عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
اگر نگار من از رخ نقاب بگشاید
به حسن خویش جهان سر به سر بیاراید
جمال خود به نقاب از نظر همی پوشد
به سمع او برسانید کاین نمی باید
از آفریدن شاهد غرض همین بوده ست
که از مشاهده صاحب دلی بیاساید
به آستین و به دامان شکر کشند آنجا
که پسته را به سخن یا به خنده بگشاید
لبش به خون دلم تشنه است و من خشنود
از آن که خون منش در نظر می آید
ولی گر آب حیات است خون من به مثل
دریغ باشد کار لب بدان بیالاید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بهشت روی تو را پاک دیده یی باید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید
که آن شمایل خوب انجمن بیاراید
بخند اگر چه ز خندیدنت همی دانم
که آفتاب به روزم ستاره بنماید
زناز چشم تو هشیار مست می گردد
چه حاجت است به ساقی که باده پیماید
مثال نقش تو می خواستم ز صورتگر
جواب داد که آن در قلم نمی آید
توان به نوک قلم صورتی نگاشت ولی
ملاحتش که نگارد چنان که می باید
خوش است ناز ز روی نکو ولی نه چنان
که التفات به صاحب دلان نفرماید
که ازافریدن شاهد غرض همین بوده است
که از مشاهده صاحب دلی بیاساید
رخی بدین صفت و طلعتی بدین خوبی
به اهل عشق غرامت بود که ننماید
همام را غرض از دوست ذوق روحانی ست
نظر به میل طبیعت مگر نیالاید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
رویت به ازان آمد انصاف که می باید
با روی تو در عالم گر گل نبود شاید
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن
هم چشمک کند روشن هم عمر بیفزاید
گر هر سر موی از من صاحب نظری باشد
نظارهٔ رویت را چشمی دگرم باید
در زلف تو آویزم وز بند تو نگریزم
زنجیر کر این باشد دیوانه بیاساید
دیدار چو بنمودی دل ها همه بر بودی
کو آینه تا دل را از دست تو برباید
زنهار غنیمت دان دوران لطافت را
کاین عهد گل خندان بسیار نمی پاید
روزی دو درین منزل از بهر توام خوش دل
بی صحبت منظوران دنیا به چه کار آید
از خاک درت گردی در چشم همام افشان
تا مردمک چشمش یک لحظه بیاساید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چو چشم مست بدان زلف تابدار آید
اسیر بند کمندت به اختیار آید
دلی که در شکن زلف بیقرار افتاد
عجب بود که دگر با سر قرار آید
نظر جدا نکند از کمان ابرویت
اگر ز چشم تو صد تیر بر شکار آید
میان چشم جهان بین خود کنم جایش
اگر زکوی تو گردی بدین دیار آید
روم به کوی تو پنهان و غیر تم باشد
بران سگی که دران منزل آشکار آید
برای مهره مقصود پیش چندین خصم
که راست زهره که اندر دهان مار آید
فتاد کشتی ها در میان غرقابی
که راضیم که یکی تخته با کنار آید
کشم ملامت عشقت به رسم سربازان
به راه عشق سلامت کجا به کار آید
تو را ندید ملامتگرم و گر بیند
ز گفته های خود انصاف شرمسار آید
هزار سال به آب حیات و خاک بهشت
بپرورند مگر زین گلی به بار آید
چو بلبلان به زمستان همام خاموش است
در انتظار مگر بوی نو بهار آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
سال ها باید که چون تو ماهی از دوران برآید
یا چو بالای تو سروی خوش زسروستان بر آید
در میان کفر زلفت نور ایمان می نماید
پیش زلف کافر تو مؤمن از ایمان بر آید
چون تماشارا در آبیای نگارستان به بستان
نعره های عشق بازان از گل خندان بر آید
چشم مستت گر نماید التفاتی سوی یاران
بر تو دشواری نباشد کار ما آسان بر آید
چشمهٔ خورشید روزی لایق رویت نیفتد
تا قیامت گرچه گرد گنبد دوران بر آید
پیش آن لب مانده حیران می دهم جان حیف باشد
گر بر آب زندگانی تشنه یی از جان بر آید
کی همام خسته دل را جان بیاساید زمانی
گر نه بوی مشک بوی از منزل جانان بر آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن نه نقشی ست که در خاطر نقاش آید
فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید
گر به چشم خوش او در نگرد مستوری
زهد بگذارد و در شیوه او باش آید
حسن بسیار بود لیک زمان ها باید
تا یکی از همه خوبان به جهان فاش آید
چیست برگ گل رعنا که به رویش ماند
سرو خود کیست که در معرض بالاش آید
وصف آن لعل گهر پوش کسی را زیبد
که زبانش که تقریر گهر پاش آید
عشق ورزیدن از کار سراندازان است
این نه کاریست که از مردم خوش باش آید
چون تمنای وصالی کند از دوست همام
ای دریغا که جواب از لب او باش آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
مرا چو نام لبت بر سر زبان آید
ز ذوق آن سخنم آب در دهان آید
در ان نفس که ز رویت حکایتی گویم
ز هر نفس که زنم بوی گلستان آید
به شرح زلف دراز تو در نمی پیچم
که زان هزار گره بر سر زبان آید
زهی گران که نگردد خراب آن ساعت
که چشم مست تو از خواب سرگران آید
چو آن دهان نگشایند هیچ تنگی شکر
هزار سال اگر از مصر کاروان آید
اگر به دشت مغیلان گذر کنی روزی
به جای خار گل سرخ و ارغوان آید
ز ابروی تو نتایم به هیچ وجهی روی
اگر چه بر دل من تیر ازان کمان آید
به جست و جوی تو کار مهمی به جان برسید
کسی که طالب جانان بود به جان آید
کجا رسد به شبستان هر گدا شمعی
که لایق نظر خسرو جهان آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید
حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
بی نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت
تشنه یی جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید
گرچه زحمت بافت دل باری مراهم راحتی ست
کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید
تا خرامان دیده ام بالای چون سرو تو را
کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید
چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت
با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید
از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا
خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید
بادچون بگذشت برزلف پراز چین تو گفت
مشک می بایدازین کشور به ترکستان کشید
در جهان دانی که داند اندکی حال همام
وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید
عاجزی سرگشته یی داند که در راه حجاز
تشنگیها از هوای گرم تابستان کشید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
گر باد بوی زلفت گرد چمن بر آرد
یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس
از خاک تیره سوسن بی صد زبان نروید
گل گر دهان گشاید بی باد رویت او را
رخساره لعل نبود در در دهان نروید
بر هر زمین که افتد عکسی ز چهره تو
جز لاله بر نیاید جز ارغوان نروید
در خاک گر بمالم رخسار زرد خود را
زان خاک تا قیامت جز زعفران نروید
از اشکم گیه بروید از اقامت تو یک شب
بر جویبار چشمم سرو روان نروید
از جویبار وصلت بک گل نچیده ام من
گویی ندید چشمم با در جهان نروید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اینک نسیمی میدهد کز دوست می آردخبر
برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر
ای راحت جان مرحبا از دوست کی گشتی جدا
دارد عزیمت سوی ما یا کردازین جانب گذر
از زلف عنبر بار او وز سرو خوش رفتار او
وز روی چون گلنار اوربح الصباهات الخبر
آن چشم شوخوشنگ او و ابروی پر نیرنگ او
وانطرة شبرنگ اوچون است ای باد سحر
ای مشک بوی خوش نفس بودیمر افریادرس
تعجیل کن رو باز پس پیغام سوی دوست بر
او را بگوکای نازنین منشین زمانی بر نشین
فرسنگ در فرسنگ بین افتاده دل بر یکدگر
خوش در دلم بنشسته ای با روح در پیوسته ای
در چشم من بشکستهای بازار خوبان سر به سر
ای جان شکار تیر تو دل بسته زنجیر تو
در حیرت از تصویر تو صورتگر صاحب هنر
روح و دماغ کیستی چشم و چراغ کیستی
ای گل ز باغ کیستی کا باد باد آن بوم و بر
ای چون همام خوش سخن از عاشقان صد انجمن
در منزلت فریاد زن از اشتیاق یک نظر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دمی وصال تو از هر چه در جهان خوشتر
شبی خیال تو از ملک جاودان خوشتر
اگر به هجر گدازی و گر وصال دهی
هر آنچه رای تو فرمان دهد همان خوشتر
که گفت کز رخ تو ماه آسمان بهتر
که گفت کز قد تو سرو بوستان خوشتر
مدام بر طرف جویبار دیده من
خیال سرو قد یار دل ستان خوشتر
ز هر خوشی و سعادت که در جهان باشد
حضور دلبر و دیدار دوستان خوشتر
رخم به طعنه بدخواه کهربایی به
لبت به خنده نوشین شکرفشان خوشتر
بیا که وصل تو از هر خوشی که نام برند
به نزد عاشق مهجور ناتوان خوشتر
ز خاک کوی تو گردی به نزد چشم همام
ز خلد و کوثر وفردوس و از جنان خوشتر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
لبت راست آب حیاتی دگر
دهان تو دارد نباتی دگر
تو سلطان حسنی و ما بی نوا
بود حسن را هم زکاتی دگر
نظر کرده چشمت یکی ره به من
نماید مگر التفاتی دگر
بر اصحاب دل از خط آورده ای
به صد جان وصد دل براتی دگر
لبت گر زند یک نفس با همام
بخشد به جانش حیاتی دگر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
آفتابی و ز مهرت همه دل ها محرور
چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور
قربت نیست میسر به نظر خرسندم
همه مردم نگرانند به خورشید از دور
انتظار نظرم پرده صبرم بدرید
تا به کی نرگس مستت بود از ما مستور
آنچه می جست سکندر به میان ظلمات
کو بیایید و ببینید درین چشمه نور دور
بود آوازه دور قمری تا امروز
روی تو شد اکنون به جهان در مشهور
نسبتی هست به دندان تو پروین را لیک
هست دندان تو منظوم و ثریا منثور
می کند حسن و لطافت ز تو دریوزه بهار
می کند وام حرارت ز دل ما باحور
گر همام است به جان مشتری تو چه عجب
مه و خورشید گواهند که هستم معذور
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
از آن شکل و شمایل چشم بد دور
که چشم عاشقان را میدهد نور
تو را از آرزوی صورت خویش
گهی آب است و گه آیینه منظور
شرابی در دو لب داری که چشمت
زبویش روز و شب مست است و مخمور
به دور چشم مست دل فریبت
نماند زاهد صد ساله مستور
به عقبی گر چنین باشند خوبان
نیاساید بهشتی از لب حور
ملامت چون کنم دیوانه ات را
که گر عاقل بماند نیست معذور
نمی بیند همامت بی رقیبان
عسل خالی نمی باشد ز زنبور
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
رفتیم ما و عشق تو اندر میان هنوز
ساکن نگشت عربده عاشقان هنوز
هر برگ گل که باد صبا از چمن ربود
مرغان زرنگ و بوی تو اندر فغان هنوز
چندین هزار سال حدیث تو گفته اند
و افسانه های عشق تو در هر زبان هنوز
زلفت نمود یک سر چوگان به گوی چرخ
تا رستخیز چرخ زنان باشد آن هنوز
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
زهی شمایل موزون و قد دلبندش
که هر که دید رخش گشت آرزومندش
گر او در آینه و آب ننگرد زین پس
کسی نشان ندهد در زمانه مانندش
در ان نفس که لبش در حدیث می آید
روان همی شود آب حیات از قندش
چو باغبان به قدش بنگرید هرسروی
که دید بر لب جویی ز بیخ بر کندش
تو آن سعادت بند قباش می بینی
که هست با قد او سال و ماه پیوندش
به خون لعل چنان تشنهام که نتوان گفت
زرشک آن که زند دست در کمر بندش
دریغ دیده مسکین من که چشم حسود
از روز وصل به شب های دوری افکندش
کنون که چشم من از روی دوست دور افتاد
مگر به ماه کنم گاه گاه خرسندش
وگر همام نگیرد قرار پس تدبیر
بود مطالعه طلعت خداوندش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش
که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
هوس شکار دارد منم از جهان و جانی
وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد
سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
شدم آن چنان ز مستی که به دوش می برندم
نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
قدمی به دیدن ما نهد مگر به سالی
به مبارکی چو آید نبود دمی در نگش
پسر ما و آستانش که کم از سگی نباشم
که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش
به همام التفاتی نکند زکبر باری
سر صلحچون ندارد هوسی بدی به جنگش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
این نه دردیست که بی دوست بود درمانش
عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش
ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
به نصیحت که مده جان به لبش
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش
خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش
شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک
کاب حیوان می چکانید از لب چون شترک
گفت اگر بوس و کناری داری از من آرزو
در میان نه تا به جای آرد به جان این چاکرک
گفتمش زان عارض چون لالهام یک بوسه بخش
گفت ای کژ طبع باری پاره یی زان سوترک