عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
آیینه را چو نوبت دیدار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
آهم چو جوش زد، دل ناشاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
تیغ بردار که چون حوصله بی تاب شود
کشتن ما به تو دشوار چو سیماب شود
می پرستان همه از آتش ما می سوزند
روزن خانه ببندیم که مهتاب شود
می به یادم مکن ای دوست به ساغر که مباد
باده در جام تو چون آبله خوناب شود
نیست بی مصلحتی ناله ی ما، می خواهیم
بخت خود را نگذاریم که در خواب شود
دل ز می گرم چو شد، جلوه ی معشوق کند
ماهی موم به آتش چو رسد آب شود
دلم از پرتو دیدار به جوش است سلیم
شور دیوانه شود بیش چو مهتاب شود
کشتن ما به تو دشوار چو سیماب شود
می پرستان همه از آتش ما می سوزند
روزن خانه ببندیم که مهتاب شود
می به یادم مکن ای دوست به ساغر که مباد
باده در جام تو چون آبله خوناب شود
نیست بی مصلحتی ناله ی ما، می خواهیم
بخت خود را نگذاریم که در خواب شود
دل ز می گرم چو شد، جلوه ی معشوق کند
ماهی موم به آتش چو رسد آب شود
دلم از پرتو دیدار به جوش است سلیم
شور دیوانه شود بیش چو مهتاب شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
در عشق، دل چه ناله ی مستانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
از بس که مرا بخت زبون شور برآمد
گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!
خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش
شد مست به میخانه و مخمور برآمد
چون دید گرانباری سامان تجلی
فریاد ز درد کمر از طور برآمد
با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد
آن برق که از خوشه ی انگور برآمد
هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را
نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد
شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را
این نغمه سلیم از سر منصور برآمد
گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!
خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش
شد مست به میخانه و مخمور برآمد
چون دید گرانباری سامان تجلی
فریاد ز درد کمر از طور برآمد
با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد
آن برق که از خوشه ی انگور برآمد
هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را
نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد
شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را
این نغمه سلیم از سر منصور برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
هر سنگ ریزه، طور تجلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
سحر که ناله مرا گرم چون جرس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چند روزه زندگی بر ما گرانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
شراب صحبت اهل جهان صداع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
به عشق، کار جز از دست من نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
چو در غمخانه ی ما آید آن دلبر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
در قید محبت دل ناشاد نباشد
یک صید ندیدیم که آزاد نباشد
دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید
تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد
از آه اسیران بود این گردش افلاک
کشتی نرود راه، اگر باد نباشد
نازم به دبستان تو ای عشق که خود را
تعلیم دهد طفل، گر استاد نباشد
بر گفته ی احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد
انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد
حسنی نبرد دل که خداداد نباشد
بی عشق چه از ناخن تدبیر گشاید
کاری نکند تیشه چو فرهاد نباشد
دل را که سلیم از غم عشق است خرابی
بهتر همه آن است که آباد نباشد
یک صید ندیدیم که آزاد نباشد
دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید
تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد
از آه اسیران بود این گردش افلاک
کشتی نرود راه، اگر باد نباشد
نازم به دبستان تو ای عشق که خود را
تعلیم دهد طفل، گر استاد نباشد
بر گفته ی احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد
انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد
حسنی نبرد دل که خداداد نباشد
بی عشق چه از ناخن تدبیر گشاید
کاری نکند تیشه چو فرهاد نباشد
دل را که سلیم از غم عشق است خرابی
بهتر همه آن است که آباد نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
در بیابان هرکه یاد آن خم کاکل کند
جلوه چون آب روان در سایه ی سنبل کند
هرکه را افتد هوای آن لب میگون به سر
غنچه ای از گوشه ی دستار هردم گل کند
از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است
باغبان امشب نمی داند چه با بلبل کند
در محبت هست تأثیری که چون نقش پری
صورت لیلی ز جیب بید مجنون گل کند
دوست از دشمن اسیر عشق نشناسد سلیم
رهرو او موج دریا را خیال پل کند
جلوه چون آب روان در سایه ی سنبل کند
هرکه را افتد هوای آن لب میگون به سر
غنچه ای از گوشه ی دستار هردم گل کند
از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است
باغبان امشب نمی داند چه با بلبل کند
در محبت هست تأثیری که چون نقش پری
صورت لیلی ز جیب بید مجنون گل کند
دوست از دشمن اسیر عشق نشناسد سلیم
رهرو او موج دریا را خیال پل کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
خرم آنان که به دل راه تمنا بستند
چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند
مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار
در میان من و او پرده ی دیبا بستند
نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد
دل نالان جرسی بود که بر ما بستند
از پی عشرت دیوانه بساط افکندند
دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند
زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند
تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند
دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما
این نکاحی ست که در عالم بالا بستند
حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر
این حنا بود که بر دست زلیخا بستند
هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب
بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند
رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری
پای مرغ دل من با رگ خارا بستند
ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک
خوب کردند که بر گردن مینا بستند!
ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است
باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند
عندلیبان چمن از ستم باد خزان
عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند
خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند
بی قراران جرس از آبله بر پا بستند
هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست
این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند
چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند
مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار
در میان من و او پرده ی دیبا بستند
نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد
دل نالان جرسی بود که بر ما بستند
از پی عشرت دیوانه بساط افکندند
دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند
زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند
تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند
دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما
این نکاحی ست که در عالم بالا بستند
حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر
این حنا بود که بر دست زلیخا بستند
هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب
بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند
رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری
پای مرغ دل من با رگ خارا بستند
ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک
خوب کردند که بر گردن مینا بستند!
ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است
باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند
عندلیبان چمن از ستم باد خزان
عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند
خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند
بی قراران جرس از آبله بر پا بستند
هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست
این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شد موی خضر در طلبت جابه جا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
در کوی تو دیوانه مرا نام نهادند
طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند
در پای خمم ناف به طفلی چو بریدند
دردی کش میخانه مرا نام نهادند
من طالع چوب گل و زنجیر ندارم
احباب، چه دیوانه مرا نام نهادند؟
نه نام چراغی به جهان بود، نه شمعی
آن روز که پروانه مرا نام نهادند
نامم کسی از هیچ زبانی نشنیده ست
افلاک چه بیگانه مرا نام نهادند
ایام، فلاطون جهان داد خطابم
فریاد که طفلانه مرا نام نهادند
دادند گهی برگ گل و لاله خطابم
گاهی پر پروانه مرا نام نهادند
از خال لب او شدم آواره ی عالم
عنقا، پی این دانه مرا نام نهادند
در زلف تو- آن کوچه ی زنجیرفروشان-
عمری ست که دیوانه مرا نام نهادند
بخت از پی معموری من بود سلیما
آن روز که ویرانه مرا نام نهادند
طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند
در پای خمم ناف به طفلی چو بریدند
دردی کش میخانه مرا نام نهادند
من طالع چوب گل و زنجیر ندارم
احباب، چه دیوانه مرا نام نهادند؟
نه نام چراغی به جهان بود، نه شمعی
آن روز که پروانه مرا نام نهادند
نامم کسی از هیچ زبانی نشنیده ست
افلاک چه بیگانه مرا نام نهادند
ایام، فلاطون جهان داد خطابم
فریاد که طفلانه مرا نام نهادند
دادند گهی برگ گل و لاله خطابم
گاهی پر پروانه مرا نام نهادند
از خال لب او شدم آواره ی عالم
عنقا، پی این دانه مرا نام نهادند
در زلف تو- آن کوچه ی زنجیرفروشان-
عمری ست که دیوانه مرا نام نهادند
بخت از پی معموری من بود سلیما
آن روز که ویرانه مرا نام نهادند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آمد بهار و شد می چون ارغوان لذیذ
آن می که آب خضر نباشد چنان لذیذ
آن می که نکته سنج، خیال رطب کند
از وصف او به کام شد از بس زبان لذیذ
آن می که در مذاق بود هوشمند را
چون پند پیر تلخ و چو عیش جوان لذیذ
در بزم او نظاره ی ساقی چو نیشکر
انگشت حیرت است مرا در دهان لذیذ
تا حشر، شکر نعمت من می کند همای
از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذیذ
خلق از برای یکدگر آزار می کشند
یک میوه نیست در دهن باغبان لذیذ
از می مرا چه ذوق، که در کام من سلیم
نبود ز دوری لب او شهد جان لذیذ
آن می که آب خضر نباشد چنان لذیذ
آن می که نکته سنج، خیال رطب کند
از وصف او به کام شد از بس زبان لذیذ
آن می که در مذاق بود هوشمند را
چون پند پیر تلخ و چو عیش جوان لذیذ
در بزم او نظاره ی ساقی چو نیشکر
انگشت حیرت است مرا در دهان لذیذ
تا حشر، شکر نعمت من می کند همای
از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذیذ
خلق از برای یکدگر آزار می کشند
یک میوه نیست در دهن باغبان لذیذ
از می مرا چه ذوق، که در کام من سلیم
نبود ز دوری لب او شهد جان لذیذ