورشید تابان در بغل
دایم دل سوزنده را در سینه چون داری سلیم؟
آتش نکرده هیچ کس غیر از تو پنهان در بغل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
در محبت بس که خواری دیدم از پهلوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل
هرکجا گردی بود، افشانده ی دامان ماست
می رسد از هر غباری بر مشامم بوی دل
خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش
یک سر مو رام با مجنون نشد آهوی دل
همچو من صاحبدلی امروز در عالم کجاست
ریخته در سینه ام چون غنچه دل بر روی دل
کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم
کز برای سوختن می میرد این هندوی دل
خاک شد دل از تمنای سر کویش سلیم
هرگز از آنجا نمی آید غباری سوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل
هرکجا گردی بود، افشانده ی دامان ماست
می رسد از هر غباری بر مشامم بوی دل
خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش
یک سر مو رام با مجنون نشد آهوی دل
همچو من صاحبدلی امروز در عالم کجاست
ریخته در سینه ام چون غنچه دل بر روی دل
کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم
کز برای سوختن می میرد این هندوی دل
خاک شد دل از تمنای سر کویش سلیم
هرگز از آنجا نمی آید غباری سوی دل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
شب ز مستی شور در بزم شراب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
جام می در کف ز کوی او جدایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
روم چو از سر کویش، نمی رود پایم
چو آب می روم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمی خورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی نداده اند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریابم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجه ی مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نمانده ست نم در اعضایم
چو آب می روم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمی خورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی نداده اند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریابم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجه ی مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نمانده ست نم در اعضایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
به دل، آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم
پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم
ببین عمر سبکرو را، مپرس ای همنشین حالم
که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم
فریب غمزه ای سر در پی من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم
ز طفلی تا به حال، ایام آدم خواندم، آری
پس از مرگ پدر پیدا شدم، نام پدر دارم
امیدی نیست از آسودگی در هرکجا باشد
که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم
ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه در محفل
به یادت خلوتی در انجمن چون گوش کردارم
سلیم افزایدم قیمت، شوم چندان که روشن تر
اگرچه آتشم، خاصیت آب گهر دارم
پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم
ببین عمر سبکرو را، مپرس ای همنشین حالم
که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم
فریب غمزه ای سر در پی من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم
ز طفلی تا به حال، ایام آدم خواندم، آری
پس از مرگ پدر پیدا شدم، نام پدر دارم
امیدی نیست از آسودگی در هرکجا باشد
که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم
ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه در محفل
به یادت خلوتی در انجمن چون گوش کردارم
سلیم افزایدم قیمت، شوم چندان که روشن تر
اگرچه آتشم، خاصیت آب گهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
ز سنگ رهگذر اندیشه ای کجا دارم
به دست خویش چو از راستی عصا دارم
به خواب، دولت وصل تو بر سرم آمد
گمان بری که به بالش پر هما دارم
مبین شکفتگی ظاهرم، غم دل بین
که خار در جگر و پای در حنا دارم
گذشت عمر به سرگشتگی، عجب حالی ست
که خاکم و روش سنگ آسیا دارم
وجود لاغر من شد تمام طعمه ی عشق
فغان که در قفس استخوان هما دارم
ز اضطراب به یک جا دمی قرارم نیست
سپند شوقم و آتش به زیرپا دارم
سلیم بر دلم از بس نشسته گرد ملال
گمان بری به بغل مهر کربلا دارم
به دست خویش چو از راستی عصا دارم
به خواب، دولت وصل تو بر سرم آمد
گمان بری که به بالش پر هما دارم
مبین شکفتگی ظاهرم، غم دل بین
که خار در جگر و پای در حنا دارم
گذشت عمر به سرگشتگی، عجب حالی ست
که خاکم و روش سنگ آسیا دارم
وجود لاغر من شد تمام طعمه ی عشق
فغان که در قفس استخوان هما دارم
ز اضطراب به یک جا دمی قرارم نیست
سپند شوقم و آتش به زیرپا دارم
سلیم بر دلم از بس نشسته گرد ملال
گمان بری به بغل مهر کربلا دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دمید صبح و به باغ از پی هوا رفتم
نسیم آمد و چون بوی گل ز جا رفتم
تپیدن دل خود گوش کن، نه بانگ درا
که من به راه محبت به این صدا رفتم
نداشت سایه ی طرف کلاه خوبان را
هزار مرحله بیش از پی هما رفتم
نشان من نتوان یافتن به گوشه ی فقر
که چون غبار در آغوش بوریا رفتم
قبول عشق نمودم به صبر خویش سلیم
به کف گرفته چراغ از پی صبا رفتم
نسیم آمد و چون بوی گل ز جا رفتم
تپیدن دل خود گوش کن، نه بانگ درا
که من به راه محبت به این صدا رفتم
نداشت سایه ی طرف کلاه خوبان را
هزار مرحله بیش از پی هما رفتم
نشان من نتوان یافتن به گوشه ی فقر
که چون غبار در آغوش بوریا رفتم
قبول عشق نمودم به صبر خویش سلیم
به کف گرفته چراغ از پی صبا رفتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
چو عندلیب نه از باده ی کهن مستم
فریب نکهت گل کرده در چمن مستم
نسیم کوی تو در باغ می برد هوشم
خیال روی تو دارد در انجمن مستم
ترا ندیده به وصف تو عشق می بازم
چو بلبل قفس از نکهت چمن مستم
مکن کرشمه که کار مرا نگاه تو ساخت
به جام باده چه ریزی دگر، که من مستم
سلیم بیخودم از نغمه ی صریر قلم
ز بانگ تیشه ی خود همچو کوهکن مستم
فریب نکهت گل کرده در چمن مستم
نسیم کوی تو در باغ می برد هوشم
خیال روی تو دارد در انجمن مستم
ترا ندیده به وصف تو عشق می بازم
چو بلبل قفس از نکهت چمن مستم
مکن کرشمه که کار مرا نگاه تو ساخت
به جام باده چه ریزی دگر، که من مستم
سلیم بیخودم از نغمه ی صریر قلم
ز بانگ تیشه ی خود همچو کوهکن مستم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
به دل شکست تمنای یاری چمنم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
در چمن چون گفتگویی از لب او واکنم
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
ز لاله و گل این باغ، کی خبر داریم
گل همیشه بهار جنون به سر داریم
به راه شوق همین کار با کف پا نیست
تنی پرآبله چون رشته ی گهر داریم
فضای سینه چنان زین چمن به ما تنگ است
که همچو بیضه دل خود به زیر پر داریم
هوای لعل تو دارد سبک عنان ما را
چو کودکان همه مرکب ز نیشکر داریم
ز بعد کشته شدن دست برمدار از ما
که مطلب تو اگر جان بود، دگر داریم
شراب عشق ترا این قدر خمار از چیست
که سر به کوی تو شد خاک و دردسر داریم
به هند چند توان بود، کاشکی چون مور
برون رویم ازین ملک تا کمر داریم
ز تیغ غمزه ی خوبان سلیم سر نکشیم
چه شد، اگرچه نداریم دل، جگر داریم
گل همیشه بهار جنون به سر داریم
به راه شوق همین کار با کف پا نیست
تنی پرآبله چون رشته ی گهر داریم
فضای سینه چنان زین چمن به ما تنگ است
که همچو بیضه دل خود به زیر پر داریم
هوای لعل تو دارد سبک عنان ما را
چو کودکان همه مرکب ز نیشکر داریم
ز بعد کشته شدن دست برمدار از ما
که مطلب تو اگر جان بود، دگر داریم
شراب عشق ترا این قدر خمار از چیست
که سر به کوی تو شد خاک و دردسر داریم
به هند چند توان بود، کاشکی چون مور
برون رویم ازین ملک تا کمر داریم
ز تیغ غمزه ی خوبان سلیم سر نکشیم
چه شد، اگرچه نداریم دل، جگر داریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
اثر در عالم از دارا و اسکندر نمی بینم
سری همچون کلاه لاله در افسر نمی بینم
درین مجلس چراغی از که خواهد خواست پروانه
که غیر از شمع، یک سرزنده ی دیگر نمی بینم
مرا ذوقی ز دانش نیست، لوح ساده در کار است
که بر آیینه دارم چشم، من جوهر نمی بینم
ز کویش می توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد
درین پرواز، همراهی ز بال و پر نمی بینم
میان یوسف و معشوق ما نسبت نمی گنجد
من اندر راستگویی روی پیغمبر نمی بینم
عجب جمعیتی از بوی زلف او به دست آمد
پریشانی دگر زین گنج بادآور نمی بینم
جهان را تیره کرد آه و نشان گریه ظاهر نیست
غبار فتنه پیدا شد، ولی لشکر نمی بینم
درین دریا چنان بیم نهنگ آشفته ام دارد
که چون ماهی به زیر پای خود گوهر نمی بینم
نهان در پرده هر برگ گلی مشاطه ای دارد
همین آیینه ای پیداست، روشنگر نمی بینم
نشد ترک کلاهم باعث آسایشی ای دل
صلاح کار خود را جز به ترک سر نمی بینم
خوش آن محتاج کز روی کریمان چشم بردارد
درین دریا حبابی به ز نیلوفر نمی بینم
جنون از انقلاب روزگار آسوده ام دارد
شهید کربلای عشقم و محشر نمی بینیم
مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمی دارم
نمی بینم ترا عمری ست ای کافر، نمی بینم!
گرسنه نیستم ای اهل همت، تشنه ام تشنه
من آن کز آب رز دیدم در آب زر نمی بینم
سکون و جنبش اشیا، سلیم از خویش کی باشد
همین کشتی به دریا دیده ام، لنگر نمی بینم
سری همچون کلاه لاله در افسر نمی بینم
درین مجلس چراغی از که خواهد خواست پروانه
که غیر از شمع، یک سرزنده ی دیگر نمی بینم
مرا ذوقی ز دانش نیست، لوح ساده در کار است
که بر آیینه دارم چشم، من جوهر نمی بینم
ز کویش می توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد
درین پرواز، همراهی ز بال و پر نمی بینم
میان یوسف و معشوق ما نسبت نمی گنجد
من اندر راستگویی روی پیغمبر نمی بینم
عجب جمعیتی از بوی زلف او به دست آمد
پریشانی دگر زین گنج بادآور نمی بینم
جهان را تیره کرد آه و نشان گریه ظاهر نیست
غبار فتنه پیدا شد، ولی لشکر نمی بینم
درین دریا چنان بیم نهنگ آشفته ام دارد
که چون ماهی به زیر پای خود گوهر نمی بینم
نهان در پرده هر برگ گلی مشاطه ای دارد
همین آیینه ای پیداست، روشنگر نمی بینم
نشد ترک کلاهم باعث آسایشی ای دل
صلاح کار خود را جز به ترک سر نمی بینم
خوش آن محتاج کز روی کریمان چشم بردارد
درین دریا حبابی به ز نیلوفر نمی بینم
جنون از انقلاب روزگار آسوده ام دارد
شهید کربلای عشقم و محشر نمی بینیم
مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمی دارم
نمی بینم ترا عمری ست ای کافر، نمی بینم!
گرسنه نیستم ای اهل همت، تشنه ام تشنه
من آن کز آب رز دیدم در آب زر نمی بینم
سکون و جنبش اشیا، سلیم از خویش کی باشد
همین کشتی به دریا دیده ام، لنگر نمی بینم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
نیم بلبل که فصل گل به گلشن آشیان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
آنم که می به نغمه ی زنجیر می خورم
ساغر به طاق ابروی شمشیر می خورم!
از فیض ماهتاب، شرابم حلال شد
می در پیاله می کنم و شیر می خورم
بیهوشی ام ز جلوه ی سبزان گیلک است
در لاهجانم و می کشمیر می خورم
مورم، ولی ز خرمن عشق است دانه ام
چون موریانه جوهر شمشیر می خورم
تا کی سلیم، جور جهان می توان کشید؟
چندین شکنجه من به چه تقصیر می خورم؟
ساغر به طاق ابروی شمشیر می خورم!
از فیض ماهتاب، شرابم حلال شد
می در پیاله می کنم و شیر می خورم
بیهوشی ام ز جلوه ی سبزان گیلک است
در لاهجانم و می کشمیر می خورم
مورم، ولی ز خرمن عشق است دانه ام
چون موریانه جوهر شمشیر می خورم
تا کی سلیم، جور جهان می توان کشید؟
چندین شکنجه من به چه تقصیر می خورم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲