عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خم می افلاک و جامش آفتاب و ارض عالم میکده
عشق را مِی میشمار و عاشقان را میزده
آینۀ عالم چو خالی از بت موزون ماست
مؤمنم میخوان اگر خوانم جهان را بتکده
ثبت شد تا نام من در دفتر عشّاق او
غیرت زردشتیم دارد بدل آتشکده
کیست آن کو خورده از صهبای عشق آن صنم
آتشی در خانمان و دین و ایمان نازده
گرنه عشق آن پری دیوانه ام دارد چرا
بر سرم از شیخ و شاب و مرد و زن غوغا زده
گردش چرخم فسرده دارد ای ساقی بیا
از لب کوثر خاصت بوسۀ گرمی بده
هان غبار اندر طلب عشقت اگر یکره کند
دل نبردی زو که جز او کس نبرده ره به دِه
عشق را مِی میشمار و عاشقان را میزده
آینۀ عالم چو خالی از بت موزون ماست
مؤمنم میخوان اگر خوانم جهان را بتکده
ثبت شد تا نام من در دفتر عشّاق او
غیرت زردشتیم دارد بدل آتشکده
کیست آن کو خورده از صهبای عشق آن صنم
آتشی در خانمان و دین و ایمان نازده
گرنه عشق آن پری دیوانه ام دارد چرا
بر سرم از شیخ و شاب و مرد و زن غوغا زده
گردش چرخم فسرده دارد ای ساقی بیا
از لب کوثر خاصت بوسۀ گرمی بده
هان غبار اندر طلب عشقت اگر یکره کند
دل نبردی زو که جز او کس نبرده ره به دِه
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دیدار دن گر ایلده جانان مضایقه
جانانه دن من ایلمرم جان مضایقه
اوراق عمری گل کیمی تکدم ایاغنه
یا خماقدن تیده نرگس فتان مضایقه
رحم ایلد بوسینه مجروحه قاشلرن
یا من دن اینده ناوک مژگان مضایقه
من پیر یار لی صیدم و صیاد شوخ چشم
من دن ایدو بده خنجر برّان مضایقه
قوی خنجرن یار اسنه گو ز یاشنه تو کم
جانانه دن دلارا ایدوب قان مضایقه
عمرم تمام ظلمت هجرنده اولده طی
لعلندن ایتمه شربت حیوان مضایقه
جانانه دن من ایلمرم جان مضایقه
اوراق عمری گل کیمی تکدم ایاغنه
یا خماقدن تیده نرگس فتان مضایقه
رحم ایلد بوسینه مجروحه قاشلرن
یا من دن اینده ناوک مژگان مضایقه
من پیر یار لی صیدم و صیاد شوخ چشم
من دن ایدو بده خنجر برّان مضایقه
قوی خنجرن یار اسنه گو ز یاشنه تو کم
جانانه دن دلارا ایدوب قان مضایقه
عمرم تمام ظلمت هجرنده اولده طی
لعلندن ایتمه شربت حیوان مضایقه
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زند چون آتش حسنش زبانه
دو صد خرمن بسوزد بی بهانه
دلا گر نیستی پروانه بگذر
که سرکش گشت آتش را زبانه
سَر هستی ندارم بی تو دیگر
که بردارم سَر از این آستانه
دلا دیدی که صد ره با تو گفتم
خط و خال بتان دام است و دانه
چو شمع از سوختن پروا نمیکرد
چرا شد دامنش پروانه خانه
خرابم کرد عشق امّا ندانم
در این ویران نهفت آن گنج یا نه
مرا ساقی سحرگه ساغری داد
که فارغ گشتم از دُرد شبانه
چو ماهی مردم چشمم هراسان
ز موج اشک می گیرد کرانه
بیا ساقی بیا تا مِی بنوشم
به بانگ بربط و چنگ و چغانه
یکی بر کش نقاب از مهر رخسار
که برخیزد غبار از این میانه
دو صد خرمن بسوزد بی بهانه
دلا گر نیستی پروانه بگذر
که سرکش گشت آتش را زبانه
سَر هستی ندارم بی تو دیگر
که بردارم سَر از این آستانه
دلا دیدی که صد ره با تو گفتم
خط و خال بتان دام است و دانه
چو شمع از سوختن پروا نمیکرد
چرا شد دامنش پروانه خانه
خرابم کرد عشق امّا ندانم
در این ویران نهفت آن گنج یا نه
مرا ساقی سحرگه ساغری داد
که فارغ گشتم از دُرد شبانه
چو ماهی مردم چشمم هراسان
ز موج اشک می گیرد کرانه
بیا ساقی بیا تا مِی بنوشم
به بانگ بربط و چنگ و چغانه
یکی بر کش نقاب از مهر رخسار
که برخیزد غبار از این میانه
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای سلسله زلفت سرمایۀ رسوایی
باز آی که رسوا کرد ما را دل شیدایی
بی سلسلۀ زلفت دانی که چها کردست
تاریک شب هجران با این سر سودایی
ای سرو سهی قامت وقت است که از بستان
بخرامی و بنمایی بر سرو دلارایی
با کوکب بخت خود تا روز همی جنگم
بی مِهر رخت هر شب در گوشۀ تنهایی
بر طلعت خویش از زلف گر پرده همی پوشی
باید که بپوشی چشم از چشم تماشایی
رخسارۀ رنگینت خونخواره نمی خواهد
خون دل ما تا چند از دیده بپالایی
هرگز دل مجنونم آرام نمیگیرد
تا از خَم زلفینت یک سلسله نگشایی
باز آی که رسوا کرد ما را دل شیدایی
بی سلسلۀ زلفت دانی که چها کردست
تاریک شب هجران با این سر سودایی
ای سرو سهی قامت وقت است که از بستان
بخرامی و بنمایی بر سرو دلارایی
با کوکب بخت خود تا روز همی جنگم
بی مِهر رخت هر شب در گوشۀ تنهایی
بر طلعت خویش از زلف گر پرده همی پوشی
باید که بپوشی چشم از چشم تماشایی
رخسارۀ رنگینت خونخواره نمی خواهد
خون دل ما تا چند از دیده بپالایی
هرگز دل مجنونم آرام نمیگیرد
تا از خَم زلفینت یک سلسله نگشایی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای لعل لبت کوثر و رویت چو بهشتی
از نار محبت تو گِلَم را بسرشتی
گر کفر دو زلفت نبود رهزن ایمان
شیطان صفتش در ره رضوان چه بهشتی
از عشق تو آوَخ که ندانم به سر من
منشی قضایای الهی چه نوشتی
تا پا به ره گنج وصالت بنهادم
هر شب سر همّت بنهم برسر خشتی
عشقت ابدالدّهر از آن مذهب ما شد
کش روز ازل با گل ما حق بسرشتی
ای یار جفا جو بوفا کوش که از ما
ماند به جهان گذرا نیکی و زشتی
عاشق اگرت ره به حرم نیست مخور غم
معشوق تو با تست برو ور به کنشتی
از نار محبت تو گِلَم را بسرشتی
گر کفر دو زلفت نبود رهزن ایمان
شیطان صفتش در ره رضوان چه بهشتی
از عشق تو آوَخ که ندانم به سر من
منشی قضایای الهی چه نوشتی
تا پا به ره گنج وصالت بنهادم
هر شب سر همّت بنهم برسر خشتی
عشقت ابدالدّهر از آن مذهب ما شد
کش روز ازل با گل ما حق بسرشتی
ای یار جفا جو بوفا کوش که از ما
ماند به جهان گذرا نیکی و زشتی
عاشق اگرت ره به حرم نیست مخور غم
معشوق تو با تست برو ور به کنشتی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هلالم ز ابرو بتا تا نمودی
دل از دست دیوانۀ خود ربودی
کشد گر به بتخانه نقشت، مصّور
به یکدفعه بت ها کنندت سجودی
ندانم چرا شش جهت شد معطر
سحر شانه تا گیسوان را نمودی
به فتراک بستی دلم همچو آهو
چو عقده ز گیسوی مشکین گشودی
نماید به رویت دو زلف پریشان
چو پیچیده دودی به مجمر ز عودی
به سوز نهانی ز عشق تو اینک
لب خشک و چشم تر من شهودی
به نقشت قلم زد چو نقاش قدرت
ز نقشت همی خویشتن را ستودی
هزاران هزار آفرین صانعی را
که داد از عدم چون تویی را وجودی
به بیداریش چون نیابی غباری
هماره چو چشم خمارش غنودی
دل از دست دیوانۀ خود ربودی
کشد گر به بتخانه نقشت، مصّور
به یکدفعه بت ها کنندت سجودی
ندانم چرا شش جهت شد معطر
سحر شانه تا گیسوان را نمودی
به فتراک بستی دلم همچو آهو
چو عقده ز گیسوی مشکین گشودی
نماید به رویت دو زلف پریشان
چو پیچیده دودی به مجمر ز عودی
به سوز نهانی ز عشق تو اینک
لب خشک و چشم تر من شهودی
به نقشت قلم زد چو نقاش قدرت
ز نقشت همی خویشتن را ستودی
هزاران هزار آفرین صانعی را
که داد از عدم چون تویی را وجودی
به بیداریش چون نیابی غباری
هماره چو چشم خمارش غنودی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
بیفزاید به بار دل غم چندی چو سرباری
نگردی تا چو من شیدا به روی لعبت زیبا
کجا آگه شوی جانا ز آسیب گرفتاری
بامیدی که برداری شبی پای عیادت را
نمیخواهم که بردارم سر از بالین بیماری
به محراب ار گَهِ طاعت ببینم طاق ابرویت
ز قبله رو بگردانم ثنای تو کنم جاری
مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در
بامید وصال تو عزیز دل چه بیم آری
دلا از باغ غم بردن چو نبود چاره در عالم
صلاحت پس دراین باشد که بار عشق برداری
غبارا رونق از شهد و شکر بردی ز گفتارت
ز چشم بد نیابی بد که طبعی نیشکر داری
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
نباشم راحت از دستت چه در خواب و چه بیداری
به هرجا رو کنم آنجا تو دست سلطنت داری
سراپای وجود خود بسی در سال و مه گشتم
به غیر از تو به ملک دل ندیدم هیچ دیّاری
به چشم دل چه من دیدم دل موری عیان دیدم
سلیمانی در او اندر به کار مملکت داری
ز اشراقات انوار جمالش محو و هم هیچم
بمانند سراجی کش بر خورشید بگذاری
دلی باقی بود یارب که زلف آن مه نخشب
نگیرد بند و زنجیرش به صد نیرنگ و طراری
مکن از می پرستی مَنعم ای زاهد که درعالم
فکنده نرگس مست نگارم طرز هشیاری
چو روی خود در آئینه ببیند آن جفا گستر
غبار از سوز دل گردید هم چون ابر آزاری
به هرجا رو کنم آنجا تو دست سلطنت داری
سراپای وجود خود بسی در سال و مه گشتم
به غیر از تو به ملک دل ندیدم هیچ دیّاری
به چشم دل چه من دیدم دل موری عیان دیدم
سلیمانی در او اندر به کار مملکت داری
ز اشراقات انوار جمالش محو و هم هیچم
بمانند سراجی کش بر خورشید بگذاری
دلی باقی بود یارب که زلف آن مه نخشب
نگیرد بند و زنجیرش به صد نیرنگ و طراری
مکن از می پرستی مَنعم ای زاهد که درعالم
فکنده نرگس مست نگارم طرز هشیاری
چو روی خود در آئینه ببیند آن جفا گستر
غبار از سوز دل گردید هم چون ابر آزاری
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ساقیا در دادن دردی چرا اندیشه داری؟
دُرد انصاف است آخر اینکه اندرشیشه داری
ای سهی قامت چه سرواستی که آب لطف و خوبی
میخوری از جویبار چشم و در دل ریشه داری
صد هزاران زخم دارد بیستون از عشق شیرین
تا کی ای فرهاد مینالی که زخم تیشه داری
تا به کی در سایۀ مژگان خزی ای چشم جادو
طرفه آهویی که همچون شیر جا در بیشه داری
دُرد انصاف است آخر اینکه اندرشیشه داری
ای سهی قامت چه سرواستی که آب لطف و خوبی
میخوری از جویبار چشم و در دل ریشه داری
صد هزاران زخم دارد بیستون از عشق شیرین
تا کی ای فرهاد مینالی که زخم تیشه داری
تا به کی در سایۀ مژگان خزی ای چشم جادو
طرفه آهویی که همچون شیر جا در بیشه داری
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای مطرب دل ترسم زین پرده که بنوازی
از پرده برون رازم یکباره بیندازی
ای ساقی جان جامی بر می زده ای عطشان
از بهر یکی جرعه تا چند همی نازی
از کثرت مهر تو وز صرصر قهر تو
چون شمع ستادستم آمادۀ جانبازی
از عشق تو چون موسی دل گشته مرا یاور
تا آتشی از رویت در طور دل اندازی
ای خسرو مهرویان از کثرت مشتاقان
بر حال من مسکین ترسم که نپردازی
ظلمی که ز چشمانت وارد به دلم آمد
بر کبک دری نامد از پنجۀ شهبازی
چون سوختۀ هجران عشق تو کند پنهان؟
کش روی غبار آلود دارد سر غمازی
از پرده برون رازم یکباره بیندازی
ای ساقی جان جامی بر می زده ای عطشان
از بهر یکی جرعه تا چند همی نازی
از کثرت مهر تو وز صرصر قهر تو
چون شمع ستادستم آمادۀ جانبازی
از عشق تو چون موسی دل گشته مرا یاور
تا آتشی از رویت در طور دل اندازی
ای خسرو مهرویان از کثرت مشتاقان
بر حال من مسکین ترسم که نپردازی
ظلمی که ز چشمانت وارد به دلم آمد
بر کبک دری نامد از پنجۀ شهبازی
چون سوختۀ هجران عشق تو کند پنهان؟
کش روی غبار آلود دارد سر غمازی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بجانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بر گردنم از مویت پیوسته طناب اولی
سرپنجه ات از خونم همواره خضاب اولی
در خُمّ فلاطونی اسرار محبت نیست
یک چند فرو رفتن در خُمّ شراب اولی
عشق آمد و عقلم را در پرده نهان فرمود
کاین صورت بی معنی در زیر نقاب اولی
چون وصل میسّر شد دل ناله فزونتر کرد
چون عیش فراهم شد با چنگ و رباب اولی
این مسجد اگر روزی میخانه تواند شد
محراب و شبستانش امروز خراب اولی
بر شیشه بنه پنبه چون موی سپید آید
صهبای کهن خوردن در عهد شباب اولی
چون عمر گرامی را با وصل درنگی نیست
گر هجر فراز آید البته شتاب اولی
سرپنجه ات از خونم همواره خضاب اولی
در خُمّ فلاطونی اسرار محبت نیست
یک چند فرو رفتن در خُمّ شراب اولی
عشق آمد و عقلم را در پرده نهان فرمود
کاین صورت بی معنی در زیر نقاب اولی
چون وصل میسّر شد دل ناله فزونتر کرد
چون عیش فراهم شد با چنگ و رباب اولی
این مسجد اگر روزی میخانه تواند شد
محراب و شبستانش امروز خراب اولی
بر شیشه بنه پنبه چون موی سپید آید
صهبای کهن خوردن در عهد شباب اولی
چون عمر گرامی را با وصل درنگی نیست
گر هجر فراز آید البته شتاب اولی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
باد صبح از گلستان آید همی
یا زکوی دلستان آید همی
سوی من چون بوی رحمن از یمن
بوی آن جان جهان آید همی
می طپد دل چون جلاجل تا بگوش
بانگ زنگ کاروان آید همی
پیکرم شد چون هلال از انتظار
کان مه لاغر میان آید همی
از فراق آن لب یاقوت فام
خون دل از دیدگان آید همی
ناف آهو بوی مویش کی کند
کز نسیمش بوی جان آید همی
پیش تیر آن بت ابروکمان
مرغ دل بازی کنان آید همی
شصت برنگرفته از یک چوبه تیر
صد خدنگ از وی بجان آید همی
هر کجا دردیست درمان ناپذیر
بر تن این ناتوان آید همی
داستان عشق با زاهد مگوی
بوی خون زین داستان آید همی
یا زکوی دلستان آید همی
سوی من چون بوی رحمن از یمن
بوی آن جان جهان آید همی
می طپد دل چون جلاجل تا بگوش
بانگ زنگ کاروان آید همی
پیکرم شد چون هلال از انتظار
کان مه لاغر میان آید همی
از فراق آن لب یاقوت فام
خون دل از دیدگان آید همی
ناف آهو بوی مویش کی کند
کز نسیمش بوی جان آید همی
پیش تیر آن بت ابروکمان
مرغ دل بازی کنان آید همی
شصت برنگرفته از یک چوبه تیر
صد خدنگ از وی بجان آید همی
هر کجا دردیست درمان ناپذیر
بر تن این ناتوان آید همی
داستان عشق با زاهد مگوی
بوی خون زین داستان آید همی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
نوازیم تو اگر بر نگارش قلمی
نماند از غم هجر تو بر دلم المی
به یاد نرگس مستت همیشه بیمارم
بیا به پرسش احباب رنجه کن قدمی
نکرده بر تو اگر ختم حسن صانع حسن
کشیده از خط سبزت چرا به رخ رقمی
دو چیز خوشترم از چهار جوی رضوانست
مکیدن لب جام و دگر لب صنمی
مده ز دوزخ و فردوس ناصحا پندم
که ره به دل ندهم جز رضای دوست غمی
کنون که چشم تو بر می خوران دهد فتوی
به بام خانه بکوبم من از چه رو علمی
مراد دهر چو موقوف سیم و زر باشد
بسوز جان تو غبارا که نیستت درمی
نماند از غم هجر تو بر دلم المی
به یاد نرگس مستت همیشه بیمارم
بیا به پرسش احباب رنجه کن قدمی
نکرده بر تو اگر ختم حسن صانع حسن
کشیده از خط سبزت چرا به رخ رقمی
دو چیز خوشترم از چهار جوی رضوانست
مکیدن لب جام و دگر لب صنمی
مده ز دوزخ و فردوس ناصحا پندم
که ره به دل ندهم جز رضای دوست غمی
کنون که چشم تو بر می خوران دهد فتوی
به بام خانه بکوبم من از چه رو علمی
مراد دهر چو موقوف سیم و زر باشد
بسوز جان تو غبارا که نیستت درمی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
به دریا خویش را تا لا نبینی
به دامان لولوء لالا نبینی
نهان در سینه چند ای گوهر دل
صدف تا نشکنی دریا نبینی
اگر مجنون شدی چندانکه پوئی
به جز لیلی در این صحرا نبینی
بسوی ما نکو بنگر که دیگر
نشانی در جهان از ما نبینی
چه آمد بر سر از عشقم که در وی
سر موئی بجز سودا نبینی
دلا دیوانگی کن ور نه زنجیر
از آن زلف سیه بر پا نبینی
اگر پروانه سان پرها نسوزی
جمال شمع بی پروا نبینی
نشان از آن کمر وقتی بیابی
که خود را در میان پیدا نبینی
بیا ساقی که بی آن چشم مخمور
مرا جز اشک در مینا نبینی
غبارا چشم بینائی بدست آر
که در لالا به جز الّا نبینی
به دامان لولوء لالا نبینی
نهان در سینه چند ای گوهر دل
صدف تا نشکنی دریا نبینی
اگر مجنون شدی چندانکه پوئی
به جز لیلی در این صحرا نبینی
بسوی ما نکو بنگر که دیگر
نشانی در جهان از ما نبینی
چه آمد بر سر از عشقم که در وی
سر موئی بجز سودا نبینی
دلا دیوانگی کن ور نه زنجیر
از آن زلف سیه بر پا نبینی
اگر پروانه سان پرها نسوزی
جمال شمع بی پروا نبینی
نشان از آن کمر وقتی بیابی
که خود را در میان پیدا نبینی
بیا ساقی که بی آن چشم مخمور
مرا جز اشک در مینا نبینی
غبارا چشم بینائی بدست آر
که در لالا به جز الّا نبینی
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۱
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۳
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۴