عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
باز چه شد تو را دلا؟ باز چه مکر اندری؟
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج می‌شدی
باز چو نور اختران سوی حضیض می‌پری
کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
سیل تو می‌کشد مرا تا به کجام می‌بری
از رحموت گشته‌یی در رهبوت رفته‌یی
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری
گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر
چونک به خود فرو روم طعنه زنی که لنگری
خنده کنم تو گویی‌ام چون سر پخته خنده زن
گریه کنم تو گویی‌ام چون بن کوزه می‌گری
ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب
زان که نداد هند را صورت ترک تنگری
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
من چو کمینه بنده‌ام خاک شوم ستم کشم
تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری
مست و خوشم کن آن گهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شکر چون ترشی‌ نمی‌خوری
دیگ توام خوشی دهم چون که ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری
دیو شود فرشته‌یی چون نگری درو تو خوش
ای پری‌یی که از رخت بوی‌ نمی‌برد پری
سحر چرا حرام شد؟ زان که به عهد حسن تو
حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری
ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دان که بود ز تو بری
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتی‌ست ای سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پیش از آن که از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود
سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
ای دل‌ بی‌قرار من راست بگو چه گوهری؟
آتشی‌یی تو؟ آبی‌یی؟ آدمی‌یی تو؟ یا پری؟
از چه طرف رسیده‌یی؟ وز چه غذا چریده‌یی
سوی فنا چه دیده‌یی؟ سوی فنا چه می‌پری؟
بیخ مرا چه می‌کنی؟ قصد فنا چه می‌کنی؟
راه خرد چه می‌زنی؟ پرده خود چه می‌دری؟
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم‌ همی‌بری؟
گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی
گوش به پند کی نهی؟ عشوه خلق کی خوری؟
از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روان تری
باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
بانگ دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان کافری
موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگریزم از همه؟ چون نرمم ز سامری؟
از همه من گریختم گر چه میان مردمم
چون به میان خاک کان نقده زر جعفری
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود دان که برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو گرچه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
چون که شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی‌ست با خطر هان که قرابه نشکنی
مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو درین خبر هان که قرابه نشکنی
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو هم نشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
خواجه اگر تو همچو ما‌ بی‌خود و شوخ و مستی‌یی
طوق قمر شکستی‌یی فوق فلک نشستی‌یی
کی دم کس شنیدی‌یی یا غم کس کشیدی‌یی
یا زر و سیم چیدی‌یی گر تو فناپرستی‌یی
برجهی‌یی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستی‌یی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستی‌یی
عاشق مست از کجا؟ شرم و شکست از کجا؟
شنگ و وقیح بودی‌یی گر گرو الستی‌یی
ور ز شراب دنگی‌یی کی پی نام و ننگی‌یی؟
ور تو چو من نهنگی‌یی کی به درون شستی‌یی؟
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستی‌یی
گر قدحش بدیدی‌یی چون قدحش پریدی‌یی
وز کف جام بخش او از کف خود برستی‌یی
وزرخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستی‌یی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستی‌یی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لایی‌یی وقت سکوت هستی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من تویی بکن بهر خدای یاری‌یی
نیست تو را ضعیف‌تر از دل من شکاری‌یی
نای برای من کند در شب و روز ناله‌یی
چنگ برای من کند با غم و سوز زاری‌یی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌یی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاری‌یی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباری‌یی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاری‌یی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاری‌یی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاری‌یی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاری‌یی
تا که نثار کرده‌یی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاری‌یی
دارد از تو جزو و کل خرمی‌یی و شادی‌یی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساری‌یی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گساری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌یی
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌یی
چون که خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
زاتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌یی
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌یی
آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌یی؟
چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌یی؟
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌یی
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌یی
از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه‌یی
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌یی
روزه مریم مرا خوان مسیحی‌ات نوا
تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌یی
گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‌یی
پیش کشی آن کمان هر کس می‌کند زهی
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌یی
جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌یی
خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
زان که عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
روح که سایگی بود سرد و ملول و‌ بی‌طرب
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
شعله آفتاب را بر که و بر زمین‌ست رنگ
نیست پدید در هوا از لطف و طهارتی
جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب
نورپذیری‌اش نگر لعل وش و مهارتی
جان چو سنگ می‌دهد جان چو لعل می‌خرد
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی
قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها
سر ازل بگویدش‌ بی‌سخن و عبارتی
آن که به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
آن دل و زهره کو کزان دم بزند اشارتی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
رو بنمودمی به تو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه که‌ بی‌نشانمی
سیم برا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم؟
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی
لطف توام‌ نمی‌هلد ورنه همه زمانه را
از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی
گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی
سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی
گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا
گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی
سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی
من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتش‌ها بکشتمی چاره عاشقانمی
گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی
از تبریز و شمس دین رمز و کنایتی‌ست این
آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی
خاطر‌ بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی
در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان‌ همی‌زنی
گاه خود از کبیره‌ها چشم فراز می‌کنی
گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا‌ همی‌کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم
هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی؟
هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی
گر تو‌ نمی‌خری مخر می به هوس‌ همی‌خرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی؟
پیش ترآ تو ای پری از ترشی تویی بری
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‌دهی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
کاتش عشق خویش را تو به سپند می‌دهی
چون فرهاد می‌کشی جان مرا به که کنی
ورنه به دست جان من از چه کلند می‌دهی؟
هر چه که می‌دهی بده‌ بی‌خبر آن کسی که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‌دهی
برگ گلی‌ همی‌بری باغ به پیش می‌کشی
لاشه خری‌ همی‌بری بیست سمند می‌دهی
شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالی‌یی
نی به گنه‌ همی‌زنی نی به پسند می‌دهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو می‌کنی
چون به دمشق قحط شد آب به جند می‌دهی
چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست؟
ای تو چو آسیا به تو آنچه دهند می‌دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی‌ست یغمایی
که او صف‌های شیران را بدرا ند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت‌ همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی؟
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی؟
وگر پرواز عشق تو درین عالم‌ نمی‌گنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو ازین هر دو اگر هم خرقه مایی
به ترک ترک اولی تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی ازو دارند زیبایی
دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من
خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آن که دردمد نایی؟
ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم برین آتش
که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او‌‌ بی‌طمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار‌‌ بی‌خویشی
اگر دانستی‌یی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همی‌گوید تو را، گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین‌‌ بی‌نان و‌‌ بی‌جامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جان‌ها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همی‌گویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی‌آری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومی‌اش شادی، غلام زنگی‌اش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور می‌گردد، زصحت‌ها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
چو سرمست منی ای جان، ز خیر و شر چه اندیشی؟
براق عشق جان داری، ز مرگ خر چه اندیشی؟
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد می‌آری؟
چو بر بام فلک رفتی، ز بحر و بر چه اندیشی؟
خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه اندیشی؟
برین صورت چه می‌چفسی، ز‌‌ بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری، زبدگوهر چه اندیشی؟
تویی گوهر، زدست تو که بجهد، یا ز شست تو؟
همه مصرند مست تو، ز کور و کر چه اندیشی؟
چو با دل یار غاری تو، چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، ازان خنجر چه اندیشی؟
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی، ز هر‌‌ بی‌فر چه اندیشی؟
بیا ای خاصهٔ جانان، پناه جان مهمانان
تویی سلطان سلطانان، ز بوالفنجر چه اندیشی؟
خمش کن، همچو ماهی شو، درین دریای خوش دررو
چو در قعر چنین آبی، ازان آذر چه اندیشی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمی‌دانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که‌‌ بی‌خویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان می‌های روحانی، وزان خم‌های پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعده‌ام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
مرا آن دلبر پنهان، همی‌گوید به پنهانی
به من ده جان، به من ده جان، چه باشد این گران جانی؟
یکی لحظه قلندر شو، قلندر را مسخر شو
سمندر شو، سمندر شو، در آتش رو به آسانی
در آتش رو، در آتش رو، در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی‌دانی که خار ما بود شاهنشه گل‌ها؟
نمی‌دانی که کفر ما بود جان مسلمانی؟
سراندازان، سراندازان، سراندازی، سراندازی
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
خداوندا تو می‌دانی که صحرا از قفص خوش تر
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان و ویرانی
کنون دوران جان آمد، که دریا را درآشامد
زهی دوران، زهی حلقه، زهی دوران سلطانی
خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
که هست اندر رخش پیدا، فر و انوار سبحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جان‌های مجنونان روحانی
میان نعره‌ها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانه‌ام شاها، تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغانی و هم افسون دیوانی
برین دیوانه هم شاید که افسونی فرو خوانی
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
کزین دیوانه در دیوان، بس آشوب است و ویرانی
شه من گفت کین مجنون، به جز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد، تو خوی او نمی‌دانی
هزاران بند بردرد، به سوی دست ما پرد
الینا راجعون گردد، که او بازی‌‌ست سلطانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه می‌خواهی، وزین حیران چه می‌جویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزه‌ی تیراندازش، کرشمه‌ی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی‌‌ بی‌سویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه می‌نالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمی‌دانم چه می‌مویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمی‌سازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمی‌شویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه می‌گردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه می‌پویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجره‌ی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین می‌دان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
یکی گنجی پدید آمد، دران دکان زرکوبی
زهی صورت، زهی معنی، زهی خوبی، زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان، زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
زعشق او دو صد لیلی، چو مجنون بند می‌درد
کزین آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی
شده زرکوب و حق مانده، تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده، چو زرکوبی کروبی
بیا بنواز عاشق را، که تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را، اگر از وی بیاشوبی